467. یه مرد هم نداریم که...!
دیروز که عید بود و همه اینجا بودن، سهیل خیلی بی تابی میکرد و آبجی گفت من میمونم خونه ی شما امشب رو، داداش و میلاد هم تهران رفتن، عروسمون و مهیار هم شب رو موندن اینجا... خلاصه مثل اون شب قرار شد همه موازی بگیریم کنار هم بخوابیم... تا ساعت یک که نه سهیل خوابید و نه مهیار... حالا با هزارتا کلک و التماس و وعده وعید خوابوندیمشون و خودمونم اومدیم بخوابیم...
منم خوابم گرفته بودم و یهو احساس کردم یه چیزی روی بازوی دست چپمه، با دست راست محکم زدم روش و برداشتم و انداختمش زمین... خوابالو بودم... احساس کردم نخه، یه نگاه به لباسم کردم و گفتم این نخ نداره که! یه لحظه نور گوشیمو روشن کردم و تا دیدم چی افتاده رو زمین پریدم هوا و محکم جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم...
بدو بدو رفتم پیش مامان گفتم پاشو، یه عنکبوت تو جای منه، تا من ندیدمش برش دار... قلبم داره تند تند میزنه و پاهام می لرزه نمیتونم سر پا وایسم... معلومه عنکبوت بزرگی بوده، شما فرض کنین مُرده و جمع شده ش اندازه ی یه سکه ی ۵۰۰ تومنی بود... از ترسم بقیه ی شب رو بغل مامان خوابیدم :) دیشب با اعماق وجودم کمبود یک مرد رو احساس کردم! باید می بود و میومد اون عنکبوت پدر سوخته رو تنبیه میکرد که عشقش (یعنی من) رو تا حد مرگ ترسونده بود و بهش میگفت مگه خودت خواهر مادر نداری میای پیش عشق من؟؟ منم ذوق مرگ میشدم :)
خلاصه الان من سوالم اینه که خدایا عایا کار خوبیه که روز عید یه عنکبوت میفرستی جون من؟؟ مردم یار در بر، ما عنکبوت در بر! هنوزم یادم میوفته تمام سی و سه بندم می لرزه!
نتیجه ی اخلاقی اینکه عنکبوت خر است!