512. سفرنامه :)
گفتیم حالا که تا اینجا (سرعین) اومدیم یه سر هم بریم آستارا... اونجا رو هم ندیدیم دیگه! زنگ زدم واسه چهارشنبه هم مرخصی گرفتم و د برو که رفتیم!
رسیدیم کنار دریا و هرکاری کردم دلم راضی نشد پاچه های شلوارمو تا زانو بزنم بالا و برم تو آب... خیلی دلم میخواستااا اما حتی نتونستم چادرمو دربیارم! نه که بگم به چادرم وابسته م هااا نه، چون قرار نبود آستارا بریم از زیر چادر مانتوی تنگ پوشیده بودم، با اون مانتو هم راحت نیستم جلوی چشم اینو اون ویراژ بدم!
شب رو موندیم اونجا... قبل از خواب تا دو نصف شب کنار دریا نشسته بودیم و گل میگفتیم و گل میشنفدیم؛ رفتیم که بخوابیم دیدیم یا خداااااا اتاقا به شدت گرم، کولر رو هم بخاطر سهیل نمیتونستیم روشن کنیم، حشره ها از یه طرف، خلاصه به طور افتضاحی شب رو گذروندیم، اما صبح زود... طلوع خورشید... یکی از عکس های هنریمون اینجوری دراومد که خورشید رو انداختیم تو انگشتر من :)
اونجا که بودیم باخبر شدم که جوابای کنکور اومده... امیدی به قبولی نداشتم، یعنی مطمئن بودم که قبول نشدم و البته هم نشده بودم :)
موقع برگشتن هم گفتم یادگاری یه چیزی بخرم، تنها چیز به درد بخوری که دیدم این بود :) خوشگله میدونم :)
خلاصه که خوش گذشت... جاتون خالی :)