528. وصال...
یهو صبح (صبح که میگم یعنی ساعت ۹ که من میرم سرکار) نرسیده به دفتر صاحب کارتو ببینی که نون به دست داره از روبه روت میاد! بعد بری جلوش که کمکش کنی نون سنگک ها رو بیاری داخل دفتر و هنوز وارد نشده بهت بگه که مولود ازدواج کرده و تو همونجوری نون به دست خُشکِت بزنه و باورت نشه تا اینکه بری تو و ببینی بلههههه... مولود خانوم ازدواج کرده اونم با کی؟ با دوست داداشه من که از خیلی سال پیش حکم یه برادر غیرتی رو برا من داشت و اونقدی که اون روی من حساس بود، داداشام بهم اهمیت نمیدادن کلا!
خداییش همو خیلی دوست داشتن و خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره به هم رسیدن، هرچند هنوزم باورش سخته برام... یعنی یه جورایی سورپرایز شدم! اینقدی که مولود نقش منو توی این ازدواجشون مهم میدونست و تشکر میکرد باید اعتراف کنم که همچین کار شاقی هم نکردم... فقط یه جورایی واسطه ی خیلی خیلی کوچولویی واسه استارت یه آشنایی بودم که بحمدا... نتیجه ی خوبی داشت...
آخرین باری که واسه ازدواج کسی از ته دلم خوشحال بودم، ازدواج پسر همسایه مون (که باهم بزرگ شده بودیم و هنوز هم اونو داداش خودمون میدونیم) بود و بعدش ازدواج این دوتاست... حس و حال اون زمانی رو دارم که داداشم (بابای مهیار) داماد شده بود و واسه اولین بار خواهرشوهر بودن رو داشتم تجربه میکردم... براشون آرزوی خوشبختی میکنم...
+ واسه خواننده های مجرد این وبلاگ هم آرزوی همچین ازدواج هایی (عاشقانه و عاقلانه) رو دارم :) برای متاهل ها هم آرزو میکنم زندگیشون با شادی و آرامش بره جلو :)