495. کوه نوردی!
امروز قرار بود بریم کوه و البته رفتیم... من و مامان و سه تا از همکارام با ماشین نامزد یکی از همکارا (دوستِ داداش من!) رفتیم و همسر و دختر و خواهر و خواهرزاده ی صاحب کارمون هم بعدا به ما ملحق شدن!
(واسه اونایی که ندیدن) کوه عینالی دوتا مسیر داره، یکیش مسیر کوهه مثل کوه های دیگه که البته راه های مختلفی براش هست؛ راه دوم قبلا آسفالت بود که الان سنگ فرش کردن اونجا رو و به جز آدم های پیاده، ون هایی اونجا هستن که افراد رو جا به جا میکنن! نصف راه رو از راه کوه رفتیم و پدرمون که دراومد، بقیه شو از راه آسفالت رفتیم...
واقعا خیلی خیلی خوش گذشت و جای خیلی هاتون خالی بود...
موقع برگشتن که شب شده بود و چراغ ها روشن، هرجور عکس میگرفتم که کل شهر تو عکس جا بشه نمیشد، یهو یاد "پانوراما" افتادم که آقای احسان (نوشته های خودمونی احسان) یاد داده بودن... حالا عکس رو انداختم کلی ذوق کردم و کلی واسشون دعا کردم :)
اونهمه واسه بالا رفتن کالری سوزوندیم، وقتی رسیدیم بالا چهار نفر (من جمله من) بستنی گرفتیم و بقیه ساندویچ!
موقع بالا رفتن از کوه دوبار چادر رفت زیر پام و کم مونده بود بیوفتم که خب خطرناک بود... خداییش با چادر بالا رفتن از کوه شاهکاره که از کمتر کسی بر میاد این کار! (خواستم یکم از خودم تعریف کرده باشم!)
+ خیلی وقت پیش یه نفر ازم خواسته بود یبار باهاش برم عینالی، اون موقع تله کابین رو تازه راه اندازی کرده بودن و میخواست موقع بالا رفتن با اون بریم و واسه برگشتن کلی برنامه چیده بود... اما نرفتم! خوشحالم که نرفتم... اگه رفته بودم الان هر طرف رو نگاه میکردم خاطراتش اذیتم میکرد... هرچند باز یادش افتادم اما گذرا بود...
چقدر حضورت، نگرانی هایت از اینکه مبادا خسته شده باشم، دست های مردانه ات که دست مرا محکم بگیرد که بفهمم مراقبم هستی؛ کم بود! خوب میدانم که هرچقدر کامل و بی نیاز و آزاد و خوشبخت باشم هم، باز وجود تو کم است، باز هم تو را کم دارم... اما تو چه میدانی؟ چه میدانی که از نگاه من تمام خوشی ها یک طرف، تو یک طرف!