613. طوفان...
در طول این همه سالی که عمر کردم، دیشب نزدیکای افطار، تبریز یه طوفانی شد که نه تنها من، هیشکی تا حالا تو عمرش ندیده بود!! باد و بارون و رعد و برق و خلاصه همه ی عوامل طبیعی دست به دست هم داده بودن برای ساختن همچین صحنه ای نزدیک خونمون که امروز صبح دیدمش!
مخاطب عزیزم شاعر در وصف همچین صحنه ای میفرماید:
مثل طوفانی که می افتد به جان یک درخت/دوری ات آرامشم را ریشه کن خواهد نمود...
البته خیلی جاها درختا شکسته بودن اما این دیگه آخرش بود!
+ گفتم بهتون که صاحب فلش پیدا نشد؟! چند روز پیش دیدم تموم آگهی هایی که چسبونده بودم رو پاره کردن و دیگه بعید میدونم از این به بعد کسی بخاطر فلش زنگ بزنه... خلاصه صاحب جدیدش ماییم... به صاحب جدید فلش سلام کنین :)
+ نماز و روزه هاتون قبول باشه... شبای قدر واسه منم دعا کنین... خیلی دعا کنین... خیلی خیلی دعا کنین... چرا بیکار نشستین دارین پست منو میخونین؟! مشغول دعا کردن باشین خووو :)
التماس دعا...
پس تصمیم صغری به نتیجه نرسید خخخ