507. گفتم غم تو دارم... گفتا غمت سرآید... گفتی یا نگفتی؟! :)
دیروز که خبر دادن که پدر بزرگ عروسمون فوت کرده همه رفتن واسه تشییع جنازه و مهیار رو گذاشتن پیش منو آبجی! مهیار هم جدیدا تا بهش میگیم برو اون طرف بشین میزنه زیر گریه و با صدای بلند گریه میکنه! تا ظهر که مامان اینا بیان هرکاری کردم که بهش غذا بدم بخوره نمیخورد و زیاد که اصرار میکردم گریه میکرد و خلاصه کلی باهاش دعوا کردم (2 سالشه)! :)) توی این گیر و دار همونطور که به میلاد قولشو داده بودم باید اون دسری رو درست میکردم که روز قبلش برای مهمونیه همسایه مون درست کرده بودم... کرپ ژامبون! میلاد هم همزمان یه فیلم ترسناک باز کرده بود و مهیار از یه طرف گریه میکرد و سهیل جیغ میزد و اصلا اوضاعی بود!! به محض اینکه دسر آماده شد ظرف 2 دقیقه به طور کامل غارت شد! لحظه ی آخر یادم افتاد یه عکسی ازش بگیرم که یاد و خاطره ش رو زنده نگه دارم!
از خیلی وقت پیش کامپیوترمون خراب شده بود و یه کیس از کیس های بلااستفاده توی دفتر رو آورده بودم خونه که یه مدت باهاش فیلم تماشا کنم! میلاد به دوستش که مهندس کامپیوتره زنگ زده بود و علائم بیماریه (!) کامپیوترمونو بهش توضیح داده بود و اونم گفته بود که هاردتون سوخته! دیروز نشستم پیچ و مهره های کیس رو باز کردم و یکم داخلشو تمییز کردم و دیدم اون سیمی که به هارد وصل میشه دو تا شاخه داره! اونی که وصل بود رو درآوردم و اون یکی سیم رو وصل کردم! گفتم امتحانی روشنش کنم ببینم چه اتفاقی میوفته! در کمال ناباوری دیدم روشن شد... بدون هیچ ایرادی!! از خوشحالی چندین بار درایو ها رو باز کردم و داخلشونو نگاه کردم و اونقد ذوق داشتم که تا ساعت دو نصف شب یکسر فیلم نگاه کردم! :)) گمونم این کامپیوترمون فهمیده میخوایم بفروشیمش و سرش یه لپ تاپ هوو بیاریم داره خودشو خوب نشون میده که منصرف شیم!! کلا وسایلای ما یه رگ حسادت دارن! :)
+ این روزا حجم غذایی که میخورم و میان وعده هام خیلی زیاد شده!! من وقتایی که زیاد غصه دارم اینجوری میشم... بدبختی اینجاس که خودمم دقیقا نمیدونم غم و غصه م از چیه و چی میخوام که شادم کنه... فقط اینو میدونم که باید یه چیزی بخورم؛ حتی اگه میل نداشته باشم... نگران بالا رفتن وزنم هم نیستم!! خدا کنه تا 100 کیلو نشدم به حالت عادی برگردم!! :(