482. مرسی که هستی...
امروز با یکی از بهترین دوستام و همکار سابقم توی آموزشگاه قرار گذاشتیم بریم بیرون که بعد از مدت ها شدیدا به این ملاقات و درد و دل های بعد از اون و زدنه حرف هایی که تو دلمون مونده بود نیاز داشتم!
درسته خیلی گشتیم و منم که کفش پاشنه بلند پوشیده بودم پام درد گرفت اما به قدری خوش گذشت که اصلا دلم نمی خواست این دیدار تموم بشه، اونقدر با زهرا حرف داشتم که حرفامون تمومی نداشت...
خواستیم یه عکس بندازیم که یادگاری بمونه از امروز، لحظه ی آخر یادمون افتاد که اونم چون میخواستم جوری باشه که بشه تو وبلاگ گذاشت اومدیم از دستامون عکس بگیریم که شبیه عکس دست عروس و دامادا شد و کلی هم واسه اون خندیدیم... خلاصه اینکه جاتون خیلی خالی...
از همین الان بگم که سه شنبه مصادف با بیست و ششم تیر ماه تولدمه :) از همه تون انتظار سورپرایز دارم... امروز سرکار با همکارا حرفش بود که روز تولد من رو بریم بیرون که هم یه دوره همی بشه هم یه تولد مختصر بگیریم... حضور برای عموم آزاد است :) بدون کادو تشریف نیارین، توقع دارم :) از قبل هم خبر بدین که میاین!
+ تولدم می آیی مگر نه؟! منتظرت می مانم حتی اگر قرار باشد هرگز نیایی...!