568. پسری از امت عیسی دلم را برده است...
داشتیم از دردسرهایی که وبلاگ نویسی برامون ایجاد کرده بود کامنت میذاشتیم براش، انتظار داشتم بیاد مثل همه بگه آقا چیکار داری کی چی میگه، تو وبلاگتو بنویس، اونقد بنویس تا چشش درآد، اما خیلی راحت گفت توصیه میکنم کلا ننویسی! حتی تاکید کرد به این قضیه فک کنم... فک کردم دیدم خیلی هم حرف بدی نیست! اینکه من چیکار کردم و چیکار میخوام بکنم مگه برا کسی مهمه؟! یه جورایی اینکار شبیه همون استوری گذاشتن های اینستا میمونه!
اصلا دنیای وبلاگ یه جورایی مثل همون اینستا میمونه با چندتا تفاوت! مثلا تو اینستا پسرای مغرور و بددهن خیلی طرفدار دارن و پست هاشون کلی کامنت و لایک داره اما اینجا پسرایی که شوخ طبع و خوش برخوردن! یا تو اینستا دخترایی که جلف و شوخ طبعن بیشتر طرفدار دارن و اینجا دخترایی که پست های غمگین میذارن و ادای مغرورها رو درمیارن! اونایی هم که تظاهر نمیکنن کلا دیده نمیشن که خب خوش بحال اونا...
کار بدی که کردم این بود که جوگیر شدم و آدرس وبلاگمو به همه دادم، آدم دلش میخواد حرف دلشو به کسایی که نمی شناسه بزنه که اگه هم خواستن قضاوتش کنن بگه بابا اینا که منو نمیشناسن بذا هرچی میخوان بگن، اما لامصب من الان اینجا چیزی بنویسم کسایی میخونن که دلم نمیخواد... از طرفی هم خوشم نمیاد وبلاگ داشته باشم با هویت جعلی، آدم یا باید کلا توی فضایی نباشه، یا خودش باشه... نمیدونم بعد از چند وقت که اومدم پست بذارم این چرت و پرتا چیه دارم میگم اما دلم میخواست بگم!
یه چیز دیگه هم که واقعا دلم میخواست بگم این بود که دلم میخواد دوباره عاشق بشم! مسخره س، اما از آخرین باری که برا کسی گریه کردم خیلی سال میگذره، حتی شب های قدرم اشک به چشمم نیومد، کسی نبود که از ته دلم بخوامش و بخاطر اونم که شده بتونم گریه کنم! اصلا گاهی دلم میخواد آهنگ غمگینی رو که گوش میدم یکی باشه که یادش بیوفتم، یا اونقد دلم براش تنگ شه که شبا بخاطرش گریه کنم... اما متاسفانه پسرای سرزمین من ظرفیت اینهمه عشق و علاقه رو یجا ندارن، همون بهتر بسنده کنم به بازیگرهای نامسلمان کره ای...
+ شعر اصلی عنوان:
دختری از امت عیسی دلم را برده است
یا محمد! همتی کن تا مسلمانش کنم...!
#عباس_صبوحی