509. این داستان: نفرین :)
طبق اطلاعات مندرج در شناسنامه م (شبیه جمله های سازمان سنجش شد!) اگه ما با تاریخ قمری پیش می رفتیم (که گاها پیش میریم) فردا تولدمه :) روز مباهله ی پیامبر! لذا من معتقدم که هرکی رو از ته دل نفرین کنم (که خیلیا رو کردم) حتما نفرینم میگیره! :)
چند سال پیش توی آخرین آموزشگاهم که کار میکردم صاحب اونجا یه معلم بازنشسته بود که همینجوری با پولش اومده بود یه آموزشگاه تاسیس کرده بود و هیچ اطلاعاتی راجع به مدیریت اموزشگاه نداشت! با اطلاعاتی که از تجربه های قبلیم توی آموزشگاه های دیگه داشتم مثل دخترش اونجا رو اداره کردم و خیلی تلاش کردم اون خرابه رو شبیه یه آموزشگاهه درست و حسابی کنم و تا جایی هم موفق شدم (واسه این کارم حتی یه هزاری هم پول نگرفتم) و بخاطر یه سری بی احترامی هایی که بهم شد کلا آموزشگاه و تدریس رو بوسیدم گذاشتم کنار! روزی که واسه تسویه حساب رفته بودم همون رئیس اونجا تو روی مامانم گفت تو بلد نبودی دختر تربیت کنی و دخترت خیلی بی ادبه! همونجا نفرینش کردم که چنان بلائی سرش بیاد که نتونه سرشو بالا بگیره! بعدها شنیدم دخترش که عاشقش بود و خوب هم تربیت شده بود البته، با یه پسر فرار کرده و نه تنها آبروی اینا رو برده، کلا قیدشونم زده! پسرشم که زده تو کار دود و دم و عیاشی! خیلی دلم میخواست ببینمش بگم مامان من بلد نبود دختر تربیت کنه، تربیت تو رو هم دیدیم! ولی گفتم لعنت بر شیطون!
+ دیشب باخبر شدم که یکی از دوستای خوبم ارشد حسابداری دانشگاه خوارزمی تهران قبول شده! بهش گفته بودم هر دانشگاهی رو میزنی بزن، اونجا رو نزن! چون اگه قبول شه و من روزی راهم افتاد اونجا و خواستم بیام ببینمش و اتفاقی یه آدمی رو ببینم، اون آدم نمیفهمه که من بخاطر دوستم رفتم اون دانشگاه و توهّم برش میداره فک میکنه بخاطر اونه! به هر حال خیلی خیلی واسش خوشحال شدم امیدوارم هر جا هست موفق باشه و منم به این موفقیت هاش افتخار کنم :)
+ یه دوز پسر کُره ای هم نداریم فردا به مناسبت روز تولدم به قمری، من رو با گفتن جمله ی چوو کائه (축 하 해 ) خوشحال کنه :))