...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

عارضم به خدمتتون که از قدیم الایام گفتن تو نیکی می کن و در دجله انداز... وانگهی دریا شود!! چند روز پیش اومدم با رضایت کامل و بدون هیچگونه چشم داشتی از حسابم برای برادره سربازم پول بفرستم که تو دیار غربت بی پول نمونه! من که فرستنده بودم کاملا راضی بودم و در صحت کامل اینکارو کردم، اما گویا صاحب پول که نن جون باشه راضی نبود! خلاصه من فرستادم و رسید رو هم گرفتم و خوشحال و شادان رفتم خونه! نگو من فرستادم اما میلاد طفلی پولی دریافت نکرده که! با خودم گفتم اگه اشکال بانکی باشه ظرف نهایتا 48 ساعت پول به حسابم برمیگرده، امروز بیشتر از 48 ساعت بود که دیدم نخیر پولی نه به حساب من برگشته نه به حساب میلاد رفته! مجبور شدم برم بانکی که خودم حساب دارم ( بانک شمارۀ 1 مثلا)... صبح دیگه قید درس رو زدم و رفتم اونجا و رئیس بانک که گیج میزد یه پرینت گرفته و میگه بله دیگه این مقدار پول از حساب شما کم شده، گفتم اینو خودم میدونم حالا من باید چیکار کنم؟ میگه باید بری سراغ اون بانکی که از خودپرداز اون استفاده کردی (مثلا بانک شمارۀ 2) حالا اونم نایابه، به زور و بلا رفتیم اونجا، از اونجا هم گفتن به ما ربط نداره، ما فقط وسیله بودیم، باید برین یا بانک شمارۀ 1 یا بانکی که پول رو قرار بود دریافت کنه ( بانک شمارۀ 3 مثلا)! واسه رفتن به اون بانک دیگه وقت نداشتم برم... الان اینو که گفتم هدفم این بود که بهتون بگم هیچوقت با چندتا بانک در ارتباط نباشین، چون هیچکدوم به گردن نمیگیرن و احتمالا این وسط پولۀ بیچارۀ من... یعنی پول مامان به فنا میره و کسی نه تنها جوابگو نیس، بلکه فقط ما رو به این بانک و اون بانک حواله میکنن!! + نکته ای که موقع برگشتن باهاش روبه رو شدم این بود که، بعد از کارای بانکی داشتم میرفتم سرکار و داشتم از خیابون رد میشدم، یه تاکسی سرعتشو کم کرد که من رد بشم، منم ادب حکم میکرد که با سرم ازش تشکر کنم، نگو این طرف حالا چی برداشت کرده، تا دمِ درِ دفتر دنبالم اومد و ول کن هم نبود! از گفتن این حرف هم خواستم بهتون بگم که اگه کسی بهتون خوبی کرد، نه تنها تشکر نکنین، بلکه دو سه تا هم بهش فحش بدین تا بره دنبال کارش!! + امروز اصلا درس نخوندم اعصاب مصاب ندارم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۰
بی نام
به این مداد فشاری زیر خوب نگاه کنین! توی همون نگاه اول متوجه میشین که هم خیلی قدیمیه، هم اصلا ظاهر شیک و قشنگی نداره، از طرفی واسه عکس گرفتن مجبور شدم چسب هاشو باز کنم، چون بعضی قسمت هاش شکسته و با چشب میتونه سرپا وایسه! لابد الان میگین چه ربطی داره؟! همین مداد فشاری دیشب اشکمو درآورد!! چرا؟ چون گم شده بود!! راستش من همۀ یادداشت ها و خلاصه های درسیمو با این مینویسم، دیروز عصر که از سرکار برگشتم دیدم نیست، و من مطمئن بودم که خودم اونو گذاشته بودم روی میز! با مامان دوتایی زمین و زمان رو بهم ریختیم که پیداش کنیم و آخرشم پیدا نشد که نشد! اونوقت بود که دلم گرفت و از عصبانیت نشستم گریه کردم که چرا وسایل من توی جایی به این کوچیکی باید گم بشه! امروز صبح که از خواب بیدار شدم در کمال ناباوری دیدم روی میزه!! نگو مامان خانوم برداشته باهاش چیزی نوشته برده گذاشته جایی و دیشبم اصلا یادش نبود و داشت پا به پای من دنبال این میگشت!! اما چرا این اینقد برام مهمه؟! اون زمان که میلاد اول راهنمایی بود من تقریبا سوم دبیرستان یا پیش دانشگاهی بودم، واسه تولدم میلاد اینو با پولِ تو جیبیِ خودش برام خریده بود، یعنی خرجی هاشو جمع کرده بود (قربونش برم) شما فرض کنین من اینو تقریبا از سال 86-87 دارمش و توی این سالها ازش استفاده کردم!! جدا از اینکه میخواستم باسیلقه بودنم رو به رخ بکشم، خواستم بگم چیزی (یا کسی) که برام ارزش داشته باشه، دیگه ظاهرش برام نیست، حتی ایرادهاشم برام مهم نیست؛ فقط کافیه من دوسش داشته باشم و برام با ارزش باشه ( که این دوست داشتن و باارزش بودن توی آدم ها باید دوطرفه باشه، حالا توی اشیاء که ظاهرا یک طرفه س، اما واقعا اونم دو طرفه س؛ یعنی من که مدادمو دوس دارم، اونم حتما منو دوست داره – کنش و واکنش-) نمیدونم آخرش میخواستم اینو به چی ربط بدم اما هرگونه برداشت از این پست آزاده! یعنی به واقع هر کس بخواد میتونه به خودش بگیره، هرکس هم نخواد میتونه به خودش نگیره؛ اما فک کنم یه جورایی مربوط به خواب دیشبم میشه که گفتنش اصلا صلاح نیست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۳
بی نام
امروز جای خیلی هاتون خالی منو الناز و خواهرم رفته بودیم دانشگاه گردی! البته م. پ. ن هم که حضور داشت از قبل! قرار بود الناز کارای تسویه شو انجام بده و کار ندارم کلی هم خسته مون کرد (منت میذارمااا)، یه عکس از نمایی از دانشگاه انداختم گذاشتم توی اینستا، الناز اومده میگه از اینجا نباید عکس مینداختی چون اینجا خاطره ای نداره، بی خبر از اینکه دقیقا نقطۀ اوج بهترین خاطرۀ من همین مکان و همین زاویه س که هیشکی چیزی راجع بهش نمیدونه! فک کنم قبلا گفته بودم (شایدم نگفته بودم) که من شدیدا عاشق رنگ های روشن بالاخص زرد و نارنجی و سبز فسفری ام! و البته عده ای هم ( من جمله م. پ. ن) احتمالا از این امر باخبره! حالا چرا اینو گفتم؟ از سال پیش م. پ. ن قرار بود برام یه شعری بنویسه و به عنوان یاگاری بهم بده، اما هربار که همو دیدیم یادش می رفته تا اینکه دیشب بهش گفتم اگه نامۀ منو نیاره دیگه نه من نه اون! امروز دیدم اون دست نوشته رو توی یه پوشۀ "زرد" رنگ گذاشته برام آورده! میخواستم اونو بذارم توی وسایلم، یه دور کلی که به وسایلام نگاه کردم دیدم ای دل غافل!! چقد اتفاقی وسایلهایی که دارم و هیچوقت بهشون توجه نکرده بودم رنگاشون شبیهه! های لایتی که باهاش زیر نکات مهم خط میکشم، هاردی که تازه خریدم، اسپری که بوش رو دوس دارم، سیم کارت ایرانسل ( حالا فهمیدم چرا هیچوقت همراه اول نداشتم و با وجود تمام برتری هایی که نسبت به ایرانسل داره هیچوقت دلم نمیخواسته داشته باشم)، حتی جلد شناسنامه م که از بچگی داشتم.... به علاوۀ فلش و عروسک و کیف پولم رنگاشون زرد و نارنجیه! نمیدونم موقع خرید اینها به رنگهاشون دقت کرده بودم یا نه، اما خوشحالم که رنگ هایی که باهاشون بیشتر سروکار دارم اوناییه که دوست دارم! (ضمنا از رنگ های تیره متنفرم!) + اون قسمتی که با دایرۀ قرمز مشخص شده برای اینه که بهتون نشون بدم که این شعر دقیقا یک سال پیش نوشته شده و الان به دستم رسیده!! به این میگن سرعت پست توی ایران!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۲
بی نام
دیروز صبح الناز خانوم کنکور داشت و قرار بود من از صبح تا ساعت حدودای یک که کنکور تموم میشه از پای سجاده جُم نخورم و فقط ذکر بگم که الناز خانوم کنکورشو خوب جواب بده! ( کاری هم به این ندارم که امروزم از ساعت 2 که م. پ. ن کنکور داشت پای سجاده بودم و الان پا شدم- و البته براش آرزوی موفقیت هم دارم-). دیروز تا ساعت هفت عصر به الناز پیام ندادم گفتم احتمالا خسته س و داره استراحت میکنه، بعدش که پیام دادم خانوم جواب نداد، خیلی نگرانش شدم، تا اینکه ساعت هشت، نه بود بهش زنگ زدم دیدم بله تازه از خواب پا شده و لطف کرده به زنگم جواب داده! ازش پرسیدم کنکور چطور بود؟ کاری ندارم که پای تلفن چجوری جواب داد، این جوابش توی تلگرامه: البته الناز خیلی هم بی راه نمیگه ها!! من خودم پارسال یه تستی رو دیدم خیلی قیافه ش راحت میزد! اومدم نشستم حلش کنم، بعد از کلی فرمول بازی و اینا آخرش جواب اومد 1 ! در پوست خودم نمی گنجیدم!! رفتم با خوشحالی تا ثمرۀ زحمت هامو با اطمینان 100/% وارد پاسخ نامه کنم! حالا گزینه ها:1) 5842) 9633) 7124) 836و بعد قیافۀ من قیافۀ مراقب قیافۀ طراحه نامرد واسه اینکه ضایع نشم منم از حرصم گزینۀ 3 رو انتخاب کردم چون توش عدد یک داشت! بالاخره واسه اون یک کلی زحمت کشیده بودم! راضی ام از خودم! بعد از چت کردنه دیشبم با الناز تصمیم گرفتم هیچوقت سراغ دو شغل نرم! یکیش طراح سوال کنکور بودنه، چون قبل از رفتن به دانشگاه زیر لعن و نفرینه، یکی هم استاد بودنه که اونم بعد از رفتن به دانشگاه بیچاره لعنت میبره! خلاصه این دو شغل باید بهش سختیِ کار تعلق بگیره، چون این دسته افراد اگه دست داعشی ها بیوفتن اوضاعشون بهتر از اینه که دست داوطلبا بیوفتن! شایدم بخاطر همینه که اکثرا طراحای سوالای کنکور آدم های گمنامی هستن و اصلا معلوم نیست کی سوال رو طرح میکنه!! + امیدوارم شب که م. پ. ن برگشت خونه، اون دیگه حرفای الناز رو تکرار نکنه، چون واقعا من همینجوریشم کلی استرس گرفتم! بابا بخاطر دل منم که شده بیاین بگین "کنکور آسان است"!! گناه دارماااااا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۸
بی نام
وقتی تو عاشق درس خوندن باشی و مامان باباتم عاشق تو باشن و دلشون بخواد تو به خواسته ت برسی( و وقتی هم نرسیدی بگن فدای سرت ایشا... دفعۀ بعد!) اون وقت چون تو داری درس میخونی که به خواستت برسی که خواستۀ تو زیر مجموعۀ خواستۀ اونا هم هست، نتیجه ش میشه این!! یعنی تا یه چیزی هوس میکنم فوری برام تهیه میکنن هیچ، چیزی هم که بدونن برا تقویت حافظه مفیده و من هوس نکردم رو هم برام میخرن (منو این همه خوشبختی محاله!)  توی اینجور مواقع حتی مامانمم نگران چاق شدن من نیست!! میگه " اشکال نداره بعده کنکور دو ماه بهت غذا نمیدم تا چربی های اضافه رو آب کنی؛ الان تا میتونی بخور که بعد از کنکور خبری از اینا نیست و فقط با یه لیوان آب و به اندازۀ کف دست نون باید سر کنی!" از قدیمم گفتم نه غصۀ گذشته رو بخور، نه نگران آینده باش، توی حال زندگی کن! بر مبنای همین جملۀ گهربار فعلا من بخورم اینا رو، بعدا دیگه مهم نیس چی میشه!! الان رو عشق است! خلاصه شرمنده تعارف نمیکنم دیگه، اینا واسه تقویت حافظه س و واس ماس!! مخصوصا اون لواشک های خونگی (صنعتی به مزاج ما نمیسازه!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۶
بی نام
حال و روز من این روزا به روایت تصویر... چی میگن بهش؟! شرح در متن؟ متن در شرح؟ شرح در عکس؟ عکس در شرح؟ متن در عکس؟! خلاصه هر کدوم از موارد بالا میتونه باشه جز "بدون شرح"! چون از هر زاویه بهش نگاه میکنم یه شرحی داره دیگه!! چطور میشه بدون شرح باشه؟! اصلا بیخیال! کمبود خواب دارم شدید!! خدا کنه توی این دو روز تعطیلی که در پیش داریم بتونم جبران مافات* کنم! * مافات: ما + فات (تبدیل واو به الف! فک کنم اعلال به قلب میشه؛ یعنی فوت بوده شده فات!) "ما" هم که از حروف موصول هست به معنی آنچه! در کل میشه آنچه فوت شده؛ آنچه از دست رفته! ( از تحلیل این کلمه هم فقط قصدم این بود که بگم عربیم خوبه، بد نیست، سلام میرسونه، شما خوبی؟!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۶
بی نام
پستی که میخواستم بذارم راجع به عکس زیره! نمیدونم بین پسرا این اتفاق میوفته یا نه، اما بین دخترا میشد که یهو از یکی از معلم هامون خوشمون میومد و روز معلم هم فقط برای اون کادو میبردیم! اما من همۀ معلم هامو دوست داشتم؛ واسه همین چون نمیتونستم چیزی ازشون یادگاری نگه دارم، ازشون میخواستم که توی دفتر خاطراتم چند خطی برام بنویسن! این دفتر خاطراتم کاملا پر شده از دست خط تمام معلم هام توی این 7 سال و عکس بالا گلچینی از بعضی هاشونه! این دفتر رو خیلی دوست دارم و برام قابل احترامه! به نظر من وقتی آدم جمله ای رو مینویسه، چیزی از وجود خودش رو توی اون نوشته و دست خط جا میذاره! واسه همینه که همیشه از دوستام خواستم و میخوام که به عنوان کادو فقط واسم چند خط نامه بنویسن، چون هیچ کادویی برای من باارزش تر از اون نیست! + چقد دلم واسه تک تک معلم هام تنگ شده!! امیدوارم هرجا هستن خدا پشت و پناهشون باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۸
بی نام
امروزم متاسفانه مثل دیروز با همون مشکل قطعی سیستم مواجه بودم! اما یه فرقی با دیروز داشت! بذارین اول از دیروز بگم که چی شد! دیروز که دیگه سیستم قطع بود گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم، گفتم بیا و برو قشنگ توی تلگرام واسه خودت خوش بگذرون؛ چون عملا کار دیگه ای از دستم برنمیومد! خلاصه به جز م. پ. ن و الناز (این دو شخصیت مهم داستان های من!) اکثر دوستام آنلاین بودن و باهاشون حسابی چت کردم! تقریبا یه ساعت و نیم آنلاین بودم که دیدم دیگه کم کم داره چشمام بسته میشه! اومدم یکم بخوابم! لابد تعجب میکنین که خواب توی محل کار مگه ممکنه؟! بله ممکنه، برای من هیچ چیز غیر ممکن نیست! ما اینجا یه تخت خوابی داریم که مال دخترِ یک سالۀ صاحب کارمونه، منم که ریزه میزه، به طور خیلی راحت توی تختش جا میشم! (الهی قربون خودم برم!) اومدم که بخوابم گفتم بذا یبار دیگه تست کنم ببینم سیستم وصل شده یا نه! در کمال ناباوری (و البته ضد حالی) دیدم بله وصل شده و نقشه ای که برای خواب کشیده بودم نقشه برآب شد!                           اما امروز چه فرقی با دیروز داره؟! امروز قبل از اینکه کامنت های پست دیروز رو بخونم با خودم جزوه آورده بودم، اما اینکه این جزوه واسه کدوم درس هست و من ازش چه خاطره ای دارم خودش یه داستان دیگه س! همونطور که تو عکس دیدین جزوه ای که با خودم آوردم واسه درس هندسه س! راستش دوتا دلیل داره؛ اول اینکه از هندسه 4 تا سوال تو کنکور میاد که معمولا راحت هم هستن! اما دوم اینکه من کلا هندسه رو خیلی دوست دارم! یادم میاد اول راهنمایی بودم و برادرم که رشته ش ریاضی بود یه روز کتاب هندسه شو برداشتم و شروع کردم به خوندن! از روی کتاب کاملا به مباحث اولیه ش مسلط شده بودم! خودشم یه بچه راهنمایی! وقتی رفتم دبیرستان و سال سوم هندسه داشتیم یه دبیری داشتیم به اسم "آقای رسولی" که مسن بود اما چشم چرون!! جدا از اخلاق عمومیش انصافا توی تدریس هندسه از چیزی کم نذاشت! واسه همین من دیدم اگه فقط جزوۀ هندسه رو بیارم و بخونم و تمرین ها و مثال ها رو مرور کنم برام بهتر از اینه که جزوه های ریاضی و فیزیکم که نیمه کامل هستن رو بیارم! (برگردیم به زمان حال) دیدم سیستم قطعه و تا اومدم جزوه رو باز کنم یه تست کردم و دیدم بله سیستم وصل شد!! و اینگونه بازهم همون ابر و باد و... دست به دست هم دادن که من افراط نکنم!! + شاید باورتون نشه اما من اصلا نمیدونستم امروز روز معلم هست و دیروز اونم دیشب توی تلگرام متوجه شدم بعد رفتم تقویم رو چک کردم گفتم: "به به!! زهرا با خودت چه کردی؟! میبینم که مناسبت ها هم یادت رفته! کم کم اینجوری پیش بری اسم خودتم یادت میره!! خدا به دادت برسه!" توی همین افکار و اوهام بودم که اولین پیام تبریک رو دریافت کردم خودشم از کسی که مطلقا ازش انتظاری نداشتم! دومین پیام (اس ام اس یا پی وی) رو امروز از یکی از دوستای خوبم که همکلاس هم بودیم و الان داره ارشد میخونه و استاد من به حساب میاد الف. ر. ج دریافت کردم و دیگر هیچ!! اما خودم قصد دارم از همین تریبون به همکلاسی های خودم، الناز و سایر معلمین و اساتید و مربی ها و ... امروز رو تبریک بگم و شب هم اگه یادم باشه یه پست میخوام بذارم راجع به دبیرهای خودم (قول نمیدمااااا وقت داشته باشم اینکارو میکنم!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۰
بی نام
بله دیگه! از صبح تا یک ساعت به وقت الان که نزدیک به ساعتِ 2:30 ظهر هست عین ... بلانسبت من وشما، بشین درس بخون، بعد بدو بدو ظرف مدت 10 دقیقه بدون اینکه چت هاتو با م. پ. ن به نتیجه برسونی آماده شو بیا سرکار که با سیستمِ قطع شده مواجه بشی که بهت ثابت بشه وقتی خدا یه چیزی رو نمیخواد چه اصراری داری به  اون؟! البته نه اینکه خدایی نکرده منظورم این باشه که مثلا خدا نمیخواد دانشگاه قبول شم هاااا نه؛ منظورم اینه که نیت شومی که داشتم این بود که کارامو اینجا تند تند انجام بدم و یکی دو ساعت قبل از موعد مقرر (یعنی قبل از ساعت 8 عصر) برسم خونه و بازم روز از نو روزی از نو بشینم پای درس و مشقم! اصلا وقتی از یه حدی بیشتر درس خوندن تجاوز میکنه، ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که من اونروز دیگه درس نخونم که خب البته خیلی هم برا من بد نمیشه! از اونجایی که مغز هم ظرفیتی داره و منم توی کسب علم و دانش طمعکارم و حریص (تف!) خدا نمیخواد بیش از حد از مغزم کار بکشم و خودمو خسته کنم که یوقت مبادا بر اثر همین خستگی بلایی سر اطلاعات قبلی بیاد و به واقع همۀ رشته هام پنبه شه!! و خب از یه طرف هم اگه این قطع بودن سیستم بخواد کل روز رو ادامه داشته باشه، مشکل من میشه دوتا!! یکی اینکه امروزم رو از دست میدم، دوم اینکه فردا مجبورم از صبح بیام تــــــا هروقت که خدا بخواد!! یعنی دو روزم بی خود و بی جهت هدر میره و این برای من عین فاجعه س!! الان تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دست به دعا بشم و از خدا بخواد هرچه زودتر مشکل این سیستم حل بشه و قول بدم که شب اصلا درس نخونم! الان من موندم و یه سیستم قطع و یه عالمه کاری که مونده رو دستم و زمان عزیزی که داره همینجوری سپری میشه و دیگر هیچ!! النازم دو روزه ازش بیخبرم و نمیدونم دردامو به کی بگم... به نظرم نتش باید تموم شده باشه و احتمالا هم داره خودشو تنبیه میکنه که تا حالا تمدید نکرده، شایدم چون کنکورش نزدیکه میخواد توی این وقت باقیمونده نهایت تلاشش رو بکنه، کسی چه میدونه!!! از اون طرفم کلی کانال و گروه رو حذف کردم که یوقت به سرم نزنه برم تلگرام و خلاصه همون هدر دادنه وقت پیش بیاد، تقریبا گروه هایی که دارم به نصف کاهش پیدا کرده و جای بسی خوشحالیه که تونستم ازشون دل بِکِّنم!! شدت عصبانیت من هم در حال حاضر به حدیه که... بیشتر که فک میکنم میبینم حدی نداره و کلا خیلیه و در این حال اینکه یاده یکی از شعرهای دوران جاهلیت خودم افتادم واقعا مسخره س! بیت اولش فقط یادمه:ثانیه های عمر من بی تو روانه میشود/ این دل من ز دوریت غرق گلایه میشود * منظور از تو در حال حاضر کتاب ها و جزوات و کلا درسهام هستن!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۹
بی نام
توی سرویس بهداشتی ما یه دیوار اضافی هست که یه در فلزی براش گذاشتن که پشتِ اون در، لوله های آب از پایین به بالا و برعکس تعبیه شده ( تا اینجاش نه به شما مربوطه نه به من!) کنار اون درِ فلزی و دیوار رو که یه فاصلۀ تقریبا یک سانتی هست رو جناب بنّا اومده با گچ پر کرده (اینم باز به ما مربوط نیست) با مرور زمان اون گچ مقداریش ریخته و یه سوراخی ایجاد شده که حشرات موزی (سایز کوچیک) میتونن از اون طرف بیان این طرف (داستان از اینجا شروع میشه!) تقریبا دو هفته پیش دیدم یه عنکبوت از اون طلایی ها که اندازۀ پاهاش تقریبا دو سانت بود از اون سوراخ عبور کرده هیچ، اومده بیرون تار درست کرده و خوش و خرم داره زندگی میکنه، منم که چشم دیدنه خوشبختیه کسی رو ندارم، کُشتمش! اما نه اینکه چیزی بکوبم توی سرش، کلا اهل خشونت نیستم، با آب غرقش کردم ( که اگه شنا بلد بود غرق نمیشد، مشکله خودشه! ) فردای اون روز دیدم عه!!! یکی دیگه با همون شکل و سایز اومده از خونۀ آمادۀ عنکبوت مرحوم داره استفاده میکنه! بازم سیل اومد و اونم غرق شد! فردای اون روز دیدم یا خداااااا اون عنکبوت دومی هم گویا وارث داشته و یکی دیگه اومده صاحبِ خونه ش شده! خلاصه اونم گرفتار بلای زهرایی شد و درگذشت!! شاید باورتون نشه اما فردای اون روز هم چهارمین عنکبوت رویت شد که دیگه سیمام قاطی شد و این یکی رو با دمپایی لهش کردم! بعد از اون دیگه خبری نشد، یعنی خوب زهر چشمی گرفته بودم از اقوام این چهارمی! هر روزم چک میکردم که مبادا پنجمین عنکبوت بیاد و من در غفلت باشم! تا اینکه دیشب چشمتون روز بد نبینه!!! دیدم توی همون قسمت یه عنکبوت سیاه و گنده ( که به عبارتی مادرِ اون قبلی ها حساب میشه) اومده جا خوش کرده!!!! چنان جیغی زدم (مهمونم داشتیم) که مامانم اومد و دید که ترسیدم کُشتش و جسدشو هم نشونم داد که خیالم راحت شه! (البته مامان با کشتن این حشرات عذاب وجدان میگیره ها، اما بخاطر خوشحال کردنه من مجبوره!!) +همش میترسم نکنه خونوادش به خون خواهی اون قبلی ها بهم حمله کنن و ازم انتقام بگیرن!! اصلا من نمیفهمم گیریم این عنکبوت واسه مزارع و اکوسیستم بعضی جانورا مهمه، آخه چرا میاد دیگه تو خونۀ ما؟! ما میریم توی تار اون زندگی کنیم آخه؟! در کل ازش بدم میاد، هم از خودش، هم از اون قیافۀ زشتش، هم از اون پاهای ترسناکه درازش!!!! نتیجه: عنکبوت خر است!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹
بی نام