...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

عرضم به محضر شریف که من سالهاس ساعت ندارم! قبلاها دوبار ساعتم رو گم کردم و دیگه به دندۀ لجم افتاد که ساعت نخرم، تا اینکه ترم 5 بودیم (سال 90 فک کنم!) دوستام در یک عملیات کاملا خودجوش یهویی توی قطار سورپرایزم کردن و دیدم برام این ساعت رو (به عنوان کادوی تولد) خریدن! حالا چه ربطی داره؟! راستش برای کنترل زمان توی جلسۀ کنکور ساعت نه تنها لازم، بلکه حیاتیه! پارسال هم که رفته بودم کنکور ساعت آبجی رو قرض گرفته بودم و همش حواسم شیش دنگ پیش اون بود که مبادا گمش کنم ( آخه سابقه دارم!)... اصلا یکی از دلایلی که نتونستم خوب به سوالا جواب بدم همین استرسی بود که بابت ساعت داشتم! خلاصه امسال تصمیم گرفتم برم یه ساعت خوشگل بخرم! حالا خوشگلم نباشه مهم نیس، فقط زمان رو مثل آدم نشون بده که من کارمو راه بندازم! البته خودمم ساعت دوست دارماااا فقط یکم نسبت بهش کم حواسم! راستش از آخرین باری که ساعت داشتم (یعنی همین ساعتی که بهم کادو دادن) خاطرۀ خوبی ندارم هیچ، زمان همینجوری برام متوقف شده! شکستنه شیشه ش هم به لطف کسی بود که با عجله میخواستم برم ببینمش که از دستم باز شد و تقققققق (خوب یادمه که ترم 5 بعد از امتحان فرانسه بود!)!! همینجوری توی وسایلام داشتم ساعتم رو نگاه میکردم و خاطرات زمان دانشجویی رو مرور میکردم، با این چت هایی که سر کلاس ها با بچه های ردیف عقب داشتیم مواجه شدم! همشونو دارم!! خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که تصورشو بکنین! توی این عکس فقط اونایی که مشکل منشوری نداشتن رو گذاشتم که واسه خودم و همکلاسیام (اگه اینجا رو میخونن) مرور خاطراتی بشه!! با خوندنه هرکدومشون لحظه به لحظه ش یادم میاد که توی کدوم کلاس بودیم و توی چه شرایطی اینا رو مینوشتیم و پست میکردیم برا همدیگه!!! واقعا یادش بخیر... + عنوان: سهراب سپهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۹
بی نام
نمیدونم چرا دیروز هیچی اینجا ننوشتم، نه که سوژه نداشته باشم، من همیشه سورژه ای دارم که بهش گیر بدم اما واقعیتش تف به ریا دیروزم که نیمۀ شعبان بود گفتیم بیا دوباره بدون سحری روزه بگیر تا یکم از حجم چربی هایی که جمع کردی کم شه، خداییش خوب هم جواب میده!! شاید دلیل اینکه نیومدم این بود، اما اگه دقت میکردین دیروزم یه جورایی حال و هواش شبیه حال و هوای غروب جمعه ها بود و واقعا دلم نمیخواست غیره آهنگ گوش دادن کاره دیگه ای بکنم! اما بگم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد، یعنی اینقد خوشحال شده بودم که حد نداره! راستش من توی دار دنیا دو تا خط دارم که هر دوش ایرانسله، یکیشم جدیدا داداشم بهم داده که اونم ایرانسله و تا همین چند روز پیش که اون اتفاق افتاد فعالش نکرده بودم، پس در واقع هیچ احد و صمد و ممدی اون شماره رو نداره! اما اینکه چرا من دوتا خط داشتم قضیه ش مفصله! فقط اینو بگم که این خطم که روشنه زمانی روزانه بیش از 500 تا مزاحم داشت و الان کل سال رو هم جمع کنم جمعا 500 تا پیام و زنگ از این خط دریافت نمیکنم (یعنی سینگلی تا این حد!) خلاصه برای اینکه از شر مزاحما خلاص بشم رفتم و اون خط دوم رو گرفتم و این خط به مدت یک سال تمام خاموش بود تا اینکه مزاحم ها دیگه اونو به فراموشی سپردن! و چون این اولین خطمه و دوسش دارم همیشه این خط رو نگه خواهم داشت و حتی بعد از ازدواج ( ایشاا...) هم تصمیم ندارم عوضش کنم، چه آقامون خوشش بیاد چه نیاد، همینه که هست! اما این همه مقدمه برای این بود که آقا اون یکی خطم که خاموشه، هر سه ماه یبار میارم روشنش میکنم و یه زنگ ازش به خونه میزنم که یوقت قطع نشه! چند روز پیش موعدی بود که باید باهاش ارتباط برقرار میکردم! زنگ زدم و فوری قطع کردم گفتم الان شارژ نداره بذا همون یه ذره که تهش مونده رو برای دفعه های بعدی نگه دارم! نگاه کردم ببینم چقد شارژ داره باورم نمیشد!! 6 هزار تومن!!!!! خط من تا حالا اینهمه شارژ یجا به عمرش ندیده و حالا اینی که خاموشه چجوری شده اینهمه شارژ داره؟!!! اینقد خوشحال شدم که فوری 2 تومنشو انتقال دادم به این خطی که دارم و الان روشنه! خلاصه خواستم بگم آیا شده تا حالا توی لباس قدیمی هاتون اتفاقی پول پیدا کنین؟ چه حسی داشتین؟! منم یه همچین حسی داشتم!! راضی ام از خودم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
بی نام
امروز میلاد رفت ( شایدم برگشت) تهران! از صبح مخمو خورد که براش از اون پیتزاهایی درست کنم که دوست داره! آخه معمولا دست پخت منو آبجی رو میلاد خیلی دوست داره! منم که آشپزی بلد نیستماااا... خلاصه با حداقل امکانات و با توجه به ضیق وقت چیزی که از آب دراومد شد این: اون بالایی مخصوص برای میلاده، میگم مخصوص چون میلاد یه سری چیزا رو نمیخوره و مجبور شدم توی پیتزاش اون مواد رو نزنم، اون سه تا پایینی هم واسه خودمو مامان و آبجیه که آبجی رو هم من دعوت کردم! تقریبا 20 سال پیش روزی که میلاد به دنیا اومد (به تاریخ شمسی) مصادف شده بود با نیمۀ شعبان! تا قبل از اینکه میلاد به دنیا بیاد، دائم دعا میکردیم دوقلو باشن، ( منم اون موقع 6 سالم بود) اسم هم براشون انتخاب کرده بودیم، "میلاد و مَهدی"! بعد که دیگه فهمیدیم دوتا نیستن، اسم میلاد رو به این خاطر انتخاب کردیم که گفتیم توی تبریز مَهدی رو مِهدی صدا میکنن و مام خوشمون نمیاد!(اون موقع ما توی تبریز نبودیم) البته دیگه اینجاشو نخونده بودیم که میلاد رو ... بماند که چی تلفظ میکردن! خلاصه ما هر سال دوبار برای میلاد تولد میگرفتیم، اما امسال متاسفانه نیست... خودمونم امروز عصر که داشت میرفت اینقد نگران بودیم مبادا چیزی یادش بره و جا بذاره و اونجا براش دردسر بشه، به کل یادمون رفت حداقل پیشاپیش بهش تبریک بگیم! نمیدونم بخاطر اونه که دلم گرفته یا چیزه دیگه، اما هر چی هست از بعد از ظهر که میلاد رفته دل و دماغ هیچی رو ندارم، نه درس خوندم، نه خوابیدم، نه فیلمی نگاه کردم، نه چیزی خوردم، هیچی! حتی حوصلۀ تلگرامم نداشتم! فقط دلم میخواد آهنگ گوش بدم... همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
بی نام
دیشب رفته بودیم خونۀ داداشم، یعنی از بعد از ظهر رفته بودیم و شب که چه عرض کنم، بامداد ساعت 2 برگشتیم! درسته که توی تلگرام خیلی منتظرم بودن که آنلاین بشم اما هیشکی یه پیام هم نداده بود که ببینه من کجام! البته منم اینجوریم ها، مثلا الناز نیاد نت بنا رو بر این میذارم که یا نتش تموم شده یا حوصله نداره و نیومده، خودم که سراغی ازش نمیگیرم، انتظاری هم نداریم کسی از من سراغ بگیره! بگذریم! دیشب نمیدونم این عروسمون چجوری غذا درست میکنه که من هروقت میرم اونجا غذا زیاد میخورم! قدیما عروس آشپزی بلد نبود یه سوژه ای میشد که خواهر شوهرا بهش سرکوفت بزنن و خلاصه واسه غیبت کردن ها بهونه داشته باشن، چیه این عروسه ما همۀ کاراشو خوب انجام میده و مام چیزی واسه غیبت پیدا نمیکنیم و حوصله مون سر میره!! خودم عروس خوبی میشم که نه خونه داری بلدم، نه آشپزی نه هیچی! قشنگ سرگرمی میشم واسه خونوادۀ همسرم که صبح تا شب پشت سر من حرف بزنن و منم از همینجا و همین لحظه حلالشون میکنم!(یعنی اینقد خوبم ها) بله داشتم میگفتم که اونقد غذا خورده بودم که قسم خوردم واسه جبران امروز رو بدون سحری روزه بگیرم!! و (تف به ریا) نه تنها موفق شدم بلکه شاید باورتون نشه چون خودمم باورم نمیشه، اصلا احساس گشنگی هم نکردم با اینکه 17-18 ساعت هیچی نخورده بودم!   خلاصۀ کلام دیشب (بخونین بامداد ساعت 2 به بعد) که اومدیم دیگه من خوابم نمیبرد که! رفتم یه سر تلگرام ببینم در نبوده من چند نفر اقدام به خودکشی کردن که بحمدا... همه سالم و سلامت بودن! اما در همین اثناء که یکی از دوستام (همونی که دیروز مقاله های ترجمه شده شو بهش تحویل دادم) دیدم آنلاینه و داشتیم باهم گپ دوستانه میزدم ( کاری ندارم با اونی که توی یه گروهی داشتم باهاش بحث میکردم نصفه شبی!) که دیدم یه دختری نمیدونم از کدوم گروه بود و از کجا پیداش شد، اومد پی ویمو ازم اجازه خواست که عکس پروفایلمو اونم بذاره برا پروفایلش! درسته اجازه گرفتنش ادبشو نشون میداد اما خب یکمم جای تعجب داشت! یه عکسی که هیچ نام و نشانی از مالک اون نداره مثلا کسی به جز من بذاره برا پروفایلش من میخوام برم بگم چرا گذاشتی؟! فوقش رفتم و گفتم نهایتا طرف میگه به تو چه و بلاکم میکنه دیگه... جز این، اتفاق دیگه ای نمیوفته که! اما همۀ اینا به کنار، خوشم اومد که به عکس پروفایل آدم توجه میشه! (البته من خودم زیاد به عکس ها توجه دارم ها!) چند وقت پیش هم یه عکس غمگین و عاشقانه و بدون هیچ دلیلی و صرفا واسه اینکه خوشم اومده بود گذاشتم و قریب به 10-15 نفر از دوستام حتی اونایی که سالی یبارم باهاشون چت نمیکنم اومدن گفتن دلمون گرفت عوضش کن و عکس های خنده دار بذار!! یعنی تا این حد منو بی غم میدونن!! اگه یه روزی من جلوی عالم و آدمم بخاطر غم هام زار بزنم بازم هیشکی باور نمیکنه و ممکنه به گریه هامم بخندن حتی و به قول صاحب کارمون بهم میگن " گریَـتَم بهت نمیاد!!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۳
بی نام
امروز آخرین روز کاری توی این ماه بود که مجبور بودم از صبح برم و کلی هم کار ریخته بود سرم! مشغول کار کردن بودیم که دیدیم یکی از مشتری های ثابتمون برای همۀ ما ( نمیدونم به چه مناسبتی!) از این بسته های "زرد" رنگ آورد! دل تو دلمون نبود ببینیم توش چی هست، اما چون اگه یکیشو باز میکردیم دیگه نمیتونستیم ببندیم تا آخرین لحظه هیشکی باز نکرد، خیلی هم دلمون میخواست ببینیم توش چیه! منم که یکم دیرتر از همه سرکار رفته بودم و مجبور بودم دیرتر هم برم خونه، تا ساعت سه که رسیدم خونه خدا میدونه چجوری حس فضولیه خودمو کنترل کردم!! خلاصه دستش درد نکنه، امسال سررسید نداشتم، تقویم دیواری هم برا اتاقم نداشتم، اون یکی هم نمیدونم اسمش چیه، چون دفترچه هست اما ورقه هاش بهم چسبیده نیست! فقط خواستم شما هم شاهد باشین که رنگ "زرد" تو زندگیه من کاملا اتفاقیه و اینجوری نیست که من عمدا رنگ های مورد علاقه مو بچینم دور و برم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۹
بی نام
امروز بالاخره پس از چند روز زحمت و تلاش که تقریبا دارم کور میشم ترجمه ها تموم شدن... خداحافط ترجمه... امیدوارم به جز برای خودم دیگه برای هیشکی خر نشم ترجمه کنم! الان من رو پزشکی و اینا حساسم، نقطه ضعف دادم دسته همه، آخه خودتون قضاوت کنین، اینهمه توی چت ها به شما هم هی "دکی" بگن شما بلانسبت خر نمیشین؟! خیلی کار بدیه که بخاطر پیشبرد کار خودتون از نقطه ضعف مردم استفاده کنین! حالا اینهمه خسته باشی و آخر ماه هم باشه و صبح هم کلی درس خونده باشی و عملا چهار روزه هر روز کمتر از 7 ساعت خواب مفید داری، بیای تلگرام با این پیام مواجه بشی!! یعنی عاشق رفیقامم، با دنیا هم عوضشون نمیکنم! + صاحب کارمونم این روزا که کارمون زیاده واسه اینکه نق نزنم همش میره میاد بهم میگه خانوم دکی!! نقطه ضعفم خیلی تابلوعه که اونم میگه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۱
بی نام
وقتی که الناز از اینکه من صبح ها درس میخونم و عصرا میرم سرکار و شبا تا آخر وقت ترجمه میکنم و وقت نمیکنم برم تلگرام شاکی میشه یکم لحن حرف زدنش تند میشه اما با این وجود ذره ای از علاقۀ من بهش کم نمیشه! امروز سیستم من خراب بود، مجبورم شدم برم کارامو توی سیستم یکی دیگه از همکارام (الف. س) انجام بدم، بعد دیدم یه آثار هنری از خودش به جا گذاشته واقعا امیدوارم شدم به این ذوق و شوق هنری که در وجود این بشر نهفته س! میخوام بفرستم برای برنامۀ عمو پورنگ زیرشم بنویسم: " عکس ارسالی از الف. سین 23 ساله از تبریز!!" اصلا عاشق اون طرح های اولیه ش شدم!!+ فک کنم نگفتم که دو روزه میلاد اومده مرخصی و قراره شنبه دوباره برگرده تهران! نگفتم؟! خو الان گفتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۸
بی نام
خداییش فلسفۀ اینکه آدم خواب میبینه چیه؟! درسته روایت داریم از حضرت علی (ع) که: "چون مومنی خواب بیند ، واجب کند داستان تعبیر آن را تا از خواب بهره نیکو و شادی برگیرد واگر خواب بد دید ،با صدقه و دعا و ذکر خدای متعال از خود رفع شر کند." ولی الان من تعبیر خوابمو از کجا بیارم که توش یه آدم خوشگل و مایه داری بود که میشناسمش اما حتی اسم فامیلشم نمیدونم و فقط هم دوبار یا سه بار باهاش هم کلام شدم و شمارشم خودش بهم داده و اون شمارۀ منو نداره!! مثلا با دیدن خواب همچین شخصی خدا میخواسته منو امتحان کنه یا حرصم بده؟! یا مثلا میخواسته بگه اون خوشگله و تو نیستی؟! یا میخواد بگه که طرف عاشقت شده (اعتماد به نفس کاذب)... حالا کی گفته اون طرف پسره؟! اصلا یه وقتایی آدم خواب یه کسایی رو میبینه که هیچگونه سنخیتی باهم ندارن و آدم اصلا به اون شخص سال به سال هم فکر نمیکنه و چجوری میشه که یهو میاد تو خوابت خدا عالمه! ولی هرچی که هست من به فال نیک میگیرم ( خوش بین بودن!) + یکی از مقاله هایی رو که دوستم برام فرستاده بود (4صفحه ای) دیشب به زور و بلا ترجمه کردم، بعد حالا به طرف میگم برو ببین چجوریه، تا امشبم وقت داره، گفتم خدا وکیلی اگه رضایت نداری بگو که نه وقت تو هدر بره نه من! بهشم اخطار دادم که دو ماه بعد بیای بگی فلان جاش ایراد داشت و فلانه و بهمانه خیلی ازت دلخور میشم، تا جایی که دیگه نه من نه تو! والا آخه... من هر مقاله ای که ترجمه کردم اول یه نمونه فرستادم، طرف اگه راضی نیس و میبینه ایراد داره غلط میکنه میگه بازم ترجمه کن خوبه، اگه هم اون موقع ایراداشو نگفته بازم غلط میکنه بعدا میاد میگه ال بوده و بل بوده! الان شما به یه دانشجوی جدیدالورودِ رشتۀ زبان هم مقاله بدی ترجمه کنه، با اینکه ناشیه اما اول ازت نصف پولو میگیره، اما من همیشه آخر سر پول رو گرفتم که این باعث شده خیلیا پولمو ندن، اما برام مهم نبوده و نیس، ولی حداقل وجدانم راحت بوده که اگه هم پولی گرفتم طرف خودش مقاله رو دیده بعد هزینه داده، اگه هم ایرادی داشته از بی دقتیه خودشه وگرنه من پولی نگرفته بودم و تا صدبار هم اگه میخواست براش ویرایش میکردم! به هر حال بعد از اینکه این مقاله ها رو تموم کنم محاله امره واسه عزیزترین رفیقم که الناز باشه همچین کاری بکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۵۸
بی نام
از زمانی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ، همیشه از اینکه متوجه میشدم یه خواننده به جمع خواننده های وبلاگ اضافه شده نمیدونم چرا خوشحال میشدم، و البته الان هم این حسو دارم؛ مخصوصا اینکه چند روز پیش الناز بهم خبر داد که یکی از دوستام به نام س. ج که الان ارشد شیمی هست، توی دانشگاه دیده بودش و گفته بود وبلاگ منو خونده و از اونجا فهمیده که دارم برا کنکور میخونم و کلی برام آرزوی موفقیت کرده! از این دسته خواننده های خاموش خوشم میاد، و هربار از این دسته خواننده ها کشف میکنم شوقم برای نوشتن بیشتر میشه اما چه کنم که اتفاق جالبی نیموفته که بخوام یکم بهش گیر بدم! البته اتفاق که زیاده، ولی خب منی که سرم صبح تا شب توی کتابه چی میتونم کشف کنم بجز دو سه تا فرمول جدید که تا قبل از این نه بهش توجه میکردم نه فکر میکردم چیز به درد بخوریه که بخوام حفظش کنم! از بخت نمیدونم خوبه منه، یا بده من، یه دوستی داشتم به اسم ر. ر که من از خیلی وقت پیش بهش قول داده بودم برای پایان نامه ش اگه کمکی خواست دریغ نکنم، آخه بی انصافی بود نخوام جبران کنم، چون یبار لطف بزرگی در حقم کرده بود! و حالا اون روزی که فکرشم نمیکردم به این زودی برسه رسیده و من موندم و 10 تا مقاله که جمعا میشه 40 صفحه تقریبا!! منی که واسه گذراندن اوقات فراغتم با دوستام از وقت استراحتم میزنم ظرف 10 روز ازم خواسته بهش تحویل بدم! در واقع نه راه پس دارم نه راه پیش! اگه بیکار بودم ظرف 5 روز بهش تحویل میدادم اما شماها که دیگه از اوضاع من باخبرین!! خلاصه قرار براین شد هزینه هم بده و من ببینم به کدوم یکی از دوستام میتونم رو بندازم که " هل من ناصر ینصرنی؟!" از طرفی به خودم قول شرف داده بودم که هرگز هیچ ترجمه ای از هیچ کسی قبول نکنم، و توی این مدت هم ترجمۀ خیلی ها رو رد کردم، چون برای هزارمین بار میگم " من رشته م مترجمی نبود و نیست، اصلا هم ترجمه بلد نیستم و ترجمه هام پر از ایراده!"  اما به این دوستم قبل از اینکه این تصمیم رو بگیرم قول دادم و حالا توی این شرایط وانفسا نمیدونم دست یاری به سمت کی دراز کنم که فردا منت سرم نذاره بگه بخاطر تو اینکارو کردماااا! روی م. پ. ن که نمیتونم حساب کنم چون اونم الان امتحانش شروع شده و اصلا نمیتونم بهش حتی پیشنهاد همکاری بدم، النازم که بدتر از من از هرچی زبان و مشتقاتشه بدش میاد، بقیۀ همکلاسی هامم که الان ارشد میخونن باهاشون در اون حد صمیمی نبودم که بتونم ازشون کاری بخوام انجام بدن، فقط یه نفر میمونه اونم دوست و همکار سابقم توی آموزشگاهه به اسم ز. ج که اونم واسه ترجمه هزار و یک تا شرط میذاره و خب اینم یکم سخته! واقعا الان درمانده ترین آدمه روی زمین منم! از این طرف کنکور... از این طرف ترجمه... و از همه طرف کمبوده وقت! از همین تریبون بهتره همین الان اعلام کنم که مِن بعد من ترجمه از هیچ احدی، هیچ صمدی و حتی هیچ ممدی قبول نخواهم کرد! اصلا فرض رو بر این بذارین که من لیسانس ادبیات فارسی دارم و عملا هیچی از زبان نمیدونم! ( و درواقع هم نمیدونم!) + چند روز پیش تو اخبار شنیدم که قراره توی مدارس زبان انگلیسی حذف بشه و به جای اون پنج تا زبان دیگه ( آلمانی، روسی، فرانسه، اسپانیایی و اون یکی هم یادم نیست) تدریس بشه!! از الان حسودی کردم به نسل جدید!  اگه واقعا همچین چیزی صحت داشته باشه واقعا خوش به حال فارغ التحصیلای زبان های مختلف میشه، و ماها دیگه منزوی میشیم و زبان انگلیسی تعطیل! اونوقت منم دیگه مجبور نمیشم زیر قولی که به خودم دادم بزنم! + ژو تم فغانس! جدیدا هم زبان فرانسه زده به سرم، آخرش میرم اونم یاد میگیرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۸
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
بی نام