...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
چند روز پیش اتفاقی با دوستی هم کلام شدم و حرف از این طرف و اون طرف اومد و آخرش رسید به مقولۀ درس خوندنه من! منم گفتم خوبه فقط از این ماه رمضونی که در پیشه میترسم! خب بالاخره درس خوندن به انرژی نیاز داره و آدم روزه دار سخته بخواد درسای سنگین (مخصوصا ریاضی و فیزیک) بخونه! این دوست گفت خب درس خوندن یه چیزیه که اتفاق افتاده، مثل مسافرتی که اتفاقی پیش میاد و طرف بره مسافرت میتونه روزه نگیره و بعدا قضاشو بگیره، گفتم اگه یهویی اومدم منم بر طبق همین استدلال روزه هامو خوردم و بعدا معلوم شد که اشتباه بوده که باید به ازای هر روزی که روزه مو خوردم دوماه پشت سرهم روزه بگیرم و تمام دوران دانشجویی (ایشاا.. قبول شم) باید روزه باشم!! خلاصه تصمیم بر این شد که بریم از مرجع تقلیدمون بپرسیم! منم راستش این چند روز وقت نداشتم تا اینکه امروز از دوتا کارشناس (محض احتیاط) سوالمو پرسیدم و جوابی که گرفتم به این شرح بود: " شما باید روزه هاتو کامل بگیری، درس خوندن به هیچ وجه عذر شرعی حساب نمیشه، اگه به بهانۀ درس خوندن روزه خواری کنی عمدی محسوب میشه و باید کفاره شو به ازای هر روز، کامل به جا بیاری!!" یعنی خدا رو شکر کردم که قبل از ماه رمضون پرسیدم، اگه یادم میرفت و به زعم خودم روزه خواری میکردم واقعا خودمو نمی بخشیدم! و در ادامه یکی از این کارشناسا اینجوری منو نصیحت کرد که " اگه میخوای با انرژی درس بخونی، بعد از افطار تا اذان صبح رو اختصاص بده به درس خوندن تا اگه انرژی کم آوردی بتونی چیزی بخوری، روز ها هم که روزه هستی میتونی استراحت کنی!" البته پیشنهاد خوبی هم هست، فقط دو تا مساله هست که به اون نگفتم اما به شما میگم، یکی اینکه من سرکار میرم (البته چون بعدازظهرا میرم میتونم تا اون موقع استراحت کافی داشته باشم)، دوم اینکه برنامۀ خوابم اونوقت به وقت نیویورک تنظیم میشه، بعد مشکل اینجاس که فوری بعد از ماه رمضون (یکی دو روز بعد فک کنم) روزه کنکوره! اونوقت من چجوری خوابمو به تنظیم ایران دربیارم که شب بخوابم و صبح زود بتونم با انرژی سر جلسۀ کنکور حاضر شم؟! در کل بیخیاله این پیشنهاد بشم بهتره! در نهایت خواستم شمام این حکم رو بدونین و عملا این پست جنبۀ آموزشی اعتقادی داشت، و اینکه بهتون بگم که به هر بهونه ای نرین روزه خواری کنین که این اصلا کار خوبی نیست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
بی نام
خلاصه... بازم لعنت به میهن بلاگداشتم میگفتم... اما بگم از چیز مهمی که جدیدا کشف کردم! واقعا توی هر کار خدا حکمتی هست، اینکه میگن ریا کردن کار خوبی نیست حکمتی داره دیگه! الان یه نمونه عرض کنم، اگه من نمیومدم اینجا بنویسم که فلان روز، روزه گرفتم (خودشم بدون سحری) اونوقت شما و مخصوصا دوستم از کجا میدونستین من اهل روزه گرفتنم که دوستم بیاد همچنین پیشنهادی بهم بده و در آخر تهدیدم کنه حتی!! واقعا دوستانه نصیحتتون میکنم که هرکاری میکنین اما ریا نکنین!! باز هم تف میفرستیم به روحِ خبیث ریا!! + چند روزه که درگیر دانلود کردنه یه چیزی هستم، خیلی جالبه، در طول روز که اگه دانلود کنم از حجم نتم کم میشه خیلی سریع صفحۀ دانلود رو میاره و متعاقبا استقبال و تشکر میکنه، شب که میخوام از حجم رایگان شبانه استفاده کنم، مینویسه "شما قادر نیستین دانلود کنین" بعد که میپرسم چرا؟! میگه "فیلتر شکنت روشنه!!" در حالی که من نصف شبی تازه کامپیوتر رو روشن کردم و ویندوزش هنوز درست و حسابی نیومده بالا چطور میتونم فیلترشکن رو روشن کرده باشم آخه؟! واقعا این دیگه اوجه نامردی، خدا ازشون نگذره، من که نمیگذرم... خدا هم نمیگذره، شمام هم نگذرین...!+ ضمنا از میهن بلاگم نمگیذرم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۸
بی نام
تقریبا دو سه روز پیش (در واقع توی این مدتی که پستی نذاشتم) بنابه دلایل شخصی حوصلۀ درس خوندن هم نداشتم، چه برسه بیام پست بذارم، از اون طرف الناز نت نمیومد –و نمیاد فعلا- و اونجوری اعصابمو بهم میریزه! خلاصه تنها کسی که میتونم حرفامو بهش بزنم م. پ. ن بود –و هست- عکس زیر خلاصه ای از مکالمات ما و پیامی که قبلا برای الناز فرستاده و جوابی که گرفتم، میباشد! در واقع الناز خر بودن رو به تمدید کردن ترجیح داده!! مشکل خودشه و به منم اصلا ربطی نداره!+ لعنت به میهن بلاگ! مجبورم ادامۀ حرفامو توی پست بعدی بذارم! چون حجمش بیشتر از 60 کیلو بایت میشه و این لعنتی پستمو ارسال نمیکنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۵
بی نام
عرضم به محضر شریف که من سالهاس ساعت ندارم! قبلاها دوبار ساعتم رو گم کردم و دیگه به دندۀ لجم افتاد که ساعت نخرم، تا اینکه ترم 5 بودیم (سال 90 فک کنم!) دوستام در یک عملیات کاملا خودجوش یهویی توی قطار سورپرایزم کردن و دیدم برام این ساعت رو (به عنوان کادوی تولد) خریدن! حالا چه ربطی داره؟! راستش برای کنترل زمان توی جلسۀ کنکور ساعت نه تنها لازم، بلکه حیاتیه! پارسال هم که رفته بودم کنکور ساعت آبجی رو قرض گرفته بودم و همش حواسم شیش دنگ پیش اون بود که مبادا گمش کنم ( آخه سابقه دارم!)... اصلا یکی از دلایلی که نتونستم خوب به سوالا جواب بدم همین استرسی بود که بابت ساعت داشتم! خلاصه امسال تصمیم گرفتم برم یه ساعت خوشگل بخرم! حالا خوشگلم نباشه مهم نیس، فقط زمان رو مثل آدم نشون بده که من کارمو راه بندازم! البته خودمم ساعت دوست دارماااا فقط یکم نسبت بهش کم حواسم! راستش از آخرین باری که ساعت داشتم (یعنی همین ساعتی که بهم کادو دادن) خاطرۀ خوبی ندارم هیچ، زمان همینجوری برام متوقف شده! شکستنه شیشه ش هم به لطف کسی بود که با عجله میخواستم برم ببینمش که از دستم باز شد و تقققققق (خوب یادمه که ترم 5 بعد از امتحان فرانسه بود!)!! همینجوری توی وسایلام داشتم ساعتم رو نگاه میکردم و خاطرات زمان دانشجویی رو مرور میکردم، با این چت هایی که سر کلاس ها با بچه های ردیف عقب داشتیم مواجه شدم! همشونو دارم!! خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که تصورشو بکنین! توی این عکس فقط اونایی که مشکل منشوری نداشتن رو گذاشتم که واسه خودم و همکلاسیام (اگه اینجا رو میخونن) مرور خاطراتی بشه!! با خوندنه هرکدومشون لحظه به لحظه ش یادم میاد که توی کدوم کلاس بودیم و توی چه شرایطی اینا رو مینوشتیم و پست میکردیم برا همدیگه!!! واقعا یادش بخیر... + عنوان: سهراب سپهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۹
بی نام
نمیدونم چرا دیروز هیچی اینجا ننوشتم، نه که سوژه نداشته باشم، من همیشه سورژه ای دارم که بهش گیر بدم اما واقعیتش تف به ریا دیروزم که نیمۀ شعبان بود گفتیم بیا دوباره بدون سحری روزه بگیر تا یکم از حجم چربی هایی که جمع کردی کم شه، خداییش خوب هم جواب میده!! شاید دلیل اینکه نیومدم این بود، اما اگه دقت میکردین دیروزم یه جورایی حال و هواش شبیه حال و هوای غروب جمعه ها بود و واقعا دلم نمیخواست غیره آهنگ گوش دادن کاره دیگه ای بکنم! اما بگم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد، یعنی اینقد خوشحال شده بودم که حد نداره! راستش من توی دار دنیا دو تا خط دارم که هر دوش ایرانسله، یکیشم جدیدا داداشم بهم داده که اونم ایرانسله و تا همین چند روز پیش که اون اتفاق افتاد فعالش نکرده بودم، پس در واقع هیچ احد و صمد و ممدی اون شماره رو نداره! اما اینکه چرا من دوتا خط داشتم قضیه ش مفصله! فقط اینو بگم که این خطم که روشنه زمانی روزانه بیش از 500 تا مزاحم داشت و الان کل سال رو هم جمع کنم جمعا 500 تا پیام و زنگ از این خط دریافت نمیکنم (یعنی سینگلی تا این حد!) خلاصه برای اینکه از شر مزاحما خلاص بشم رفتم و اون خط دوم رو گرفتم و این خط به مدت یک سال تمام خاموش بود تا اینکه مزاحم ها دیگه اونو به فراموشی سپردن! و چون این اولین خطمه و دوسش دارم همیشه این خط رو نگه خواهم داشت و حتی بعد از ازدواج ( ایشاا...) هم تصمیم ندارم عوضش کنم، چه آقامون خوشش بیاد چه نیاد، همینه که هست! اما این همه مقدمه برای این بود که آقا اون یکی خطم که خاموشه، هر سه ماه یبار میارم روشنش میکنم و یه زنگ ازش به خونه میزنم که یوقت قطع نشه! چند روز پیش موعدی بود که باید باهاش ارتباط برقرار میکردم! زنگ زدم و فوری قطع کردم گفتم الان شارژ نداره بذا همون یه ذره که تهش مونده رو برای دفعه های بعدی نگه دارم! نگاه کردم ببینم چقد شارژ داره باورم نمیشد!! 6 هزار تومن!!!!! خط من تا حالا اینهمه شارژ یجا به عمرش ندیده و حالا اینی که خاموشه چجوری شده اینهمه شارژ داره؟!!! اینقد خوشحال شدم که فوری 2 تومنشو انتقال دادم به این خطی که دارم و الان روشنه! خلاصه خواستم بگم آیا شده تا حالا توی لباس قدیمی هاتون اتفاقی پول پیدا کنین؟ چه حسی داشتین؟! منم یه همچین حسی داشتم!! راضی ام از خودم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
بی نام
امروز میلاد رفت ( شایدم برگشت) تهران! از صبح مخمو خورد که براش از اون پیتزاهایی درست کنم که دوست داره! آخه معمولا دست پخت منو آبجی رو میلاد خیلی دوست داره! منم که آشپزی بلد نیستماااا... خلاصه با حداقل امکانات و با توجه به ضیق وقت چیزی که از آب دراومد شد این: اون بالایی مخصوص برای میلاده، میگم مخصوص چون میلاد یه سری چیزا رو نمیخوره و مجبور شدم توی پیتزاش اون مواد رو نزنم، اون سه تا پایینی هم واسه خودمو مامان و آبجیه که آبجی رو هم من دعوت کردم! تقریبا 20 سال پیش روزی که میلاد به دنیا اومد (به تاریخ شمسی) مصادف شده بود با نیمۀ شعبان! تا قبل از اینکه میلاد به دنیا بیاد، دائم دعا میکردیم دوقلو باشن، ( منم اون موقع 6 سالم بود) اسم هم براشون انتخاب کرده بودیم، "میلاد و مَهدی"! بعد که دیگه فهمیدیم دوتا نیستن، اسم میلاد رو به این خاطر انتخاب کردیم که گفتیم توی تبریز مَهدی رو مِهدی صدا میکنن و مام خوشمون نمیاد!(اون موقع ما توی تبریز نبودیم) البته دیگه اینجاشو نخونده بودیم که میلاد رو ... بماند که چی تلفظ میکردن! خلاصه ما هر سال دوبار برای میلاد تولد میگرفتیم، اما امسال متاسفانه نیست... خودمونم امروز عصر که داشت میرفت اینقد نگران بودیم مبادا چیزی یادش بره و جا بذاره و اونجا براش دردسر بشه، به کل یادمون رفت حداقل پیشاپیش بهش تبریک بگیم! نمیدونم بخاطر اونه که دلم گرفته یا چیزه دیگه، اما هر چی هست از بعد از ظهر که میلاد رفته دل و دماغ هیچی رو ندارم، نه درس خوندم، نه خوابیدم، نه فیلمی نگاه کردم، نه چیزی خوردم، هیچی! حتی حوصلۀ تلگرامم نداشتم! فقط دلم میخواد آهنگ گوش بدم... همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
بی نام
دیشب رفته بودیم خونۀ داداشم، یعنی از بعد از ظهر رفته بودیم و شب که چه عرض کنم، بامداد ساعت 2 برگشتیم! درسته که توی تلگرام خیلی منتظرم بودن که آنلاین بشم اما هیشکی یه پیام هم نداده بود که ببینه من کجام! البته منم اینجوریم ها، مثلا الناز نیاد نت بنا رو بر این میذارم که یا نتش تموم شده یا حوصله نداره و نیومده، خودم که سراغی ازش نمیگیرم، انتظاری هم نداریم کسی از من سراغ بگیره! بگذریم! دیشب نمیدونم این عروسمون چجوری غذا درست میکنه که من هروقت میرم اونجا غذا زیاد میخورم! قدیما عروس آشپزی بلد نبود یه سوژه ای میشد که خواهر شوهرا بهش سرکوفت بزنن و خلاصه واسه غیبت کردن ها بهونه داشته باشن، چیه این عروسه ما همۀ کاراشو خوب انجام میده و مام چیزی واسه غیبت پیدا نمیکنیم و حوصله مون سر میره!! خودم عروس خوبی میشم که نه خونه داری بلدم، نه آشپزی نه هیچی! قشنگ سرگرمی میشم واسه خونوادۀ همسرم که صبح تا شب پشت سر من حرف بزنن و منم از همینجا و همین لحظه حلالشون میکنم!(یعنی اینقد خوبم ها) بله داشتم میگفتم که اونقد غذا خورده بودم که قسم خوردم واسه جبران امروز رو بدون سحری روزه بگیرم!! و (تف به ریا) نه تنها موفق شدم بلکه شاید باورتون نشه چون خودمم باورم نمیشه، اصلا احساس گشنگی هم نکردم با اینکه 17-18 ساعت هیچی نخورده بودم!   خلاصۀ کلام دیشب (بخونین بامداد ساعت 2 به بعد) که اومدیم دیگه من خوابم نمیبرد که! رفتم یه سر تلگرام ببینم در نبوده من چند نفر اقدام به خودکشی کردن که بحمدا... همه سالم و سلامت بودن! اما در همین اثناء که یکی از دوستام (همونی که دیروز مقاله های ترجمه شده شو بهش تحویل دادم) دیدم آنلاینه و داشتیم باهم گپ دوستانه میزدم ( کاری ندارم با اونی که توی یه گروهی داشتم باهاش بحث میکردم نصفه شبی!) که دیدم یه دختری نمیدونم از کدوم گروه بود و از کجا پیداش شد، اومد پی ویمو ازم اجازه خواست که عکس پروفایلمو اونم بذاره برا پروفایلش! درسته اجازه گرفتنش ادبشو نشون میداد اما خب یکمم جای تعجب داشت! یه عکسی که هیچ نام و نشانی از مالک اون نداره مثلا کسی به جز من بذاره برا پروفایلش من میخوام برم بگم چرا گذاشتی؟! فوقش رفتم و گفتم نهایتا طرف میگه به تو چه و بلاکم میکنه دیگه... جز این، اتفاق دیگه ای نمیوفته که! اما همۀ اینا به کنار، خوشم اومد که به عکس پروفایل آدم توجه میشه! (البته من خودم زیاد به عکس ها توجه دارم ها!) چند وقت پیش هم یه عکس غمگین و عاشقانه و بدون هیچ دلیلی و صرفا واسه اینکه خوشم اومده بود گذاشتم و قریب به 10-15 نفر از دوستام حتی اونایی که سالی یبارم باهاشون چت نمیکنم اومدن گفتن دلمون گرفت عوضش کن و عکس های خنده دار بذار!! یعنی تا این حد منو بی غم میدونن!! اگه یه روزی من جلوی عالم و آدمم بخاطر غم هام زار بزنم بازم هیشکی باور نمیکنه و ممکنه به گریه هامم بخندن حتی و به قول صاحب کارمون بهم میگن " گریَـتَم بهت نمیاد!!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۳
بی نام
امروز آخرین روز کاری توی این ماه بود که مجبور بودم از صبح برم و کلی هم کار ریخته بود سرم! مشغول کار کردن بودیم که دیدیم یکی از مشتری های ثابتمون برای همۀ ما ( نمیدونم به چه مناسبتی!) از این بسته های "زرد" رنگ آورد! دل تو دلمون نبود ببینیم توش چی هست، اما چون اگه یکیشو باز میکردیم دیگه نمیتونستیم ببندیم تا آخرین لحظه هیشکی باز نکرد، خیلی هم دلمون میخواست ببینیم توش چیه! منم که یکم دیرتر از همه سرکار رفته بودم و مجبور بودم دیرتر هم برم خونه، تا ساعت سه که رسیدم خونه خدا میدونه چجوری حس فضولیه خودمو کنترل کردم!! خلاصه دستش درد نکنه، امسال سررسید نداشتم، تقویم دیواری هم برا اتاقم نداشتم، اون یکی هم نمیدونم اسمش چیه، چون دفترچه هست اما ورقه هاش بهم چسبیده نیست! فقط خواستم شما هم شاهد باشین که رنگ "زرد" تو زندگیه من کاملا اتفاقیه و اینجوری نیست که من عمدا رنگ های مورد علاقه مو بچینم دور و برم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۹
بی نام
امروز بالاخره پس از چند روز زحمت و تلاش که تقریبا دارم کور میشم ترجمه ها تموم شدن... خداحافط ترجمه... امیدوارم به جز برای خودم دیگه برای هیشکی خر نشم ترجمه کنم! الان من رو پزشکی و اینا حساسم، نقطه ضعف دادم دسته همه، آخه خودتون قضاوت کنین، اینهمه توی چت ها به شما هم هی "دکی" بگن شما بلانسبت خر نمیشین؟! خیلی کار بدیه که بخاطر پیشبرد کار خودتون از نقطه ضعف مردم استفاده کنین! حالا اینهمه خسته باشی و آخر ماه هم باشه و صبح هم کلی درس خونده باشی و عملا چهار روزه هر روز کمتر از 7 ساعت خواب مفید داری، بیای تلگرام با این پیام مواجه بشی!! یعنی عاشق رفیقامم، با دنیا هم عوضشون نمیکنم! + صاحب کارمونم این روزا که کارمون زیاده واسه اینکه نق نزنم همش میره میاد بهم میگه خانوم دکی!! نقطه ضعفم خیلی تابلوعه که اونم میگه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۱
بی نام
وقتی که الناز از اینکه من صبح ها درس میخونم و عصرا میرم سرکار و شبا تا آخر وقت ترجمه میکنم و وقت نمیکنم برم تلگرام شاکی میشه یکم لحن حرف زدنش تند میشه اما با این وجود ذره ای از علاقۀ من بهش کم نمیشه! امروز سیستم من خراب بود، مجبورم شدم برم کارامو توی سیستم یکی دیگه از همکارام (الف. س) انجام بدم، بعد دیدم یه آثار هنری از خودش به جا گذاشته واقعا امیدوارم شدم به این ذوق و شوق هنری که در وجود این بشر نهفته س! میخوام بفرستم برای برنامۀ عمو پورنگ زیرشم بنویسم: " عکس ارسالی از الف. سین 23 ساله از تبریز!!" اصلا عاشق اون طرح های اولیه ش شدم!!+ فک کنم نگفتم که دو روزه میلاد اومده مرخصی و قراره شنبه دوباره برگرده تهران! نگفتم؟! خو الان گفتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۸
بی نام