519. گفتم؟!
امروز نیم ساعت مونده بود به ساعت ۲ که وقت کاریمون تموم بشه همه ی همکارا رفتن خونشون و من موندم و صاحب کارمون و یه بچه گربه که امروز بخاطر سردی هوا هی میومد تو دفتر و بازیگوشی میکرد...
کوچولوعه... سردشه... ننه باباشم معلوم نیست توی این گرونی و بی غذایی دارن چیکار میکنن تا شکم خودشونو سیر کنن! این بچه رو هم ول کردن به امون خدا... حالا تو عکس شاید بزرگ دیده بشه اما کوچولوعه...
فقط در تعجبم که این عکس رو چجوری گرفتم که گربه هه سه تا پاش رو هواس! فک کنم اینم نون این آکروبات بازی هاشو میخوره که میتونه روی یه پا وایسه و بعد تماشاچی ها واسه تشویق غذا براش پرت میکنن و خلاصه اونم اینجوری روزگار میگذرونه!
گفتم هوای تبریز سرده؟؟ از دیروز یهو بی خبر خیلی هوا سرد شده! عادت کردیم که نه بهارمون بهار باشه و نه پاییزمون پاییز! یه جورایی دو فصل بیشتر نداریم... تابستون داغ و زمستون سرد! ما آدم هاشم مثل همین آب هواس رفتارمون! یا خیلی داغیم و پر شر و شور و با انرژی و اینا... یا خیلی سرد و بی روح و بی انگیزه و ناامید و اینا... اکثرا هم سرما و سردی رو ترجیح میدیم و دوست داریم! واسه همین اخلاقمون معمولا سرده و دوستی هامون خشک؛ عین آب و هوای سردش که داره شروع میشه و تا وسطای بهار ادامه داره! حالا این وسطا هم یه چند صباحی هوا گرم میشه... عین گرمای تابستون... یه چیزی تو مایه های گفتن یه "دوستت دارم" تو سردیه رابطه ای که داره از هم میپاشه... همون میشه یه دلگرمی که تن و روحمون خیلی یخ نزنه و بتونیم زنده بمونیم!
+ گفتم این روزا شدیدا به یه نفر نیاز دارم که فقط حرفامو گوش بده و دنبال این نباشه که حرفام که تموم شد شروع کنه به نصیحت کردنم؟! گفتم تا حالا تو عمرم با همچین آدمی رو به رو نشدم و میدونم دارم بیخود دنبال یه همچین آدمی میگردم؟! اونم تو جایی مثل اینجا؟! اونم بین آدم های سرد و بی روحی که خودشونو عقل کل میدونن؟! گفتم چقد دلتنگتم این روزا؟! مطمئنم گفتم!