480. چه حرفها که در دلم نگفته ماند...
+ قرار گذاشته بودیم امروز عصر با الناز بریم بیرون، آخرین باری که همو دیدیم فک کنم پارسال فروردین بود... شایدم یبار بعد از اون... اونقدر که ملاقات هامون دیر به دیر شده، امروز واقعا حرفی برای گفتن نداشتیم... بیشتر وقتمون به سکوت گذشت! شاید اگه تنها بودیم و مامانامونو با خودمون نمیاوردیم میتونستیم از اون حرفایی بزنیم که قبلا میزدیم، یکم شیطنت کنیم و بخندیم، اما نه، همون پنج دقیقه ای هم که رفتیم پارک رو یه دور بچرخیم باز هم حرفی برا گفتن نداشتیم...
فک میکردم اینقد قراره بهمون خوش بگذره که هی بیایم از هم تشکر کنیم بابت این دیدار و آرزو کنیم دوباره اتفاق بیوفته، اما باید بگم اون طوری نبود که فکرشو میکردم...
+ داشتیم فیلم تماشا میکردیم، دیدم یه شماره ی ناشناس پیام داده، شماره ی ناشناس هم عجب کاری با دل آدم میکنه! تا وقتی نفهمیدیم کیه هی تو دلمون میگیم شاید فلانی باشه... کاش فلانی باشه... خدایا فلانی باشه! پیامو باز کردم دیدم یه دوست خیلی قدیمی میخواد زنگ بزنه و پیام داده که اگه مزاحم نیست مزاحم بشه :) گفتم تو مزاحم شو... تا باشه از این مزاحمت ها... دقیقا یک ساعت و هفت دقیقه حرف زدیم، بهش میگم تو که اینقد رفیق شفیقی بودی، ده روز دیگه هم اینکار رو بکن، فک کنم تولدم یادت بوده و زنگ زدی که تبریک بگی! یادش نبود... اما من چه چیزایی که ازش بیاد داشتم و...