571. اواسط تیر ماه
سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ
+ بعد از یک سال و نیم (فک کنم؟!) بالاخره فرصتش پیش اومد و با دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه (زهرا: همونی که توی نمایشگاه کتاب، دوغ رو خالی کرده بود روی خودش :) ) قرار گذاشتیم بریم بیرون! اولش برنامه ریختیم با این اتوبوس هایی که میبرن شهر رو نشون میدن بریم یه گشتی توی شهر خودمون بزنیم؛ اما واقعیتش اصلا نمیدونستیم از کجا باید بریم سوار شیم، هزینه ش چقدره، ثبت نام باید بکنیم یا نه همینجوری بریم قبول میکنن و از این صوبتا... خلاصه که کلا بیخیالش شدیم و بعد از کلی چرخیدن یهو تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی! آخرین باری که دوتایی با دوستی رفته باشم اونجا تقریبا تا حالا وجود نداشته :) این نشون میده که قرارهای منو دوستام نهایتا جایی بود که نزدیک خونمون باشه و اونهمه از خونمون دور نباشه!
اولش خیلی خلوت بود... گفتم بِخُشکی شانس! یبار تنهایی اومدیم اینجا که یکم شیطنت کنیم اونم خورد تو ذوقمون... کم کم که فک منو زهرا گرم شده بود و حرفامون به جاهای حساسش رسیده بود اونجا به اوج شلوغی خودش رسید ولی دیگه حرف شیرین تر از شیطنت بود و خلاصه پاک رفتیم و (اگه از غیبت هامون فاکتور بگیریم) پاک هم برگشتیم!!
اونجا که بودیم تصمیم گرفتیم یه چندتایی سلفی عکس بگیریم واسه یادگاری مثلا! یعنی عکس ها (خودمو میگم) یکی از یکی زشت تر!! قریب به شصت هفتاد تا عکس انداختیم که توی هیچکدوم قیافه ی درست و درمونی نداشتم که بهش افتخار کنم... توی ماشین موقع برگشت اومدیم از بین اونا خوشگلا رو انتخاب کنیم و زشتا رو حذف کنیم، کنارمونم یه پسره لاغر اندامی نشسته بود که معلوم بود واسه خنده های ما هی داشت حرص میخورد! خیلی سعی کردیم نخندیم اما خداییش شما بودین واسه عکسی که توش فقط سوراخای دماغ معلومه خنده تون نمیگرفت؟! خودشم با چه ژستی!! :) در کل جاتون خالی بود...
+ زمان وایبر (یادتونه که رنگش بنفش بود :) ) ما با یه بنده خدایی هم صحبت شده بودیم و توی گروهی تماما باهم انگلیسی چت میکردیم که یکی از با ادب ترین و سربه زیر ترین پسرای دانشگاهمون بود و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون منم بدم نمیومد اگه میتونستم باهاش دوست بشم و حالا بماند که موفق هم نشدم :)... با این حال خیلی سر به سرم میذاشت و اذیت میکرد... بعدها که تلگرام اومد و وایبر منحل شد ازش بی خبرم شدیم تااا همین دو سه سال پیش که توی اینستا اعلام کرد ازدواج کرده و بعد از اون به طور کل از تمام فضاهای مجازی ناپدید شد (یک عدد مرد واقعی و وفادار به همسر و زندگی)... امروز اتفاقی رفتم linkedin یه سری به اکانتم بزنم ببینم اون کره ای هایی که بهشون درخواست دادم کدومشون جواب دادن که بیان با من دوست بشن (که الحمدا... هیچکدومشون منو قبول نکردن) یهو دیدم اون شخص مذکور بهم پیام داده که سلام خوبی؟! (چون با ادبم) ادب حکم کرد که جوابشو بدم و البته آنلاین بود... همون اول ازدواجشو تبریک گفتم و کلی براش آرزوی خوشبختی کردم، بهم پیشنهاد داد که اگه میخوام واسم یه چندتایی پسر تهرانی پیدا کنه (معرفت) گفتم دمت گرم تهران توریسته کره ای زیاد میاد از اونا برام جور کن... نمیدونم حرفمو جدی گرفت یا نه اما من جدی بودم...! خلاصه که گفت که پیام داده بود که بخاطر اون موقع ها که اذیتم میکرده ازم عذر خواهی کنه (چه با ادب) و حال و احوالی بپرسه... منم ناخودآگاه یاد عشق اولم افتادم که یه آدم چقد میتونه نامرد باشه که با اینکه میدونه که کار زشتی در حق یکی کرده، موقع رفتن بگه "دلیلی نمیبینم که ازت عذرخواهی کنم و به بخشش تو نیاز ندارم"... متنفرم از اینکه چیزی منو یاد کسایی بندازه که حتی نمیشه اسم آدم روشون گذاشت ولو عشق اول آدم باشن... آدم گاهی عاشق حیوونا هم میشه...
+ نمیخوام اوقاتمو تلخ کنم فلذا میخوام اعلام کنم که کمتر از 10 روز مونده تا تولدم... تبریک های پیشاپیش یا پساپس قبول نیست (هرچند مجبورم از اونایی که اینکار رو میکنن تشکر کنم) تبریک باید به موقع باشه... (یکی نیست بگه تو خودت به موقع تبریک نمیگی بعد توقع هم داری؟! خیلی پررویی بخدا!) یعنی سورپرایزی در راه است عایا یا مثل هر سال...
۹۸/۰۴/۱۸