530. جَو گیر نباشیم!
آبجی به من سپرده بود که هر وقت رفتم بیرون و گوشواره ی کوچیکی دیدم براش بگیرم... آخه گوشواره های خودشو بخاطر اینکه بزرگه و سهیل راحت اونا رو میگیره و میکِشه درآورده... داشتم واسه آبجی گوشواره انتخاب میکردم که چشمم اینا رو گرفت و جوگیر شدم و خودمو تو خرج انداختم!
نه اینکه خدایی نکرده فک کنین پولدار شدیم و طلا میخریماااا، نه! استیله! ما کجا طلا کجا؟! این پست رو هم میخواستم دیروز بنویسم اما گفتم اول برم سرکار و گوشواره هامو نشون همکارام بدم و یکم سربه سرشون بذارم که طلاس و بعد که کلاس گذاشتنام تموم شد اعتراف کنم که بَدَله! (همکارام معمولا پست هامو میخونن، اگه از قبل این پست رو میذاشتم امروز طلا نبودن گوشواره هام لو میرفت :) )
+ دختر یکی از فامیل های درجه ی دو به تازگی ازدواج کرده، قبل از اون شنیده بودیم که بخاطر دلایلی شدیدا لاغر کرده (خیلی چاق بود) و از زمان لاغر شدنش تا الان اونو ندیده بودیم تا اینکه دیروز مامان توی مراسمی اونو دیده و هی به هم نگاه کردن و آخر سر مامان گفته فلانی خودتی؟؟ چقد عوض شدی نشناختمت... بعد اونم برگشته به مامان من (!) گفته منم شما رو نشناختم!!! جوگیری تا چه حد؟! مامان من سالهاس هیچ تغییری نکرده... ناموسا نشناخته؟! یعنی ازدواج اینقد آدم رو شستشو میده؟! جل الخالق! شنیده بودیم عشق آدم رو کور میکنه... ازدواج هم عاره؟!