...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
قرار بود بعد از ظهرا که میرم سرکار یکی از همکارامون به نام م. ق با من بیاد که من تنها نباشم! اما هرچی من و اون به صاحب کارمون گفتیم گوشش بدهکار نبود! تا اینکه من گفتم چه بخواین چه نخواین خواهرمو میارم! برای خواهرم هیچ بهونه ای نداره، خونۀ آبجی اینا تا محل کارِ من پیاده بریم 2 دقیقه راهه(خیلی دوره!)! خواهرمم که اونقد اونجا رفت و آمد داشته که همۀ همکارای من نه تنها میشناسنش، بلکه بیشتر از من دوسش دارن! خلاصه من وخواهرم یکشنبه رفتیم و با هم همکار شدیم، و امروز دومین روز همکاریمون بود (امیدوارم این همکاری همینجوری ادامه داشته باشه!) پریشب من تنها بودم داشتم با م. پ. ن چت میکردم یهویی سرم گیج رفت! یه اشتباهی کردم و بهش گفتم که سرم گیج میره و اگه یهویی جواب ندادم یعنی بیهوش شدم و فوری زنگ بزنه به مامانم اینا! الان این نهایته نگرانیشه! راستی داشت یادم میرفت بگم!! میلاد اومده مرخصی! یعنی دو روزه که اومده، اینم وقتی میاد دیگه نمیذاره من درس بخونم! خودشم وقتی میاد میگه خواهر جون دیگه درس مرس تعطیله! یعنی من بدبخت شدم رفت تا یه هفته! به نظرتون چجوری میتونم از دستش راحت شم؟! خدایا خودت به من راه نجاتی نشون بده!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
بی نام
از فردا تا روز کنکور برنامه و ساعات کاری من اون طوری میشه که من میخوام و با این درخواست موافقت شده! یعنی چی؟! یعنی ظهر ساعت 1 میرم سرکار، بعد کارم هر موقع تموم شد در رو میبندم میام خونه (کلید اونجا از پارسال دسته منه!) اما این کار چه حُسنی داره؟! اینجوری هم صبح ها میتونم درس بخونم هم شبا!! متوسط زمانی هم که هر روز میتونم صرف درس خوندن کنم تقریبا میشه 7 الی 8 ساعت (خوبه دیگه نه؟!) متاسفانه هر چقد هم هدفم برام با ارزش و مقدس باشه هیچوقت توی درس خوندن افراط نمیکنم و از استراحتم واسه درس خوندن نمیگذرم! چون برا من اولویت اول سلامتیه بعد درس! چه فایده داره درست و حسابی استراحت نکنم و پس فردا بشم پروفسور اما مریض باشم؟! به هر حال منم اینجوری ام دیگه! من اصلا اهل سریال نیستم، از سریال هم خوشم نمیاد کلا! اولویت اولم کارتونه، بعد فیلمه، بعد خیلی جالب باشه میشه سریال، اونم سریالی که کوتاه باشه نه که دو سه سال طول بکشه تموم شه! یه چند روزه آهنگ تیتراژ پایانی سریال هشت و نیم دقیقه شده ورد زبونم!(اصلا خوده فیلم رو ندیدم، فقط یبار اتفاقی آهنگشو شنیدم!)  نان استاپ وقتای بیکاری گوش میدم و سیر نمیشم، یه بار اینقد گوش دادم که احسان خواجه امیری گفت دِ لامصب صدام گرفت جان من بزن یه آهنگ دیگه! (برای گوش دادن کلیک کنین) پست کوتاهی شد!! خودشم بدون عکس!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۶
بی نام
مراسم ختم صلوات خونۀ دوستم اینا 5 روز بود که ما دو روز اولشو نرفتیم و سه روز آخر رو رفتیم و دیروز هم روز پنجم بود و من باز هم مستقیم از سرکار رفتم خونۀ اونا! از طرفی دوستم که خواهر نداره و کلا توی فامیلشون دختری همسن و سال خودش نیست، یه خورده توی پذیرایی دست تنها بود و این دو روز آخر منو آبجی هم توی آشپزخونه بودیم و بهش کمک کردیم (تف به ریا)... دیشب که برگشتیم خونه دیدیم عــه مهیار خونمونه! یعنی زودتر از ما اومده بود (فداش بشم) داشتم باهاش بازی میکردم که دیدم پیام دارم... گفتم خدا برکت بده به این اپراتور ایرانسل که تنها کسیه که بهم پیام میده، باز کردم دیدم نوشته: یعنی پاک یادم رفته بود که م. پ. ن بهم گفته بود که قراره بیاد خونشون! ماشاا... تو خونه هم که بند نمیشه، امروزم از صبح رفتن ارومیه و به قول ما تُرکها بهم یاندی قیندی (تقریبا به معنی حرص دادن) میده! میگم بابا تو که از تهران به اون گندگی برام سوغاتی نیاوردی، لااقل از ارومیه نُقلی چیزی بیار بگیم این رفیق ما توی خوشی هاشم به یادمونه! البته اینو الناز جفتشونم عین همن ها، کل سال توی مسافرتن یه شکلاتم واسه آدم نمیارن! الان مثلا از الناز چند روزه خبری نیست، بیاد میگه آره رفته بودیم آمریکا! خو خبر بده شاید آدم چیزی لازم داره که  اونجا فقط میشه پیداش کرد!! قدر رفیقاتونو بدونین، وگرنه دوتا اینجوری رفیق گیرتون بیاد اونوقت قدر میدونین که دیگه دیر شده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۰
بی نام
دو روز پیش دوستم ف. ن بهم پیام داد که ما 5 روز مراسم ختم صلوات داریم اگه دوست داشتین شمام بیاین! ما هم این دو روز اصلا وقت نداشتیم و بالاخره امروز برنامه ریزی کردیم که بریم! نمیدونم شماها چیزی راجع به این مراسم میدونین یا نه؛ منم اولین بار چند سال پیش خونۀ همین دوستم برای این مراسم رفته بودم و برای اولین بار با این مراسم آشنا شدم! مراسم اینجوریه که یه سفره ای این شکلی پهن میکنن (واسه معنوی کردن فضا) که توش پر از تسبیحه (اینجا 420 تا تسبیحه!) بعد مهمونا که میان هرچندتا که در توانشونه از این تسبیح ها برمیدارن و شروع میکنن به صلوات فرستادن، تا اینکه با تمام تسبیح ها حداقل یکبار صلوات فرستاده بشه! بعدش یه زیارت عاشورایی فاتحه ای چیزی میخونن و جلسه تموم میشه (پذیرایی هم داره!) نمیدونم چرا یه جورایی از این مراسم خیلی خوشم میاد! آخه با جلسه های عزاداری امام حسین که مقایسه ش میکنم، میبینم توی اونجاها اگه مثلا 100 تا مهمون باشه شاید 2-3 نفر واقعا هدفشون عزاداری باشه و خب به نظر من جز همون یه عده بقیه ثواب نمیبرن هیچ، یخورده هم با غیبت و خندیدن و مسخره کردن و اینا گناه میکنن! اما این مراسم صلوات کسی با کسی کاری نداره و صلواتشو میفرسته و نیتشم هرچی باشه لااقل ثواب صلوات ها رو میبره! (دهنشم مشغول میشه و دیگه نمیتونه غیبت کنه!) البته نظر شمام محترمه، من که خیلی با این مراسم حال میکنم و فردام بازم میریم جای همتونم خالی...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۲
بی نام
این پست مال دیروزه یعنی 1 آذر ماه 1395. کاملا آماده بود اما وقت نشد پستش کنم! میگم شما کارتون "بابالو ها" یادتونه؟! اگه یادتون نیست عرض کنم که محبوب ترین کارتون منه! توی اون کارتون شبا که همه میخوابن وسایلای خونه راه میرن و حرف میزنن و حتی خراب کاری هم میکنن، بعد صبح که میشه و ساعت زنگ میزنه همه شون به حالت طبیعی برمیگردن! (توصیه میکنم حداقل یه قسمتشو ببینین!) امروز بعد از مدتها قرار بود صبح ساعت 7 دفتر باشم! اینکه عادت ندارم و اینا یه طرف، اینکه رفتم سر میزم نشستم و یهو دیدم خرگوشه روی میزم چشماشو بسته یه طرف!! اصلا جا خوردمااا! باور کنین فک نمیکردم این خرگوش دستاش قابلیت حرکت داره، چون دستاش به هم دوخته شده! کم کم دارم ازش میترسم! یعنی ممکنه اشیاء وقتی ما خوابیم زنده بشن؟! دیشبم با م. پ. ن که چت میکردم یه چیزی میخواستم ازش بپرسم بعد تا اون آنلاین بشه مشکلم حل شد و اومدم توی تلگرام ویرایشش کردم و جای حرفام نقطه گذاشتم؛ چون نمیخواستم وقتمون راجع به حرف زدن دربارۀ اون سواله من که حل شده تلف بشه (مگه من چند ساعت آنلاین میشه که اونم بیهوده تلف شه؟!) اینم واکنش م. پ. ن بوده: + امروز اتفاقی راجع به یکی که ازش خوشم نمیومد چیزی فهمیدم که خیلی عذاب وجدان گرفتم! عذاب وجدان واسه اینکه چرا اینقد ازش بدم میاد!! واسه همین تصمیم گرفتم همۀ اخلاقاشو تحمل کنم و سعی کنم باهاش صمیمی تر بشم! امیدوارم بتونم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۹
بی نام
این پست فقط واسه اینه که چیزی گفته باشم وگرنه هیچ ارزش دیگری ندارد! خب دیروز که آخرین روز کاریمون توی این ماه بود و سرمون خیلی شلوغ بود، امروزم که مثلا تعطیل بود و ظهر ساعتای 2 بود که صاحب کارمون زنگ زد و گفت ساعت 4 دفتر باش! منم دیدم درسمو خوندم و گفتم جهنم الضرر باشه میام! نگو از اون طرف مامان که میره مراسم، آبجی هم میخواد بیاد خونۀ ما! خب مامان که نیست، منم برم آبجی تنها برا چی میخواد بیاد؟! تا من اومدم بهش خبر بدم دیدم پشت دره! گفتم چیکار کنم چیکار نکنم... خواهرمم با خودم بردم سرکار واسه اضافه کاری!! خب چارۀ دیگه ای نداشتم دیگه! چند روز پیشم قرار بود نتم تموم شه و توی گروهی اعلام کردم و این اعلامِ منم به نوعی تهدید بود که اگه اذیتم کنین تمدید نمیکنم هااا و این بود واکنش یکی از اعضا: م. پ. ن هم یه فیلم معرفی کرده، دیشب اومده میگه خواهشا اون فیلم رو نگاه نکن! منم فک کردم مشکل اخلاقی و اینا داره، میگم آخه چرا؟! میگه خیلی درامه میشینی دو ساعت گریه میکنی حوصله نداریم! من دیگه حرفی ندارم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۹
بی نام
دیروز که از سرکار اومدم تا شب داشتیم ترشی درست میکردیم! امسال یکم ترشی درست کردنمون دیر شد، آخه آبجی و عروسمون که درست کرده بودن برامون سهم آورده بودن و منتظر بودیم تموم بشه بعد خودمون دست به کار شیم! امروزم قرار بود بعد از تقریبا یه سال برم ملاقات یکی از دوستام که البته توی آموزشگاه زمانی باهم همکار هم بودیم! دلیل این ملاقات این شال بود! راستش پارسال 22 بهمن که ما از طرف پایگاه رفته بودیم راهپیمایی (بخاطر بحث گزینش و اینا) هوا که خوب بود همین دوستم ز. ج شالشو داد که بذارم تو کیفم! بعدش اینقد بهمون خوش گذشته بود که من یادم رفت موقعی که جدا شدیم بهش پس بدم (خودشم یادش رفته بود البته!) بعد دیگه سرمون گرم میشه به کارای خودمون و وقت نمیکنیم همو ببینیم و امروز بالاخره اون طلسم شکسته شد و گفتم هرطوریه دیگه هم باید ببینمت هم امانتی رو بهت تحویل بدم! جاتون خالی از صبح باهاش بیرون بودم تا دم دم های غروب، ناهارم رفتیم یه جای باحال و کلی خندیدیم! در کل امروز روز خوبی بود اگه چیزی گند نزنه بهش!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۶
بی نام
امروز تولد پسر همسایمون بود. تولدش مبارک... به رسم هر سال براش کیک درست کردم (هرچند نامزدشم براش درست کرده بود اما کیک خواهرش که من باشم یه چیز دیگه س!) متاسفانه یکم تهش چسبیده بود و گفتم اگه ازش عکس بگیرم آبروم میره! به جان خودم از کیکی که عرض یه ربع درست کردم انتظار نداشتم اصلا کیک بشه حالا همین که فقط یه طرفش چسبیده بود جای شکر داشت! دوتا درخت هست نزدیکای خونمون اونا رو خیلی دوست دارم، تابستونا با مامان میریم میشینیم نزدیک اونا! منو یاد اون شعر دوران ابتدایی میندازن که با این بیت شروع میشد: " در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روییدند" شعر رو حفظم، یعنی از سال چهارم ابتدایی تا حالا یادم مونده؛ خیلی دوسش دارم! حتی اولین شعری هم که گفتم وزنش عین این شعر بود ( موضوعش یه شعر طنز راجع به شیطنتِ یکی از بچه های کلاسمون بود!) امروز داشتم میرفتم سرکار دیدم چقد خوشگل هر دوشون زرد شدن (منم که عاشق رنگ زرد!) عکس گرفتم بعد اومدم خونه یادم افتاد که پارسال توی یه روز برفی هم از اونا عکس گرفته بودم، گفتم بذارم شما هم ببینین لذت ببرین: + دوتا عکسم توی بهار و تابستون ازشون بگیرم چهار فصلم کامل میشه!! + راستی یبار یکی از دوستام دقیقا بین این دو تا درخت روی جدول نشسته بود و منتظرم بود، بدون اینکه متوجه بشه اون درختا رو چقد دوس دارم!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۴
بی نام
تصمیم گرفتم دیگه صبح ها گوشیمو تنظیم نکنم زنگ بزنه، چرا؟! خبر ندارین؟! این دومین باره که خدا خودش دست به کار میشه و از خواب بیدارمون میکنه! چجوری؟! هیچی دیگه یه زلزله میفرسته زهره تَرَکمون میکنه بعد میگه پاشین دیگه صبح شده! صبح جاتون خالی ساعت تقریبا 7 بود یه زلزلۀ 4 ریشتری اومد که تا چهار ساعت بعدش ویبره میزدیم! همسایه ها بدو بدو میرفتن بیرون منو مامانم داشتیم به اونا نگاه میکردیم و میخندیدیم (خداییش کار بیهوده ایه!) البته من خودم توی اون لحظه خواب بودم، اما اونایی که بیدار بودن میگن قبلش یه صدای وحشتناکی مثه انفجار بمب اومده بعد زمین تکون خورده! همین دیگه! اتفاقی که امروز افتاده بود و رو بورس بود همین بود! حالا جالبه، یکی از دوستام که توی یکی از شهرای اطراف تبریز هستن و البته توی تبریز هم خونه دارن، ظهر بهم زنگ زد اونم بعد از مدتها! منم داشتم میومدم خونه و توی راه صدای گوشیمو نشنیدم (همیشه با این نشنیدن ها مشکل داشتم و چندباری هم با دوستام سر این قضیه که فکر کردن عمدی به گوشی جواب نمیدم دعواها کردم!) رسیدم خونه، دیدم میس کال دارم، یادم رفت بهش زنگ بزنم و اعلام کنم که حالم خوبه! غروب دوباره زنگ زده، از قضیۀ زمین لرزه خبر نداشت هیچ، تازه وقتی فهمید اولین چیزی که پرسید این بود که خونه ای خراب نشده؟! پرسیدم چطور؟ میگه آخه نگرانِ خونمون توی تبریزم!! رفیقای ما هم این مدلی ان دیگه!! یادم میاد م. پ. ن زمانی که توی تبریز بود، زمین یه کوچولو تکون میخورد فوری پیام میداد که زهرا نترسیدی؟! (نگران بود) اما اینبار که تهران بود هیشکی حالمو نپرسید و یه لحظه احساس تنهایی کردم... که همون لحظه دوباره این احساس به کل از بین رفت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۹
بی نام
داشتم تو نت میچرخیدم و همینجوری وبلاگ گردی میکردم که یهویی با پستی توی وبلاگی به اسم چالش میزکار روبه رو شدم! ایدۀ جالبی بود و به دلم نشست، گفتم برسم خونه این پست رو بذارم ولی دیدم الان که سرکار بیکارم وقت رو غنیمت بشمارم! + به نظر من کسی که یه کاری رو شروع میکنه هر چقدم کامنتا زیاد باشه یا سرش شلوغ باشه باید همه رو تحویل بگیره، وگرنه از اینکه بهش بگن پارتی بازی کردی یا خوب نمیتونی مدیریت کنی یا هرچی نباید ناراحت بشه! من توی مسابقه شون شرکت نکردم این عکسم واسه خواننده های وبلاگم گذاشتم!برای اطلاع بیشتر از اون وبلاگ کذایی اینجا کلیک رنجه کنین! اینم میزکار من:
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۹
بی نام