532. هیییعععی روزگار!!
شازده کوچولو پرسید:
غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟؟؟
روباهه گفت: اینکه بری و کسی نفهمه...
شده حکایت من توی تمامی شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی و کلا مجازی... بگذریم!
هرچی می کاشتم رشد میکرد و رشد میکرد، به یه حدی که می رسید خشک میشد میمُرد! از نظر خودم مشکل از بذراشون بود اما از نظر بقیه مشکل از اونی بود که اونا رو میکاره، به هرکی می گفتم با گیاهام مشکل دارم می گفتن (معنی تحت الفظیش از ترکی به فارسی) دست فرق داره، منم حرص میخوردم که مگه من چمه که دوتا لوبیا هم نتونستم سبز کنم؟
رفته بودیم فروشگاه واسه مهمونی آبجی که این هفته س یکم چیزای گیگیلی پیدا کنیم خیلی خیلی اتفاقی اینو پیدا کردم
بله! بذر چندتا گیاه دیگه هم بود اما واسه اینکه ببینم توی پرورش گیاه، بذر مهمه یا (به قول بقیه) دسته کشاورز، خریدمش تا شاید مشکلم حل بشه... فعلا قد و قواره شون این همه شده:
یعنی چنان ذوق و شوقی دارم که اگه اینا هم خشک بشن و بخوره تو ذوقم حسابی افسردگی میگیرم!
+ از زمان دانشگاه استادمون توصیه کرده بود که کتاب "مزرعه ی حیوانات" رو حتما بخونین! با خودم می گفتم دوتا حیوون چی دارن که بهمون بگن... این اواخر گوش دادن به فایل صوتیش (حس خوندن نیست کلا) رو تموم کردم... چقد انقلاب اون حیوونا و اتفاقاتی که بعدش میوفته آشنا بود... واقعا به این میشه گفت شاهکار! کتاب صدسال تنهایی رو شروع کردم، همچین چنگی به دل نمیزنه! حالا شاید آخراش جالب بشه... فعلا که به زووووووور دارم گوش میدم :)
+ امروز صبح که داشتم می رفتم سرکار، جلوی یکی از مغازه های نزدیک محل کارم، جایی که یه عالمه پسر جوون و خوشتیپ اونجا کار میکنه و یکیشونم از همه خوشگلتره :) چنان خوردم زمین که نفهمیدم چجوری افتادم و پاشدم و خداروشکر کسی اون دور و بر نبود که منو توی اون حال ببینه! ولی درستش این بود که وقتی من میخوردم زمین یکیشون (اون خوشگلتره) سریع از مغازه میومد بیرون و کمکم میکرد بلند شم و منم خودمو میزدم به اون راه که نمیتونم راه برم و بعد حسابی ازش کولی میگرفتم... اما متاسفانه واقعیت چیز دیگه ای بود... پس اینا چی ان که توی این سریالای کُره ای نشون میده؟! چرا همه چیزای خوب برا اوناس؟! :( حتی زمین خوردنشونم آخرش قشنگه اما واسه ما تنها چیزی که داره پا درد و زانو درد و خاکی شدن لباسه :(