503. تنهایی!
همیشه از تنهایی متنفر بودم، متنفر بودم از اینکه تنهایی برم بیرون، تنهایی سوار ماشین بشم، تنهایی برم خرید، تنهایی غذا بخورم، تنهایی بخوابم، تنهایی کاری کنم... کلا متنفر بودم از اینکه تنها باشم، هرجا، توی هر شرایطی! اما الان احساس میکنم تنهایی اونقدا هم بد نبود که ازش نفرت داشتم! یه وقتایی حتی خوبم هست!
مثلا میز کار من از بقیه ی همکارا جداست و قبل از اینکه با آبجی همکار بشم و الانم که دیگه سرکار نمیاد تنها بودم و هستم! این یه مزیته... حرفام پیش خودم میمونه و کمتر حرف میزنم و کمتر حرف بقیه رو می شنوم و میتونم به چیزهایی که دوست دارم فک کنم (وقتای بیکاری) یا رویا پردازی کنم (کاری که از بچگیم میکردم و بهترین سرگرمیم بود!)
دیروز بخاطر یه سری مشکلات کارام مونده بود واسه امروز! صاحب کارمون ازم خواست امروز برم انجامشون بدم که نمونن برا فردا! خیلی وقت بود سرکار اینجوری تنها نشده بودم، هم حس خوبی داشت هم حس بد... شاید حس بدی که داشت واسه جمعه بودنش بوده، اما حس خوبش خیلی بیشتر بود... در رو که باز میکردم بیام دفتر صاحبه مغازه های اطرافمون (همسایه هامون تو محل کار) یه جوری نگام میکردم انگار اومدم دزدی! اینو دیگه همه میدونن که من کلید اونجا رو دارم ولی باز تو نگاهشون خیلی حرفا بود!
موقع کار کردن دوتا داستان صوتی گوش دادم! خدا بیامرزه پدر اونی رو که این داستان ها رو خوند و صداشو برای اولین بار ضبط کرد و در اختیار عموم گذاشت! تو دوران کارشناسی که گرایش ما ادبیات بود اونقد رمان و داستان و تحلیل هاشونو خوندیم که الان از خوندن کتاب های متفرقه مثل رمان و داستان و اینا متنفرم! مخصوصا رمان های مثلا عاشقانه ی ایرانی! این داستان صوتی ها خوبن واسه خسته هایی مثل من!
+ یاد یه چیزی افتادم امروز! یه پسری تو کلاسمون بود که شاگرد اولمون بود و بعدها گفتن بورسیه ی سوئد گرفته، لهجه ی انگلیسی فوق العاده ای داشت... اگه شروع میکرد انگلیسی حرف زدن محال بود کسی بفهمه ایرانیه! استادامون اسم هر رمان از هر نویسنده ای رو میگفتن، میگفت خوندم! یه روز گفتیم آقای فلانی چطوری وقت میکنی این همه رمان میخونی؟ گفت خیلیاشو نخوندم؛ گوش دادم! خدا هرجا هست حفظش کنه!