618. گاهی چقد زود دیر میشود....
دیروز با زهرا (دوست و همکار سابقم توی اموزشگاه) قرار بود بریم استاد راهنماش رو ببینیم که از قضا استادش سابقا استاد ما بود که خیلی از قضاتر استادی بود که توجه خاصی به من داشت!! حالا نمیدونم این توجه بخاطر این بود که دانشجوی ممتازی بودم یا اینکه بهش گفته بودم ازش خوشم نمیاد یا بخاطر این بود که...!! به هر حال اون زمان من یه شماره ای ازش داشتم که هیشکی اون شماره رو نداشت و صدام میکرد اتاقش و ساعت ها باهام صحبت میکرد و منم چون فک میکردم خیلی از من بزرگتره به خیال اینکه داره نصیحتم میکنه به حرفاش گوش فرا میدادم... اما تازه دیروز متوجه شدم که فاصله ی سنی منو اون فقط 10 سال بود!! ده سال هم که چیزی نیست!! نمیدونم چرا اون موقع درخواستشو که میگفت هر هفته باهم بریم کافی شاپ و شعرهامونو برا هم بخونیم رد کردم و پیچوندمش... شاید به همون دلیلی بود که اول گفتم... من واقعا دوسش نداشتم و برام یه استاد خیلی معمولی بود!
به هر روی (یاد اون پسره افتادم که شبکه نسیم مستندهایی از سفرهاش به شهرهای مختلف رو نشون میده) دیروز به محض اینکه منو دید شناخت... 8 سال از آخرین دیدارمون میگذشت و نه تنها منو با اسمم صدا کرد... تمام تغییرات ظاهری ای که این سالها داشتم رو با جزییات بهم میگفت!! اما خودش خیلی شکسته شده بود... خیلی پیرتر از این نشون میداد که فقط ده سال از من بزرگتر باشه... خیلی دلم گرفت! درسته که استاد خاصی بود و با این حال استاد محبوبم نبود اما چیزهای زیادی ازش یاد گرفته بودم... وقتی گفت میخواد از ایران بره... وقتی دیدم هنوز مجرده... وقتی به من میگفت از این دورانت لذت ببر بیشتر دلم گرفت... نه بخاطر اون... بخاطر این سالهایی که گذشت و به هیچ کدوم از اون خواسته ها و آرزوهایی که اون زمان داشتم نرسیدم... لعنتی توی یه ساعت مثل ماشین زمان عمل کرد و منو بُرد هشت نه سال پیش!!! اگه این حس احترامی که امروز بهش داشتم اون زمان میداشتم شاید اون زمان بهتر از اینا باهاش رفتار میکردم... خودش که میگفت بهترین دوران زندگیش اون موقع بود و خاطرات خوبی از ما داره... امیدوارم که واقعا اینطوری بوده باشه و الکی نگفته باشه...
ووقتی هم دیر میشه دیگه ازمون هیچ کاری بر نمیاد.