583. گذر عمر...
امروز خیلی اتفاقی اومدم به وبلاگم سر بزنم دیدم توی آمارش نوشته عمر سایت هزار روز! چقد بیکاره می شینه روزها رو میشماره و بعد به رخمون میکشه که فلان قدر از عمر خودتو مطالبت گذشته... خب میگی چیکار کنم الان؟
درگیر بودم این روزا... میلاد دماغش پلیپ داشت و نه میتونست نفس بکشه نه راحت بخوابه (قدر دماغ بزرگ ولی سالممون رو نمیدونیم بخدا) بالاخره بعد از مدت ها انتظار دیروز عمل شد و امروز رفتیم ملاقاتش! طفلی اینقده درد داشت که فحش میداد به هرکی که واسه زیبایی حاضره اینهمه درد رو تحمل کنه... دماغش حسابی باد کرده بود و کلی هم باند پیچیش کرده بودن، میگفت حاضرم دماغم همین اندازه بمونه اما هم درد نداشته باشم هم بتونم مثل همه نفس بکشم و مزه ی غذاها رو بفهمم... اخه خیلی وقت بود مزه ی هیچی رو نمیفهمید... میلادی که اینهمه تو سر و کله ی هم میزدیمو وقتی اینجوری بی حال دیدم کلی دلم گرفت... خدا نکنه کسی عزیزاشو توی این حال ببینه!
+ پست هاتونو میخونم ولی راستش حس کامنت گذاشتن نیست؛ پوزش! فراموشتونم نکردم خیالتون تخت :)
ان شالله هر چه زودتر حالشون بهتر بشه عمل بینی سخت هست و دردش زیاد