...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
یادمه چند باری توی پست های قبلی گفته بودم که چقد عاشق نامه نگاری ام!! از نظر من هیچ یادگاری ای به اندازۀ نامه نمیتونه با ارزش باشه! چرا؟! چون چیزیه که از دل آدم بیرون میاد و به دل هم میشینه... البته کادوهایی هم که دست ساز باشه و کسی خودش بسازه و بده هم میتونه همین خاصیت رو داشته باشه! منم یه عادتی دارم کسی رو که دوست داشته باشم یا بهش ارادت داشته باشم یه شعر یا متن انگلیسی براش مینویسم و به عنوان یادگاری بهش کادو میدم ( حالا کار ندارم نصف دانشگاهمون بخاطر اینکه دوسته دوستام بودن و دوستام ازم میخواستن از طرف اونا براشون بنویسم، از این دست نوشته ها دارن) اما فک نمیکردم که واقعا دوستام هم به این چیزِ ظاهرا بی ارزش اینقد ارزش بدن که منو یادشون بندازه! یه دوستی دارم که از زمانی که پدرش فوت کرده بود ازش خبر نداشتم، یعنی میخواستم ازش خبر بگیرم اما... دیشب یهو دیدم این پیام رو برام فرستاده: بعد از کلی حرف زدن ها ازش پرسیدم حالا چی شد این نوشته رو پیدا کردی، اینم جوابش: + امیدوارم خدا بهش صبر بده و پدرشو بیامرزه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۲
بی نام
دیروز پنجشنبه بود... میدونم میدونین، لابد اینم میدونین که امروز جمعه س؟! اما دیگه اینو نمیدونین که من بازم مثه هفتۀ پیش مرخصی گرفته بودم که با مهیار بازی کنم... همینطوری که مهیار بغلم بود نمیدونم چاقو روی زمین چیکار میکرد که رفت تو پام و کفِ پام از دو جا به شدت زخم شد و از دیروز تا حالا دارم لنگان لنگان راه میرم!! خدا کنه تا فردا خوب بشم وگرنه چجوری برم سرکار؟! (میخواستم عکسشو بذارم اما چون دیدنِ پای نامحرم گناه داره، نمیخوام خواننده های ذکور رو به گناه بندازم!) بهتون نگفته بودم... سه شنبه که رفته بودم دانشگاه م. پ. ن ازم خواسته بود که برم از یکی از مسئولین سوالی بپرسم (در رابطه با مدرکش) و وقتی بهش زنگ زدم واااای باورتون نمیشه، اولش نشناختم! یعنی عرض دو ماه آدم لهجه ش اینقد عوض میشه؟! فک کنم دیگه کم کم ترکی حرف زدن هم یادش بره، شایدم یکم بعد دیگه منو نشناسه (یعنی تا این حد!) بهش میگم بابا تو که لهجه ت اینجوری نبود ، تُرک بودی اصیل، چرا به این روز افتادی... چپ چپ نگام میکنه! دروغ میگم بگین دروغ میگی! از الناز بگم براتون، ماشاا... دختر روز به روز قد میکشه، داره به خدا میرسه، هر چی میخوره هم به طول میده هم به عرض! میگفت چاق شده هاا اما باورم نمیشد تا اینکه خودم با چشمم دیدم! دیروز که نرفته بودم سرکار، یکی از همکارام زنگ زده یه ساعتی که با هم حرف زدیم بهم گفت که برای ماه بعد صاحب کارمون یه برنامه ای قراره بذاره که هم به نفع منه، هم به نفع همکارم، هم به نفع خوده صاحب کار! امیدوارم این برنامه انجام بشه، اگه بشه به سمع و نظرتون میرسونم! دو تا کارتون دانلود کردم، فیلم هم زیاد دانلود کردم و نگاه نکردم اما لامصب از کارتون نمیتونم بگذرم، حالا نمیدونم امروز چجوری درس بخونم که به کارتون نگاه کردنم لطمه نزنه! یه همکلاس داشتیم تو دانشگاه، خیلی دختر خوب و شوخی بود، توی تبریز تئاتر کار میکرد، چند باری هم واسه تئاتراش دعوتمون کرده بود (ما که دوستاش بودیم رایگان میشد برا ما) اما هر بار نمیشد بریم، امروز یعنی همین نیم ساعت پیش توی شبکۀ استانی (سهند) یکی از سریال هاشو دیدم، یاد اداهاش افتادم کلی خندیدم، دلمم تنگ شد براش البته! (محض اطلاع برای اونایی که تبریزی هستن: سریال طاهره.... نقش سولماز)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۰۶:۴۴
بی نام
دیروز با مامان رفته بودم النگومو عوض کنم و یه شماره کوچیکترشو بگیرم! اما رفتیم، دیدیم کلا طرف اشتباه فهمیده و به مدل دیگه سایز 1 رو سفارش داده، خلاصه من از اون مدل جدیده خوشم اومد و همون قبلی رو هم دادم و دوتا مدل جدید گرفتم! داشتیم میومدیم خونه که یه چیز جالب دیدم و یاد الناز افتادم و همونجا اونو خریدم براش (جای دوری نمیره که) و امروز به عنوان یه کادوی بدون مناسبت بهش هدیه دادم (تف به ریا): حالا من امروز الناز رو چجوری دیدم؟! اصلا برنامه چی بوده؟! قضیه اینجوریه که قرار بود امروز من و خواهرم و الناز و خواهرش (که امسال از دانشگاه ما قبول شده) بریم مدرک آبجی رو بگیریم! از اون طرفم یه سید داشتیم که پارسال رفته بود کربلا و امسالم قسمت شده و قراره بره، چند شب پیش اصرار داشت که بیاد سوغاتیه پارسالمو بهم تحویل بده،(در کمال پررویی خودم سفارش داده بودم) منم وقت رو غنیمت شمردم و گفتم امروز اگه دانشگاه میاد بیاره سوغاتیمو بده که آورده بود و دستش درد نکنه! خلاصه امروز خیلی خوش گذشت و جای همتون خالی بود! دیشبم خواب کسی رو دیدم (بعد از سالها) که امروز همش نگران بودم نکنه توی دانشگاه اتفاقی ببینمش که خدا رو شکر ندیدمش (اما از شما چه پنهون همچین بدمم نمیومد ببینم چه ریختی شده!!) + پریشب هم با مامان فیلمی که م. پ. ن توی وبلاگش معرفی کرده رو داشتم نگاه میکردم! بهتون توصیه اکید میکنم اگه زیادی احساسی هستین و فیلم روتون زیاد تاثیر میذاره به هیچ وجه اون فیلم رو نه دانلود کنین نه نگاه کنین!! سرِ همین احساسی شدن من هم م. پ. ن قسم خورده دیگه بهم فیلم معرفی نکنه!! یعنی پای قسمش میمونه؟! اگه بمونه من از بی فیلمی میمیرم!! (حالا نه که خیلی هم اهل فیلمم!!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۷
بی نام
داشتم از سرکار میومدم دیدم اوه اوه یه عالمه برگ زرد ریخته درست توی مسیری که اونجا رو دوست دارم! یاد دوتا چیز افتادم؛ اول اون عکسی که م. پ. ن از دانشگاهشون برام فرستاده بود، بعد اون شعری که چند سال پیش واسه پاییز گفته بودم! گفتم دوتاشم یکی کنم بذارم برا این پست... با اجازتون دو بندشو حذف کردم یعنی چیزی حدود 8 بیت؛ راستی دو بیت اولش رو خودم بیشتر از همه دوست دارم! تکرار میکنم شاعرش خودمم، دزدیِ ادبی نفرمایید لدفا... در میان فصل فصل شورانگیز بین آن همه غصه های لبالب لبریز در خنکای این شهر من "تبریز" چقدر عاشقانه میدرخشد این پاییز! در تمامی ماه های شوریده که یاد تو در این سینه کوبیده هیـــچ شاخه گلی نروییده ولی عاشقانه میدرخشد این پاییز! کنار درختان لخت غم دیده و ابرهای تکه تکه و ترک دیده یک عاشق دلبسته و ستم دیده عجیب عاشقانه میدرخشد این پاییز! میان این همه آرزوهای بیهوده که از قدیم همه ناسرانجام بوده و چشم های من که از اشک نیاسوده "بمان" که عاشقانه میدرخشد این پاییز!!! امروز به لطف یه آشنای قدیمی  یه سری ناراحتی ها و دلخوری هایی یادم اومد که داشتم فراموششون میکردم، یهو که بخودم اومدم دیدم قلم و کاغذ جلومه، دارم مینویسم، چون به خودم قول دادم دیگه هیچوقت شعری نگم سریع سوزوندمش!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۴۳
بی نام
زمان دانشجویی (بازم رفتیم تو خاطرات!!) یه دختر و پسری همکلاس ما بودن که با هم نامزد بودن و روز عروسیشون همۀ ما رو دعوت کرده بودن و مام که هم طرف دختر بودیم هم طرف پسر، کلی بهمون خوش گذشت و جاتون خالی! + خب که چی؟! _ میگم دیگه صبر کنین! دیروز توی اینستا همین پسره (آقا داماد) منو فالو کرد! همچین یهویی ذوق مرگ شدم و تمام خاطراتم اومد جلوی چشمم! رفتم توی لیست دوستاش کسی رو پیدا کردم که باورم نمیشد!! یکی از استادامون که خیلی دوسش داشیم، آقای دکتر ب. س! از اون معدود استادایی بود که هم مدل درس دادنش رو دوست داشتم، هم درسایی که داده یادم نرفته، هم نمره دادنش عالی بود!! خدا حفظش کنه! الان بسی خوشحالم! دیشب یه اتفاقی افتاد، یه چیزی رو که نمیخواستم بگم، گفتم!! (این جملۀ رمزی برا خودمه که یادم باشه کِی چی گفتم!) دیروزم که همینجوری مرخصی گرفته بودم که از حق سه روز مرخصی در ماهم استفاده کرده باشم (حقمه خب)!! البته خیلی هم همینجوری نبود، مهیار از صبح اومده بود که عمه ش فداش شه!! + فک میکردم خیلی حرف برا گفتن دارم اما الان که نوشتم دیدم خیلی هم حرف ندارم! + اگه آهنگه خوب که ارزش شنیدن داره بهم معرفی کنین ازتون ممنون میشم (بعد از یک ماه گوش نکردن به آهنگ، به شدت کمبود آهن+گ پیدا کردم!) + برای این پست عکس ندارم! خودتون یه عکسی تصور کنین!  + عنوان پست به تک تک پاراگراف ها مربوطه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۲
بی نام
پاییز ما تموم شد! به همین زودی... و امروز شاهد اولین برف بودیم (عکس از محل کارم درست موقعی که تازه برف شروع شده بود گرفته شده) واضح نیس چون مجبور بودم حجمشو کم کنم! اومدم خونه، برف که دونه دونه میومد، منم توی آرامش انار (میوۀ محبوبم) دون میکردم و داشتم به حرف اون عزیزی فکر میکردم که میگفت: "یکی رو هم نداریم براش انار دون کنیم" + راستی یه چیز جالب! پریشب ساعتای حدوداً 10 بود که خیلی خوابم میومد و منم خوابم بیاد صبر نمیکنم، داشتم همینجوری میخوابیدم که بدون اینکه به چیزی یا کسی فک کنم، یهویی یه شخصی اومد تو ذهنم و نرفت بیرون! مونده بودم که این طرف چرا بعد این همه مدت بیخبری ازش، یهویی اومده تو ذهنم! فردا صبحش (که دیروز صبح باشه) دیدم عـــه دقیقا همون ساعت، همون شخص توی تلگرام بهم پیام داده!! یعنی درست اون لحظه ای که اون به یاد من بوده، منم به یادش بودم!! به این میگن تله پاتی عایا؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۵
بی نام
من امروز حالم خوبه (خب به مردم چه!) یعنی صبح اصلا حالم خوب نبود و میخواستم مرخصی بگیرم اما با خودم لج کردم و مرخصی نگرفتم! خواهرم زندایی شده، یعنی خواهر شوهرش یه پسر خوشگل و تپل (لُپ داره به چه عظمت! این هوا ) به دنیا آورده، بعد از کار با مامان و آبجی رفتیم اونو دیدیم و حالم اومد سرجاش! اصلا به نظر من کنار همۀ این روش های درمانی، باید یه نی نی درمانی یا نی نی تراپی هم بذارن! مثلا بیان به یه آدم مریض هر روز یه ساعت یه نی نیِ خوشگل بدن باهاش بازی کنه، درمانش صد در صده، تضمینی، بدون عوارض! ما یه جملۀ معروف توی ترکی داریم که توی فامیلِ ما خیلی استفاده میشه (البته معمولا بزرگترا به کوچیکترا میگن اما من اینجا به خودم میگم) میگن که " دانیشماخ باشارمیسان، دانیشماماخ دا باشارمیسان؟!" یعنی "حرف زدن بلد نیستی، حرف نزدن هم بلد نیستی؟!" حالا چرا اینو میگم؟! به چت من با م. پ. ن سه روز پیش دقت کنین: بله، الان که میخوایم انگلیسی چت کنیم، اولا حرفامون خیلی رسمی شده و دیگه اصلا خنده دار نیست، دوما دیگه حرفی پیدا نمیکنیم بگیم، پیدا هم کنیم چون انگلیسی شو نمیدونیم بیخیالش میشیم! الان دو روزه یک کلمه هم باهاش حرف نزدم... النازم که معلوم نیس چشه نه درست حسابی میاد نت نه چیزی، وقتی هم میاد نته من ادا میده! دلم براشون تنگ شده شدید! راستی بهتون گفتم یکی برام یه پیام ناشناس فرستاده! به نظرتون کی میتونه باشه؟! من که اصلا فک نمیکنم الناز باشه، شمام همچین فکری نکنین گناه داره بهش تهمت بزنین!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۰
بی نام
در رابطه با پست قبلیم و همون عکسی که برای اون پست گذاشته بودم و یکی مثل اون که توی اینستا گذاشتم یه سری حرف دارم!! آقا شما تا حالا حلقۀ ازدواج یا حلقۀ نامزدی از نزدیک دیدین؟! خدا وکیلی دیدین یا نه؟! حتی فقیرترین زوج هم حلقۀ ازدواجشون از انگشتره دخترانۀ من ضخیم تر و کُلُفت تره، اما چون من انگشترم رو دوست دارم (و عادت کردم) توی این انگشتم (انگشتِ انگشتریِ دست چپ) بندازم عالم و آدم فک کردن من راضی شدم با یه پسری که حتی پول نداره برام یه حلقۀ درست و حسابی بخره ازدواج کنم و جالبه که یه عده اومدن بهم تبریک گفتن و یه عده هم ناراحت بودن که چرا بهشون خبر ندادم!! مخاطبم شمایی که ادعات میشه کوروش پرستی و یا تُرک و کُردی هستی که دم از اصالت میزنی، شما خیلی غ... میکنی از رو حلقه که ابتکار غربی هاس مردم رو قضاوت میکنی! من دلم میخواد الان که مجردم حلقه دست کنم، پس فردا ازدواج که کردم دست نکنم، آیا به کسی مربوطه؟! عجب گیری کردیما!! (ناراحتم شدید!) بگذریم... امروز از سرکار با مامان مستقیم رفته بودیم بازار که اون النگویی رو که داشتم (پست شمارۀ 218) دوتاش کنم! اتفاقا خیلی هم خوشحال بودم اما اومدم خونه و دستم که کردم دیدم پسره عوض شمارۀ 1، شماره 2 بهمون داده و برا دستم خیلی بزرگه! زنگ زدیم بهش، گفت هر وقت اومدین بیارین عوضش کنم (فردا مهمونی دعوت بودیم و برا اونجا میخواستم الان بابت این قضیه هم ناراحتم!) توی راهمون از این قیچی کوچولوها هست که تا میشن، از اونا خریدم! چرا؟! چون من همیشه مجهز از خونه بیرون میرم، یه ظرف داشتم زمان دانشجویی که توش از نخ و سوزن گرفته تا چسب زخم و... خلاصه همه چی توش جا میشد،(قابل توجه دخترایی که وبلاگ رو میخونن، یه خانوم همیشه باید مجهز بره بیرون!) که اتفاقا آبروی خیلی ها رو توی دانشگاه که 45 دقیقه تا شهر راه داشت با اونا حفظ میکردیم (دوخت و دوز و ...)، بعد از فارغ التحصیلیم دادمش آبجی و هیچوقت بهم پس نداد! الان تجهیزاتمو توی این ظرف میذارم! میدونین این ظرف، ظرفه چیه؟! + شرمنده الان خستم به کامنتا با اجازتون فردا جواب میدم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۲
بی نام
دیشب ( مثه هر پنجشنبه) مهیار اینا اومده بودن خونمون! اینقده دیر دیر میان که شب اصلا دلمون نمیخواست برن، حتی مهیار هم دست منو گرفته بود و میگفت: " عمه جون توروخدا نذار اینا منو با خودشون ببرن" اینم مدرکش... میتونین تشخیص بدین کدومش دست منه؟! اما من کاره ای نبودم که، عروسمون هیچ جا جز خونۀ خودشون راحت نیست (حتی خونۀ مامانش) خب حقم داره! خلاصه علیرغم همۀ این التماس ها نموندن و رفتن... اما بعد از دو دقیقه برگشتن!! بلــــه... ماشین پنچر شده بود و هوام که سرد بود داداش گفت باید بمونن!! و اینجوری بود که دیشب خیلییییییییی بهم خوش گذشت!! خبرم همین بود! نه نه یه خبر دیگه هم دارم... فردا شنبه س!! همین... میتونین برین (البته بیشتر حال میداد که این خبر رو توی ادامۀ مطلب بذارم و کلی فحش بخورم... اما خب من بچۀ خوبی ام، خدا حفظم کنه!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۱
بی نام
آخرین باری که از سرکار پست گذاشتم برمیگرده به سال پیش (یعنی میخوام بگم الان از سرکار مراحمتون میشم)!! چه زود گذشت، آخه حسش نیست حرفامو از سرکار بنویسم! اما دیگه مجبورم، حالا چرا مجبورم  نمیدونم دقیق، ولی فک کنم بخاطر اینه که عصرا که میرسم خونه تا یکم استراحت کنم و درس بخونم و برم تلگرام و چت کنم دیگه وقت تموم میشه و (به قول امیر مسعودی) عملا باید بیخیال پست گذاشتن توی وبلاگ بشم و بعد میام میبینم ای دل غافل چند روزه که پست نذاشتم! اصلا این روزا واسه هیچی حسش نیست، نه که بخوام بگم پاییزه و از این مزخرفا، ولی خب هر روز صبح بیای و یکی تمام انرژیتو جذب کنه دیگه حالی به آدم میمونه؟! احوالی به آدم میمونه؟! (بحثش مفصله و توی یه پست رمزدار به زودی - اگه حسش باشه- خواهم نوشت!) بگذریم... + میدونستین توی تبریز اصلا پاییز تعریف نشده؟! ما تبریزی ها مستقیم از تابستون میریم زمستون، اصلا اینقد هوا سرده که من شبا زیر دو تا پتو و چسبیده به بخاری میخوابم، بعد مامان میگه بیا پتوی منم بکش روت اگه خیلی سردته! + اگه میدونستم  درس خوندن اینقده سخته، زمان ابتدایی که توی اوج بودم خدافظی میکردم ازش!! شما فرض کنین الان میشینم یه صفحه ریاضی (همین ریاضی خودمون، دودوتا چهارتا) تمرین میکنم، سرمو بلند میکنم میبینم عــــه سه چهار ساعت گذشته!! تازه الان درک میکنم که نفرات برتر کنکور چجوری میگن ما روزانه 13-14 ساعت درس میخونیم، من یه صفحه تمرینم 3 ساعت طول بکشه، خو چهار صفحه تمرین میشه 12 ساعت! آخه قبلاها این مدلی درس میخوندم که کتابو باز میکردم، میگفتم اینو که بلدم، اینم که اینجوری حل میشه بیخیال، اینم که بیاد فوقش جواب نمیدم، بعدش میدیدم مثلا ریاضی سال سوم رو عرض 10 دقیقه خوندم و انتظار داشتم رتبۀ توپ بیارم (زهی خیال باطل!) ولی الان که به خودم سخت میگیرم همچین مغزم گاهی ارور میده! + همون دوست و همکارم ف. گ که چند روز پیش تولدش بود امروز برا سفره دعوتمون کرده، همۀ همکارا رو با مادراشون و منو با خواهرم (چون مامان نمیتونه بیاد!). + م. پ. ن رفته کلاس زبان ثبت نام کرده! این بزرگترین توهینه به من!! منه استاد، با اینهمه سابقۀ درخشان تدریس رفیقش باشم و ضعف زبان داشته باشه هیچ، جلوی چشم من بره کلاس زبان ثبت نام کنه! خداییش شما جای من بودین با همچین رفیقی بهم نمیزدین؟!( نه میدونم نمیزدین، چون منم نمیزنم)این پست به دلم نمیشینه باید اصلاح بشه!! coming soon....
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۳
بی نام