...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
از قرار معلوم امروز نتایج اولیۀ کنکور ارشد رو قرار بود بدن و من خیلی بیشتر از الناز و م. پ. ن مشتاق تر (از نوع استرس مثبت) بودم که جواب نتایجشونو بدونم و ببینم چه رتبه ای آوردن! اما تا به این دقیقه که دارم این پست رو مینویسم که تقریبا چند دقیقه مونده تا افطار،(و بعد از افطار قراره منتشرش کنم) از نتایجشون بیخبرم! نه اینکه بهم خبر نداده باشن، احتمالا خبر دادن اما من وقت نکردم برم تلگرام ببینم اوضاعشون چجوریه، میخوام بعد از افطار با انرژی برم ببینم چه دسته گلی به آب دادن! اونام که خودشون بهم پیام ندادن لابد یا زیادی خوشحالن که منو فراموش کردن یا خدایی نکرده... نه اصلا قسمت دوم رو نگم بهتره! راستی امروز نون آور خونه بودم! یعنی چی؟! هیچی دیگه من که عصرا میام خونه مامان هم این فرصت رو غنیمت شمرده ازم خواسته (از نوع امری که اگه انجام ندی عاق میشی!) موقع اومدن نون هم بگیرم که دیگه یه سِری هم ایشون با دهن روزه این زحمت رو متقبل نشن! منم که فرزند صالحی هستم و گلی از گل های بهشت، اطاعت امر کردم و فقط همین یه کارم مونده بود که اونم به حمد ا... توفیقش نصیبم شد که برم دم نونوایی بگم آقا به من دوتا نون بده!! خداییش تجربۀ خوبی نبود، اصلا از نونوایی رفتن خوشم نمیاد اما بخاطر والدۀ محترم مجبورم، اونم طفلی گناه داره خو! منی که الان بخاطر درسم یه لیوان رو هم آب نمیکشم بذارم سرجاش و اون داره همۀ این کارها رو میکنه و هیچ توقعی ازم نداره، یعنی نمیتونم یه نون بخرم اونم که سَره راهمه و چه بخرم چه نخرم اون مسیر رو باید برم و بیام؟! وای بر من! با این همه اوصاف نمیدونم چرا هنوز خیلیا به خوب بودنه من ایمان نیاوردن! + مدیونین... یعنی حلالتون نمیکنم اگه یکیتون بیاد بهم بگه که درست یه ماه دیگه در چنین روزی روز کنکور من خواهد بود!!! شمام از من نشنیده بگیرین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۴
بی نام
لامصب آخر ماهه و کارمون برخلاف ماه پیش اینقد زیاده که عصرا که برمیگردم خونه واقعا خسته میشم و ساعت کمتری میتونم درس بخونم و گاهی نمیتونم بخونم حتی!! از طرفی هم باید یه "ماشاا..."ی بگم که خدا داره توی کمک کردن بهم از تمام امکانات مایه میذاره و هوا رو اینقد سرد کرده که امروز کم مونده بود سوشرتی (سوئیشرت؟) پالتویی چیزی بپوشم برم بیرون، البته این یه پوئن مثبت محسوب میشه و من که درست وسط ظهر میرم سرکار و برمیگردم زیاد گرما اذیتم نمیکنه! اما امروز اتفاق جالبی که افتاد این بود که این کیبورد من تمیزه و  منم همیشه پاکش میکنم که گرد و خاکی روش نشینه اما ببینین بخاطر کار کردنِ زیاد چه بلایی سر انگشتای نازنینم آورده!! سیاهش کرده!! این سیاهی هم نمیدونم از چه جنسیه به این راحتی ها پاک نمیشه!! یه مسالۀ دیگه هم که امروز کلا میخواستم راجع به اون پست بذارم ( و الان تقریبا نیمه بیخیال شدم) اینه که آقا یا کاری نکن یا بر حسب اتفاق کردی (طوعاً و کرهاً) دیگه منت نذار! ای بابا! کلافه شدم هی چیزی رو واسم تکرار کنن و ازم توقع داشته باشن که منم در قبالش یه کار دیگه بکنم! مگه عوض عوضه؟ اگه من خودم با رضایت و در صحت کامل خواستم و کاری رو انجام دادم، دیگه حق ندارم اولا به زبون بیارم، دوما انتظار داشته باشم اونی که براش فلان کار رو کردم بیاد برام در عوضه اون کار، کاری بکنه! دوست عزیز خواهشا منت نذار... منت نذار دیگه آقا جون! عجب غلطی کردیم که به اصرار قبول کردیم یکی برامون کاری بکنه ها!! حالا خوبه خودم نخواستم و طرف خودش اصرار کرده که فلان کار رو برام انجام بده!! حالا من رفتم زیر منت... عجب گیری افتادم من! به قول مامانم آخر و عاقبت رفیق بازی همینه دیگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵
بی نام
از من به شما نصیحت... اگه میخواین دوست پیدا کنین، دوستی پیدا کنین که این دوتا ویژگی رو باهم داشته باشه، و اگه همچین شخصی نبود، دوتا دوست پیدا کنین که هر کدوم یکی از این ویژگی ها رو داشته باشه، اونوقت راجع به اهداف و تصمیم هاتون فقط با این دو نفر (یا همون یه نفری که هر دوی این ویژگی ها رو داره) حرف بزنین و از اینا مشورت بگیرین! اولین ویژگی اینه که طرف آرمانگرا باشه، یعنی چی؟ یعنی بهت امید و انگیزه بده که تو حتما میتونی توی اون کاری که میخوای انجام بدی موفق بشی و همچین با اعتماد بهت اینا رو بگه که خودتم باورت بشه که بله موفقیتت حتمیه! یکی از بهترین ویژگی هایی که الناز داره و وقتی روحیه مو میبازم و خسته میشم بهم انگیزه میده! دومین ویژگی واقع بین بودنه! یعنی بیاد احتمال شکستت رو هم بهت بگه که دور برت نداره و توی ابرها سیر کنی و بعد یهویی خدایی نکرده اگه به هدفت نرسیدی سقوط کنی و به کل از همه چی نا امید بشی! اینم یکی از ویژگی های خوب م. پ. ن هست وقتی بهم میگه: + البته هر دوی این دوستای من هر دو ویژگی رو باهم دارن اما خب من راجع به اونی که قوی تره در موردشون صحبت کردم! (چت ها بنابه مصلحتِ خودم اغلب سانسور میشن!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۵
بی نام
هنوز دو ماه شد که این کامپیوترِ من درست شده و برگشته خونمون؟! اصلا از همون بار اولی که اینو بردیم واسه تعمیر (تقریبا 4 یا شاید 5 سال پیش) دیگه سیستم این درست و حسابی نشد که نشد! اصلا من معتقدم هر وسیله ای که یبار بره تعمیر دیگه محاله مثل اولش بشه! البته این قضیه توی رابطه هام صدق میکنه، رابطه ای که توش یکی بزنه دل اون یکی رو بشکنه دیگه اون دو نفر هرچقدم هم همو ببخشن نمیتونن مثل سابق باشن! منو الناز یه دوست مشترک داریم که قبلا ما سه تا خیلی باهم بودیم و خیلی همو دوست داشتیم، اما اون یکی دوستمون یه چند باری که قرار گذاشتیم نیومد و کلی دلخوری پیش اومد و (الناز رو نمیدونم اما) دل من بدجوری ازش شکست! کاری ندارم که توی مناسبت ها بهم پیام میده و منو آبجی صدا میکنه اما خب دلی که شکسته دیگه شکسته، نمیشه که درستش کرد! آدم همون اندازه که مراقب وسایلای با ارزششه که مبادا خراب بشن و دیگه درست نشن، همون اندازه هم باید مراقب رفتارش با عزیزاش باشه! بحث از دل شکستن و اینا شد، یه فیلمی هست با بازی شهاب حسینی به اسم "دلشکسته" (یا یه چی توی این مایه ها!) که من سالهاس از اینو اون تعریفشو شنیدم و هنوز وقت نکردم دانلود کنم و تماشاش کنم، اما عکسایی از اون فیلم رو دیدم و توی اون فیلم این شهاب حسینی شدیداً شبیه یه نفره (البته از نظر من، وگرنه با نظر بقیه کاری ندارم!)... خلاصه صبح واسه سحری که بیدار شده بودیم گفتم بیا وقت رو غنیمت بشمار و از حجم شبانه استفاده کن و این فیلم رو دانلود کن! چشمتون روز بد نبینه... باز این کامپیوتر همون اداهایی رو داد که قبل از عید میداد و بخاطر همون یه ماه خونۀ داداش علی اینا بستری بود! گفتم خدایا تو رو به این ماه رمضون این کامپیوتر یه ماهم دووم بیاره بعدش هر اتفاقی میوفته بیوفته، بابا من درس دارم، کنکور دارم، خدا جون بدبخت میشم ها! بالاخره خاموشش کردم و ظهر که از سر کار برگشتم با هزار سلام و صلوات روشنش کردم و فعلا به حول و قوۀ الهی داره کار میکنه! شمام دعا کنین این یه ماه چیزیش نشه، منم برا سلامتی شما دعا میکنم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۴
بی نام
نمیدونم باید بگم خوش شانسی آوردم یا بدشانسی اما خب خودم که با دید مثبت به این قضیه نگاه میکنم! حالا بگم چی شده! امروز وقت استراحتم رفتم یه سر اینترنت که یه چندتا سوال برا کنکور و اینا دانلود کنم و دنبال یه سری مطالب میگشتم که کاملا اتفاقی رفتم توی سایتی که تغییرات کتاب درسی ها رو آورده بود و کتاب هایی که تغییر کردن رو به صورت pdf در اختیار کاربرا گذاشته بود! منم از قبل شنیده بودم که کتابای درسی (بعضیا جزئی و بعضیا کلی) تغییر کردن، حتی اگه از قبل هم خبر نداشتم، یه چیز بدیهی بود! چون هرچی باشه کتابای پیش دانشگاهیه من مال تقریبا 7-8 سال پیشه چه برسه کتابای سالهای قبلترش! اولش که از تغییرات کتابا باخبر شدم حسابی سرم داغ کرد، بعد از اینکه دانلود کردم دیدم اصل مطلب همونه، فقط یه سری نکات ریز و توی کتابای زیست شناسی چندتا عکس مهم همراه با توضیحاتشون اضافه شده، اما هرچی هم باشن مطمئنم توی کنکور از همین قسمت های جدید سوال میاد! اتفاقا پارسال توی کنکور من کلماتی رو میدیم توی گزینه ها، که بعضا حتی نمیتونستم تلفظشون کنم، با خودم میگفتم نامردا سوالای خارج از کتاب میدن، نگو سوالا داخل کتاب بوده منتها کتابای من خیلی قدیمی بودن! خلاصه منم مجبور شدم برنامه ریزی هام برا کنکور رو یه کوچولو تغییر بدم و نتیجۀ این تغییرات شد حضور کمتر من توی تلگرام!! زورم به این تلگرام میرسه و تا تقی به توقی میخوره فوری از زمان اون کم میکنه، پیش من دیوارش از همه کوتاهتره! + راستی نماز و روزه هاتونم قبول باشه، منم دعا کنین! امروزم واسه سحری که بیدار شدم، با تک زنگ های دوستام کلی شارژ شدم! مخصوصا اینکه موقعی که ما واسه سحری بیدار میشیم ، شهرهای قسمت شرقی ایران (مثل نیشابور و مشهد و...) وقت اذانشونه و من صبح (وقتی خواب بودم) اولین تک زنگ رو از دوست نیشابوریم دریافت کرده بودم! یادش بخیر سال 87 کلی رفیق توی مشهد و اصفهان داشتم، ساعت های اذان همدیگه رو حفظ بودیم و توی همون ساعت ها به هم تک میزدیم! هرچند الان سالهاس ازشون بیخبرم اما براشون آرزوی خوشبختی میکنم! + بی ربط نوشت: میدونم بی ربطه اما یهویی یادم افتاد! یه سری آدما هستن وقتی دانشگاه از شهر دیگه ای قبول میشن، فکر میکنن دیگه اون شهر و آدماش فقط متعلق به اونن و هیشکی حق نداره توی اون شهر کسی رو بشناسه، چون دیگران اونجا قبول نشدن که، فقط اون قبول شده! مثلا من تو اصفهان رفیق داشتم، الانم آدمایی هستن که من اونجا میشناسمشون هرچند زیاد باهم در ارتباط نیستیم، این دلیل نمیشه که الان الناز مثلا بره اصفهان درس بخونه و فک کنه من بخاطر اون رفتم با بچه های اصفهان دوست شدم، واقعا فکر احمقانه ایه که بخواد کسی همچین فکری بکنه، اما خب کسایی بودن و این فکرا رو هم کردن!! برام جای سواله که واقعا بعضیا راجع به خودشون چی فکر میکنن؟! فک میکنن کی ان؟! به قول بچه های شاخ "هه"!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵
بی نام
یکی از بهترین خاطره هایی که از ماه رمضون دارم و بین منو بهترین دوستام مشترکه، خاطرۀ تک زنگ هاییه که موقع سحری به هم میزدیم و امسالم ایشاا... میزنیم! این تک زنگ زدن هامون قضیه داره، اما بعدها به یه عادتی تبدیل شد که در مواقعی اونایی هم که برا سحری خواب مونده بودن رو بیدار کرده! راستش سال 87 اولین سالی بود که من صاحب گوشی شدم، اون زمانم یه کاری مد شده بود که بعضیا نصف شب به دوستشون زنگ میزدن یا پیامک های سرکاری میفرستادن تا اونا رو اذیت کنن و از خواب بیدارشون کنن! اون سال ماه رمضون ما اولش به بهانۀ اذیت کردن به دوستامون تک زدیم و در عین ناباوری یه تک زنگم از همشون به عنوان جواب دریافت کردیم! نمیدونم برا دوستام چه حسی داشت، اما به من که احساس خوبی میداد وقتی میدیدم مثلا فلان دوستمم الان برا سحری بیدار شده و من تنها نیستم! یه جورایی هم این حس رو القا میکنه که فلانی به یادت هستم حتی با یه تک زنگ! من از اون دسته از دوستامم که خیلی باهاشون در ارتباط نیستم، تمام طول ماه رمضون تک زنگ دریافت میکنم و اصلا حسی که اون لحظه دارم قابل وصف نیست! امروز داشتم درس میخوندم، و بخاطر اینکه چند روز پشت سرهم بدون سحری روزه گرفتم پیشواز نرفتم، یه آبنبات چوبی برداشتم که درس بخونم (آی لاو آبنبات چوبی!) اما نمیدونم عربی چه ربطی به ادبیات داشت که این شعر به ذهنم رسید، از اون دسته معدود شعرای خودمه که خودم خوشم اومد، شما رو نمیدونم؛ البته بعدا اصلاحش کردم اینجوری، حالا شما بگین اونجوری خوب بود یا اینجوری؟! هرکدومشو بگین اونجوری میذارم اینستا، گرچه وقت ندارم روی یه عکس با فتوشاپ کار کنم و اینا... اینجا که من هستم، تنم روحم ولی در پـیـش تـو "باید کمی عاشق شویم" یک ذره من، یک ذره تو...(زهرا. ش)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۲
بی نام
این تعطیلاتی که گذروندیم برای افرادی مثل الناز خیلی هم بد نشد، به قول خودش این اولین مسافرتی توی عمرش بود که بدون استرس واسه امتحانای خرداد داشته و اینطور که معلومه حسابی هم بهش خوش گذشته! منم که این چند روز کارم شده لایک کردن عکسایی که اون و خواهرش توی اینستا میذارن! قسمت جالبش اینجاس که خواهر الناز رقیب سرسخت من توی کنکوره!! البته پارسال هم رقیب بودیم که من اگرچه بخاطر توقع بالایی که داشتم چیزی قبول نشدم اما اوضاعم به نسبت بهتر بود... امسال با این شیطنت هایی که اون میکنه فک نکنم نتایجمون با پارسال خیلی فرق داشته باشه! از طرفی ماه رمضون هم داره میاد و من این چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم امتحانی روزه گرفتم ببینم روزه داری واقعا تاثیری رو درس خوندن میذاره یا نه! دو روز اول رو بدون سحری روزه گرفتم و دیدم نیمۀ دومِ روز، بیحالی و ضعف و سرگیجه بر من مستولی شد (اصطلاحی که استفاده کردم تو حلق بهارستان!) اما دو سه روز بعد رو با سحری روزه گرفتم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و خیلی راحت تونستم به درسام هم برسم! طبق این آزمایشات خیالم از بابت این ماه راحت شد و حالا با خیالی آسوده به استقبال این ماه میرم! (یه نکتۀ آموزشی!) اما یه مساله ای که هست و سالهاس من دارم روی اعضای خانواده و چندتا از دوستا و آشناهام تست میکنم مسالۀ بوی دهان توی این ماه هست! طبق مطالعات من و دوستام در این سالها اگه موقع سحری گوجه فرنگی مصرف بشه (اخیرا گوجه سبز یا همون آلوچه هم تقریبا همین نتیجه رو داده) از بوی دهان به مقدار قابل توجهی کم میکنه! خیلی خوشحال میشم اگه خواننده های این وبلاگ هم این آزمایش رو انجام بدن ببینن واقعا خودشون هم این تغییرات رو احساس میکنن یا نه! (اینم یه نکتۀ بهداشتی!) یه چیزی هم که این روزا به شدت آزارم میده تغییر رفتار دوستام بعد از اتفاقیه که توی زندگیشون میوفته! شاید خیلی هامون دیده باشیم که یه شخصی که وضع مالیش یهویی تغییر میکنه رفتارش چجوری عوض میشه، این روزا هم اونایی که ازدواج میکنن یا در شرف ازدواجن، تغییر رفتارشون کاملا مشهوده و این رفتارشون بازخورد بدی در پی داره! چقد خوبه که بدونیم بخاطر هیچ عاملی ( چه قبولی در دانشگاه، چه ثروت، چه ازدواج، چه بچه دار شدن حتی و...) نباید سریع اخلاقمون رو تغییر بدیم که مبادا دیگران برداشت های دیگه ای داشته باشن از این رفتار... (اینم یه نکاتۀ اخلاقی!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۲۴
بی نام
وقتی که من دارم سخت ترین شرایط عمرم رو سپری میکنم و الناز خانوم بهترین شرایطش رو، این میشه کل چت هایی که توی دو روز داریم و احتمالا تا چندین روز به همین منوال باشه:+ کلی حرف داشتم برا نوشتن اما احساس میکنم نه خواننده ای داره وبلاگ نه گوش شنوایی نه محرم اسراری نه کسی که بتونم حرفامو بهش بزنم! بیخیال!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۹
بی نام
اگه کل لیست شماره هایی که توی مخاطب های گوشیم دارم رو یه دور نگاه کنین، میبینین که حدود 7-8 تایی رفیق همنام خودم (زهرا) داشتم، البته یه چندتاییشونو چون مدت زیادیه ازشون بیخبرم شمارشونو پاک کردم، خب بی وفایی از طرف اونا بوده! از نیمۀ شعبان به این طرف فک کنم هنوز دو هفته نشده که طی این دو هفته 3 تا از همین "زهرا" نام ها ازدواج کردن و این رکورد خیلی بی سابقه س! در بین این سه تا دوتاشو الناز میشناسه و چند روزه درست و حسابی تلگرام نمیاد که من بهش این خبرها رو بدم، حالا دیروز با اینکه کلی دعواش کردم و ازش وقت قبلی گرفتم بازم ساعت 10 شب این نتیجۀ حرفامونه: شما فقط به ساعت هایی که اس داده دقت کنین! واقعا انتظار داشته من بخاطر این خبرها یک ساعت و نیم بیدار بمونم اونم تک و تنها توی تلگرام این طرف و اون طرف برم؟! (غیر مستقیم میخوام بگم که اگه الناز نباشه دیگه هیشکی رو ندارم باهاش چت کنم! م. پ. ن هم خیلی زود میره میخوابه و دیگه اگه این دو نفرم نباشن باید در تلگرامو تخته کنم!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۱
بی نام
من معتقدم که آدم هیچوقت به آرزوهاش نرسه خیلی بهتر از اینه که برسه و بعد اتفاقی بیوفته و هر وقت یاد اون آرزوش افتاد خاطره های بدی که داشت یادش بیوفته! یکم حرفم مبهمه میدونم... راستش من از بچگیم آرزو داشتم معلم بشم، اونقدری که یه میز داشتیم اون زمان ماله داداشم بود، که درش رو وقتی باز میکردیم اونطرفش تخته سیاه بود (دهه شصتی ها باید دیده باشن) اونقد گریه کردم که نه تنها صاحب اون میز شدم، بلکه مامانمم مجبور میکردم برام گچ بخره و هر روز که از مدرسه برمیگشتم خونه، درس های اون روز رو برای دانش آموزهای خیالیم تدریس میکردم! بعدها که اومدیم تبریز اون میز نفهمیدم چجوری نابود شد! وقتی اومدیم توی این خونه ای که الان هستیم، پارکینگمون یه دیواری داره که صافه و میشد ازش به عنوان تخته سیاه استفاده کرد، خدا میدونه زمان راهنمایی و دبیرستان، چه حالی میداد وقتی میرفتم درسامو اونجا میخوندم!! تا اینکه ترم 5 بودم که اولین بار توی آموزشگاه یکی از دوستام رسما شدم خانوم معلم!! بخاطر اتفاقی مجبور شدم دیگه اونجا نرم، دو سال پیش بود که رفتم یه آموزشگاهه دیگه، اونقد خاطرۀ بدی از اونجا ( مخصوصا از مدیر اونجا) دارم که دیگه هیچوقت دلم نمیخواد چیزی تدریس کنم؛ حالا آرزویی که داشتم برام تبدیل شده به یه خاطرۀ خیلی بد! راستش امروز توی وسایلام ماژیکی رو پیدا کردم که برای اون آموزشگاه دومی تهیه کرده بودم و فرصت نشد ازش استفاده کنم، دیدم سالمه سالمه، عین دیوونه ها (بلانسبت من) رفتم توی آینه کلی واسه خودم چرت و پرت نوشتم، اما باید تا قبل از اینکه مامان میومد تمام آثار جرم رو ازبین میبردم، آینه رو قشنگ تمییز کردم اما دلم نیومد اینو پاک کنم:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
بی نام