517. مراسم ختم صلوات...
چهارشنبه بود که فائزه بهم پیام داد که از فردا (یعنی پنجشنبه) به مدت هفت روز مراسم ختم صلوات دارن و دعوتمون کرد که بریم... مراسم ختم صلوات رو دو سال پیش وقتی رفته بودیم اونجا و تازه تازه داشتیم با این مراسم آشنا میشدیم به طور مفصل توی وبلاگ قبلیم توضیح دادم (کلیک بفرمایید).
با چندتا از همسایه ها قرار گذاشتیم که امروز واسه مراسمشون بریم! همین که رسیدیم اونجا دیدیم فائزه خانوم که به تازگی معلم شدن جلسه ی اولیا و مربیان داره و باید بره! از دو سال پیش که ازدواج کرده بود تا امروز ندیده بودمش و کلی حرف داشتیم باهم بزنیم... آخه منو فائزه از سال تقریبا ۸۶ توی کلاس های تافل باهم همکلاس بودیم و بعد هم توی دانشگاه، هم دانشگاهی شدیم و خلاصه دورانی داشتیم باهم... اما از ازدواجش به این ور حتی ندیده بودمش که چه شکلی شده!!! خلاصه فائزه رفت و من موندم و مهمونای اونا... رفتم آشپزخونه شروع کردم به چایی ریختن و پخش کردن و شستن استکانها و اینا... این وسطا هم با یکی از دخترای فامیلشون که خیلی هم خوش برخورد بود بدجور رفیق شدیم و قرار شد این چند روز باقی مونده رو هم بریم که این رفاقت محکم تر بشه!
نمیدونم بعضیا اخلاقشون چجوریه که آدم حتی بعد از مدت ها هم که میره خونشون اونجا احساس راحتی میکنه، این فائزه اینا از اون دسته ن! خدا شاهده انگار خونه ی خودمون بود؛ شاید (البته حتما) خونه ی خاله ی خودم اونقدر(یعنی اصلا) راحت نباشم که خونه ی فائزه اینا راحتم... یعنی اینقد دوسشون دارم که همیشه آرزو میکردم کاش میشد عروس اون خونواده شم، ولی افسوس که برادرش اونقد کوچیکه که میشه گفت جای پسرمه :)
+ این روزا یکم خستم... پست های همتونو میخونم، باور کنید یکی از اونایی که پست هاتون لایک میکنه منم، کمترین کاریه که میتونم بکنم وقتی میخوام کامنت بذارم اما نمیتونم... خلاصه تحملم کنین یکم :)