526. عشق مادر و فرزندی!
صبح مامان رفته باشگاه... میلاد رفته سرکار... یه خواب ترسناک دیدم... بدم میاد که این خواب های ترسناک سریالی میشن، یعنی وسطاش که از خواب بیدار میشم و (تف به ریا) نماز میخونم و میخوابم ادامه شو میبینم.... حالا اگه از اون خوابایی باشه شبیه این سریالای دوست داشتنیم، فقط سی ثانیه ادامه داره و بعدش می پره میره توی یه خواب دیگه؛ از خواب هم تحریم شدیم و خبر نداریم؟! تنهام و تلویزیون رو باز کردم با صدای بلند که وقتی دارم آماده میشم از اون یکی اتاق هم بتونم بشنوم و یکم به ترسم غلبه کنم! مامان از باشگاه برگشته میگم هوا چطوره؟ میگه خوب! از روی مانتو چیزی نمی پوشم (اعتماد به حرف مامان) میرم سرکار...
زهرا بدو بدو میاد که از پشت میز سماور توی آشپزخونه صدای خش خش شنیده، مهسا پشت میز رو نگاه کرده و موشه رو دیده! میز رو جابه جا کردیم چیزی اونجا نبود... مهسا گفت مطمئنه دیده... گفتم اگه بود که با تکون دادن میز فرار میکرد... مهسا گفت کمد میز رو باز میکنم ثابت میکنم که هست! باز کرد... دونه دونه وسایلارو آورد بیرون... جارو بدست منتظر بودم اگه احیانا اومد بیرون بزنمش! یهو یه چیز سیاه با سرعت نزدیک به نور از داخل میز فرار کرد رفت بیرون به سمت خرت و پرت های اطراف سرویس بهداشتی! انتظار داشتن من اونقد عکس العمل سریعی داشته باشم که موشه رو بزنم.... درحالی که سرعتش اونقدر زیاد بود که چیزی که دیدم یه سایه ی سیاه بود! پشت سرم گفتن ترسیدم... منو میلاد چند وقت پیش یه موش گرفته بودیم و آورده بودیم خونه و مامان کلی دعوامون کرده بود... ترسیدم؟!
ساعت دو وقت اداری تموم شد... هوا ابری بود و یکم سرد! نگران این بودم نکنه بارون بیاد... رسیدم جلوی خونه و با این صحنه مواجه شدم!
تحت تاثیر قرار گرفتم :)
+ اگه فهمیدین تو عکس کی به کیه؟! :))