...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۳۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

حس خوبیه... چی حس خوبیه؟! منظورم آهنگ شادمهر نیستا... نه بابا... برین از خدا بترسین کدوم شادمهر؟! راستش دیروز و امروز نمیدونم چم شده بود که سرکار اصلا حوصله نداشتم (البته همین یه ساعت پیش فهمیدم، شخصیه نمیشه گفت!) با کسی حرف بزنم و سرمو مینداختم پایین و کار خودمو میکردم تا اینکه امروز همکارام جونشون به لبشون رسید و اومدن ببینم چی شده که من چند روزه خنده هام کم شده و نمیخندم و اذیتشون نمیکنم! ریا نشه ولی واقعا یکی از انگیزۀ همکارام واسه دووم آوردن تو اون شرایط (هر کی ندونه فک میکنه تو پادگانیم) منم! حالا همون حس خوبی که بالا عرض کردم برمیگرده به این قضیه که اونا هی میام میپرسن چی شده و تو ناز میکنی و اونا هم میبوسنت و قلقلکت میدن تا از دلت دربیارن، آقایونم از دور حسرت خانوما رو میخوردن به خاطر همون بوسیدنا و... از خدا نمیترسن که! برین از خدا بترسین! حالا اینا به کنار یه رفیقی دارم به اسم میم، هم دانشگاهی بودیم، ملقب بود به فیزیک!! مثلا میدیدیمش میگفت عهههه فیزیک اومد!! قضیه ش مفصله حوصله کنم توضیح میدم! میم که نمیدونم تو شناسنامه ش اسمش به "ی" ختم میشه یا "الف" چون هیچ اعتقادی به روح نداره اومده یه مقاله راجع به من نوشته به عنوان پایان نامۀ رفاقت!! پایان نامه در ادامه مطلب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۹
بی نام

امروز میخوام اعتراف کنم... اعتراف به اینکه من الان توی برنامۀ تلگرام دو سه ماهی میشه که هیچ فایل و عکسی نه برام باز میشه نه میتونم بفرستم، نه میتونم پروفایل بچه ها رو ببینم نه پروفایل خودمو حتی! از این قضیه که مثه یه راز بود خونوادم و دوست و همکار سابقم زهرا و هم دانشگاهیم میم باخبر بودن! البته بقیۀ دوستام هم کم و بیش میدونستن اما یادشون میرفت یهو برام عکس میفرستادن، منم واسه اینکه ضایع نشم اونو برا زهرا میفرستادم تا برام از واتساپ بفرسته، مجبور بودم، میفهمین؟ مجبور! همۀ راهکار ها رو هم امتحان کرده بودم، یکی میگفت گروه هات زیاده، لفت دادم؛ یکی میگفت حافظۀ گوشیت پُره، پاک کردم، یکی میگفت آپدیتش کنی دیگه تضمینی حل میشه!! اما درست نشد که نشد، و فقط آخرین راهکار که همانا پاک کردن و نصب دوبارۀ اون بود مونده بود! اونم تا حالا کسی اینکارو نکرده بود ببینم چه اتفاقی میوفته! راستش یه چندتا چت هست که برام اونقد مهمن که حتی یه کلمه ش رو هم حذف نکردم، نمیخواستم اونا رو از دست بدم! جونم براتون بگه که امروز سحر همکارم تو گوشم خوند که ببین چه گروه های آشپزی و مد لباس و اینا دارم، بیا ادت کنم و از این صوبتا، گفتم سحری وقتی عکسا باز نمیشه چه فایده ای داره؟! گفت حذفش کن دوباره نصبش کن، گفتم میدونم باید اینکارو بکنم اما حیفههههه (اینو کشیده بخونین) خلاصه دیدم منم آدمم دل دارم، به هر حال یه روزی باید بتونیم از متعلقاتمون دل بکنیم! دلو زدم به دریا و ساعت نزدیکه سه بود که تلگرامو حذف کردم!! دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد...خداحافظ تلگرام... خداحافظ چت های محبوبم، خداحافظ گروه هایی که توش هستم... خداحافظ کسایی که شمارتون رو نداشتم و کاملا اتفاقی پیداتون کردم (از جمله عمو فردین، که بعد از 15 سال پیداش کردم و قضیه ش مفصله!) خلاصه خداحافظ... اومدم نصب کردم دوباره، شماره رو وارد کردم و یهو دیدم واااااااااای هیچی تغییری نکرده!! اینقد خوشحال بودم که چندتا عکس از عروسکم گرفتم و برا دوستام فرستادم، تازه چندبارم عکس پروفایلمو عوض کردم (تقریبا هر نیم ساعت یکبار) بعد رفتم یکی یکی پروفایل اونایی که باهاشون چت داشتم تا عکساشونو ببینم!! وااااای تمام ذهنیتم به فنا رفت!! دقیقا حس اون کسی رو داشتم که بعد از مدتها کوری چشم باز میکنه و دنیایی که فقط آبی بود رو رنگی رنگی میبینه! محاله کسی از شما همچین تجربه ای داشته باشه، زایدالوصفه اصلا! + نتیجۀ اخلاقی اینکه اگه از چیزی دل بکنین خدا بهترشو بهتون میده!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۳
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۰
بی نام
یعنی شنبه باشه، اول هفته باشه، خودتم صبح ساعت هفت بیدار بشی و بری سرکار، یادت بره مسواک بزنی، خیلی هم خوابت میاد، بعد با بی حوصله گی (نمیدونم چسبیده س یا جدا) بری سرکار، بعد همینجوری که نشستی داری فک میکنی چیکار کنی که نخوابی یهو همکارت که در فاصله ی یک متری تو پشت سیستم خودش نشسته با سرعت نور از جاش بلند شه و جیغ بزنهسووووووووووووووسک!!!!!(از نشون دادم قیافه ی خودم در اون لحظه معذورم ولی اینو داشته باشین )بعد ادعاش بشه که سوسک توی لباسشه و در جلوی نگاه های تمام ارباب رجوع ها و دوربین های مدار بسته واسش اتاق پرو درست کنیم که لباساشو دربیاره... بعد من با شجاعت و دلاوری های تمام جاروی موجود در محل رو از غلاف بیرون بکشم و برم به جنگ با اژدها!!! بعد با تمام قوا مثه یک شوالیۀ قهرمان سوسکه یک سانتی رو به هلاکت برسونم!! اما فکر میکنین همه چی به اینجا ختم شد؟! زهی خیال باطل!!و چند لحظه بعد با حرکت آکروباتیک یکی از همکاران آقا مواجه بشی که تا پاشو بلند میکنه همچین صحنه ای ببینی!!!+ اندازه ی مرحوم 5.5 سانتی متر بدون شاخکاندازه ی شاخک 6.28 سانتی متر (دقت در اندازه گیری)اندازه ی کل = 11.78 واسه همین چیزاس که میگن شنبه خر است!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۱۳
بی نام
بعد از مدت ها با یکی از دوستام چت میکردم اینم متن چتمون کاملا واقعی و مستند:پ.ن: کامی مخفف کامبیز هست! اما اسم دوستم کامبیز نیس که!! ملقب به کامبیزه!+ بهناز خواهرم++ کامی حداقل ده سال از من بزرگتره... حداکثرشو نمیدونم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۴۱
بی نام
توی تلگرام یه گروهی هست که مدتهاس اعضاء ش از 24 نفر تجاوز نمیکنه! اونقد با بچه ها چت کردیم که دیگه همه همو میشناسیم! (لازم به ذکره که اسم گروهمون اینه: چت=حذف) خلاصه دیشب از طرف یه سید پیشنهادی شد برای در خطر انداختن اسلام! منم که شیخ، مسخره بازیام شروع شد! قرار شد که یه روزی همه مون یه جا جمع شیم حضوری هم باهم آشنا شیم شاید فرجی شد دیگه! با روز و ساعتش به تفاهم رسیدیم اما قرار شد هرکی یه مکانی پیشنهاد بده بعد رای گیری کنیم! مکان هایی که من پیشنهاد میدادم: عینالی خانۀ مشروطه مقبرة الشعرا پارک جلوی خونمون پارک نزدیک خونمون   + واسه خانۀ مشروطه چندتا تلفات داشتیم تو گروه   مکان هایی که اونا پیشنهاد میدادن: شاهگلی پارک خاقانی باغه یکشون ویلای یکیشون تو شمال (آیکون زهرا در حال صلوات فرستادن)   ++ آخرش بخاطر یه حرف من دعوا شد!! پایانِ قرار... موفق باشیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۳۴
بی نام
در طی قبول نشدن من از دانشگاه و فاز غمی که برداشته بودم اونم چون مجبور بودم، بالاخره باید یه جوری نشون میدادم که برام مهمه دیگه وگرنه عین خیالمم نبود، رفتم یه سر تلگرام تا ببینم کی رو آنلاین میتونم گیر بندازم و یکم آه و ناله کنم، یهو دیدم این پیام برام اومده: خداییش فاز این بچه چیه؟! پ.ن: میلاد داداشمه! پ.پ.ن: دقت کنین به سه زبان زندۀ دنیا صحبت میکنیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۵۴
بی نام
سلاممیگن سلام باید رسا باشه... رسا بود یا داد بزنم؟!قضیه و ایده ی ساخت این وبلاگ برمیگرده به چند صد... روز پیش!! زمانی که در هفدهم، هِفتَهُم، و یا حتی هیودهمِ سال 93 بعد از کنکور شرم آوره ارشد که هیچ امیدی به قبولی نداشتم، تصمیم گرفتم برای بار چندم برم و کارشناسی شرکت کنم، لذا رفتم و به جد تصمیم گرفتم که بلههههه من امسال باید پزشکی قبول شم!!لابد فک میکنین قبول شدم؟! زهی خیال باطل!!خلاصه با دوتا شغلی که داشتم یکیش صبح و یکیش عصر طوری برنامه ریزی کردم در حد برنامه ریزی های ژاپن برای مقابله با سونامی احتمالی!! خوندم و خوندم دیدم بله دیگه بلدم و میتونم سوالای کنکور که سهله، سوالای المپیادم با درصد 99.99% بزنم و چه شود!! (اون 0.01% هم خطای چاپی میتونه باشه، یا شایدم یه لغزشی باشه که موقع خوردن کیک و ساندیس ممکنه رخ بده) خوندن های من یه طرف و دعا کنندگان اعم از دختر و پسر و پیر و جوان و همه و همه یه طرف! یعنی هرکیبوداااا دیگه در قبولی من شکی نداشت!تا اینکه مرداد میاد و نتیجه ها رو اعلام میکنن و میبینم ای دل غافل!!! مدرک لیسانس زبانمو تمام سابقه ی تدریس و تمام پُز هایی که بخاطر بلد بودن زبان انگلیسی می دادم زیر رادیکال به توان 4 رفت!!! یعنی زبان رو هم صد نزده بودم چه برسه به سایرین... (لازم به ذکره بگم که رتبه م نسبت به اطرافیانم درخور توجه بود ) خلاصه با چنان اعتماد به نفسی که احتمالا سازمان سنجش هم تا دو روز بخاطر این اعتماد در شُک به سر میبرد اومدم و بسم ا... پزشکی شهید بهشتی!! همینطور نوشتم و نوشتم که دیگه آخریش پرستاری مراغه بود!! یعنی بدترینش از نظر من... یعنی خودمو در حد پزشک میدیدم!همین دیروز... شایدم پریروز... نمیدونم نتایج نهایی اومد و با کمال افتخار جلوی اسمم خیلی ظریف (به یاد  5+1) نوشته بود عزیزم مردود شدی!! منم اصلا به روی خودم نیاوردم، انگار نه انگار... پیام دادم به اون دسته از دوستام که بی صبرانه منتظر نتایج بودن و خواهر و برادر پشت کنکوری داشتن که ببینم اونا هم گند زدن یا نه! خب البته اونام کارشون خوب بود ولی نه در حد من!!حالا همه ی اینا رو گفتم که برسم به این قضیه ی مهم و اساسی!!من نمیدونم این مثبت اندیشی و انرژی های مثبت رو کی از خودش درآورده که اگه بفهمم خرخره شو میجوام (جویدن)!! مگه ما مسخره ی مردمیم؟! این همه انرژی مثبت میدادم که میتونم کوش؟! تازه واسه همین افکار مثبت هم کلی کارا کرده بودم، مثبت فکر میکردم که بله دیگه قراره برم خوابگاه و اینا... کلی وسایلامو جمع و جور کرده بودم و از همه مهمتر این وبلاگ رو درست کرده بودم که توی خوابگاه خاطراتمو بنویسم!!من الان اون انرژی مثبت هامو میخوام!! اصلا من  از امروز  به انرژی کائنات و مثبت اندیشی و انرژی درونی و حتی انرژی برق هم هیچ اعتقادی ندارم!!اما چون همه منو با تصمیم هایی که میگیرم و معمولا به عمل میرسونمشون میشناسن، امسال هم میخونم و بازم کنکور شرکت میکنم! انرژی هم نمیدم که پس فردا هزینه ای قبضی چیزی برامون صادر نکنن!! وقتی یه منبع دائمی هست تمام انرژی ها برن به جهنم!!الیس ا... بکاف عبده     -------->       آیا خدا برای بندگانش کافی نیست؟+ بعدا نوشت: اینم اولین واکنش یکی از دوستام بعد از دیدن آدرس وبلاگم!! خداییش اینقد ضایعه س؟! دو نقطه دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۷
بی نام