477. لعنت به تنهایی!
به قول یه اصطلاح تو دیالوگ های سریال شهرزاد که الان وقت کردم و دارم نگاه میکنم و هنوز هم معتقدم اونی که تا حالا این سریال مزخرف رو ندیده شیش هیچ از بقیه جلوتره، پشت بَنده اون خواستگاری که قرار بود تو پارک ملاقات داشته باشیم و اینا... ما خیلی سعی کردیم که بپیچونیم، اما بخاطر اصراری که داشتن بالاخره امروز رفتیم و ملاقاتی خیلی خیلی کوتاه و مختصر صورت گرفت! اون طوری که من بدبینانه فک میکردم که ممکنه با عروسشون زیادی صمیمی باشه، اونقدر مذهبی بودن که از نگاه های پسره که من از زیر چادر مانتو و شلوارِ رنگ روشن پوشیده بودم فهمیدم که حتی از تیپ من هم خوشش نیومد و گویا انتظار داشت خیلی ساده تر و سنگین تر لباس بپوشم و بخاطر این حدس زدم که از اون خانواده هایی هستن که محرم نامحرم حالیشونه! مخصوصا که عروسشون یه خانوم چادری و باوقار بود!
یه آقا پسر قد بلند و البته عینکی که خب چهره ی بدی هم نداشت!
وقتی الناز ازم پرسید که اونو پسندیدی خیلی قاطعانه گفتم نه... اما بعدش یکم سست شدم... نه که بگم با یه نگاه عاشقش شدم... اصلا بحث این حرفا نیست، بحث بحثه تنهایی و خستگیه... لامصب درد بدیه!
:( :( :(