...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
عرض شود خدمتتون که دیروز داشتم از سرکار برمیگشتم که تقریبا نصفه های راه بودم که یه صدای خش خش شنیدم! (البته قبلش اینو بگم که مسیر من دو قسمته، یه قسمتش مغازه دارا هستن که همیشه شلوغه، یه قسمتش یه زمین خالی هست که سال هاس بدون هیچ صاحبی افتاده و نه ساختمانی میسازن نه چیزی و همیشه هم خلوته، الان داستان توی همون جای خلوته!) یواش پشت سرم رو نگاه کردم اما چون کامل برنگشتم چیزی ندیدم، گفتم شاید بادی بوده یا چیزی، اما یکم جلوتر دیدم دوباره همون صدای خش خش نایلون میاد! دوباره یکم سرمو برکردوندم ببینم آدمی پشت سرم هست یا نه، بازم چیزی ندیدم... کم کم داشتم میترسیدم، یکم سرعتمو که بیشتر کردم دیدم یه پسربچه ی شیطون سوار بر دوچرخه یجوری آروم آروم پشت سر میومد که من ندیدمش، اومد از بغلم رد شد! و تا جلوی خونمون پا به پای من اومدم و منو از تنهایی درآورد، احتمالا خودشم دوست نداشت تنها بره این مسیر رو! منم بخاطر اینکه منو دوبار ترسونده بود بدون اجازه ازش عکس گرفتم تا عبرتی شود برای سایرین! اما بگم از حس و حال امروزم... همیشه دوست داشتم بچه ی آرومی باشم، از اون درسخونا که یه گوشه میشینن و ساعت ها بی وقفه درس میخونن... اما متاسفانه درسخون بودم اما نه از اونا که روزانه بیست ساعت بخونه، حتی واسه سخت ترین امتحانا هم که آخرش بیستی نوزدهی چیزی میشدم هیچوقت بیشتر از بیست دقیقه نمیتونستم وقت بذارم، یعنی مغزم نمیکشه یه مطلب رو بعد از فهمیدنش دوبار بخونم! یا مثلا دوست داشتم وقتی میریم مهمونی یا جایی بگم اه این چیه؟ من اینو نمیخورم، اما متاسفانه توی هر مهمونی عین قحطی زده ها میوفتم رو غذا و با چه به به و چه چهی تناول میکنم! حتی همیشه دوست داشتم روح آرومی مثه کاسپر داشته باشم اما فک کنم روح من مثه یکی از اون سه تا خبیث ها بشه! اما... اینا رو گفتم که مقدمه ای باشه واسه گفتن بزرگترین آرزوم! اینکه وقتی بارون میاد شلوار و چادر من گِلی نشه!! بارها واسه امتحان انواع مدل های کفش و شلوار رو امتحان کردم اما هیچکدوم افاقه نکرد تا اینکه فهمیدیم عروس راه رفتن بلد نیس گویا!! خلاصه حسرت به دلم مونده یه قطره بارون بیاد، اصلا زمین یکم نم برداره اما شلوار من کثیف نشه!! درد بزرگیه هاااا!!+ جواب نوشت:دوستان عزیزی که کامنت خصوصی میفرستین آخه من چجوری جواب بدم بهتون؟ (مخصوصا آقای میم توکلی!!) خب برادر من، من یهویی همینجوری بیام جواب بدم نمیگن این دختره داره با خودش حرف میزنه؟! نمیگن قاطی کرده؟ اونوقت جواب خواستگارهای احتمالی رو که بخاطر جواب های بی سوال من ممکنه بپرن رو کی میده؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۵:۴۲
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۶:۱۶
بی نام
جونم براتون بگه از روزی که اومدیم محل کار جدیدمون یه شیء ناشناخته که عکسش در زیر هست همینجوری روی میز کاره منه! از همون روز هم صاحب کارمون رو کچل کردم که این چیه و اینجا چیکار میکنه و دقیقا کاربردش چیه؟! اما اونم همینجوری نگاه کرده و جوابی نداده! حتی سحر که گاهی از میزش بلند میشه و میاد پیش من و این شیء رو میبینه هربار ازم میپرسه که این چیه و منم میگم از روز اول اینجا بوده! خلاصه هیشکی اینجا نمیدونه که این چیه و چرا و چگونه اومده روی میز من! منم که همیشه پر از خلاقیت و ایده هستم، چند روز پیش که بیکار بودم و همینجوری نشسته بودم و داشتم فک میکردم که چجوری خودمو مشغول کنم چشمم افتاد بهش و برداشتم و باهاش کیبوردمو تمیز کردم!! چشمتون روز بد نبینه، باورم نمیشد کیبورد اینقد میتونه تمیز باشه و جالبتر اینکه این شیء میتونه اینقد مفید باشه! یعنی تا چند ساعت با کیبوردم احساس غربت میکردم و جای حروف به کل از یادم رفته بود بس که ذوق زده شده بودم و فک نمیکردم روزی اینقد تمیز ببینمش! خلاصه خواستم بگم که اگه چیزی یا وسیله ای توی خونتون یا محل کارتون بود و نمیدونستین باهاش چیکار کنین کافیه عکسشو برا من بفرستین تا طریقۀ استفاده از اونو بهتون آموزش بدم! پ.ن: امروزم همکارای حسودم برش داشتن و اوناهم کیبورداشونو تمیز کردن! از بچگی همه حسودی منو میکردن... آرامش نداریماااااا + عنوان:     شیء ناشناختۀ در حال پرواز یا همون فضایی ها = Unidentified Flying Object
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
بی نام
یکی از مورد علاقه ترین کارهایی که دوس دارم انجام بدم عکاسی هست، اما برخلاف خیلیا اصلا دوست ندارم از خودم عکس بگیرم، دوس دارم جایی که میرم و خوشم میاد از خوده اون مکان عکس بگیرم! یکی از اون محیط ها دانشگاهمون بود... شاید تعداد عکسایی که از محیط و داخل و بیرون دانشگاهمون گرفتم خیلی بیشتر از عکسایی باشه که توی چهار سال از خودم توی دانشگاه دارم! یعنی هروقت دلم برا دانشگاه و اون روزا تنگ میشه به عکساش که نگاه میکنم انگار همونجام... چون خوشبختانه هیچ زاویه ای رو از دست ندادم، مخصوصا جاهایی که خاطره های بیاد موندنی ازشون داشتم! اما امروز صبح ساعت هفت که داشتم میرفتم سرکار با صحنه ای مواجه شدم که برای اولین بار خجالت کشیدم از اون صحنه عکس بگیرم! نه تنها صحنۀ زیبایی نبود بلکه واقعا شرم آور بود!! صبح ساعت هفت، قریب به ده نفر از رفتگران مشغول تمیز کردن جوب بودن که بخاطر نذری های دیشب حسابی گند زده بودن به خیابون و پیاده رو و آب همه جا رو برداشته بود! عکس زیر از جاهای دیگه بهتر و خلوت تر بود و چون خجالت کشیدم خواستم فقط یه گوشه از بی معرفتی مردم رو نشون بدم... و ناخود آگاه یاد این شعر افتادم که شاعر میگه: نذرت قبول اما... خم کرده ای کمرها بیچاره رفتگرها...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۸
بی نام
امروز که عاشورای حسینی بود و تسلیت میگم بهتون همینجور که همه جمع بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که بریم هیئت کدوم محله رو تماشا کنیم و منم میگفتم من از محلۀ خودمون بیرون نمیرم، یهو دامادمون زل زد تو چشمای منو گفت: "میگن توی محرم بخت باز میشه!!" این حرف امروز دامادمون ریشه در اتفاق دیشب داره... من کلا اهل بیرون رفتن نیستم که عزاداری آقایون رو تماشا کنم اما بخاطر دل "اسراء خانوم" (رجوع شود به پست قبلی) دو شبه که محبوری میرم تا بلکه خدا یه ثوابی هم برا ما بنویسه، هرچند از لحظه ای که میرم بیرون این دختر منو میخندونه تا وقتی که از دستش فرار میکنم و  میام خونه! خلاصه دیشبم که رفته بودیم و داشتیم برمیگشیم، یکی از همسایه هامون جلوی مامانمو میگیره و میگه واسه برادرم دنبال یه دختر خوشگل مثه خودت میگردم که محجبه هم باشه، البته منم در حال نوشیدن شیری بودم که هر شب نذری میدادن ! یهو اون یکی همسایمون برگشت منو نشون داد و گفت: ایناها!! اون خانومه گفت این کیه مگه؟! اونم گفت دختره همین خانومه که داری ازش آدرس دختر میگیری دیگه! آقا اینو که گفت منو میگی... دیگه نتونستم نگاه کنم به اون خانومه، اون و دخترشم مگه چشم از من برمیداشتن!! نگاهشون اونقد سنگین بود که گفتم مامان فقط بریم من شیر نمیخورم!! خلاصه پرسیدیم که پسره چیکاره س! اول گفت رانندۀ کامیونه! منم قیافه م اینجوری شد که شانسه منه دیگه! بعدش گفت البته چون الان دانشجوی دکتراس نمیخواد بیکار باشه واسه همون! بعد من یهو قیافه م به این صورت تغییر کرد!! امروزم اتفاقا واسه همین نمیخواستم جایی به جز محلۀ خودمون برم... مدیونین فک کنین من فکرای شومی توی سرم بوده هاا حالام نمیدونم واقعا حرف دامادمون راسته که میگن توی محرم بخت باز میشه؟! شایدم داره اون باور من به عیدی گرفتن از سید به واقعیت میپیونده!! کسی چه میداند!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶
بی نام

پست ثابتاگه میخواین دلیل ایجاد این وبلاگ رو بدونین فقط پست شمارۀ 1 رو بخونین، اگه نه از هرجا دوست دارین بخونین... شاد باشین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۱
بی نام
اگه بگم چقد از جملۀ "اصل لطفا" بدم میاد شاید باورتون نشه که در من اینهمه هم نفرت میتونه جا بشه! اصولا هرکی بیا بهم بگم اصل بدین بدون استثنا میگم نمیدم و دیگه هم جوابشو نمیدم حتی اگه اون شخص کسی باشه که آرزوی هم صحبتی شو دارم! اما اگه یکی محترمانه بیاد و ازم خواهش کنه که خودمو معرفی کنم شاید شمارۀ شناسنامه مو هم بهش بدم!! این حرفام یه جورایی مربوط میشه به پست قبلی، راجع به خطاط محترم شعر من، جناب آقای استاد سعید مرتضوی! دو شب پیش بودم که بازم استاد یکی دیگه از شعرای منو به تحریر درآورده بود که دیگه طاقتم طاق (تاق؟!) شد و خیلی محترمانه ازش اجازه خواستم که چندتا سوال شخصی ازش بپرسم و اونم با کمال میل قبول کرد و منم تا میتونستم سوال پیچش کردم تا جایی که فهمیدم حتی دو تا پسراش -که بزرگه یه سال از من کوچیکتره - چیکار میکنن و قراره چیکار بشن و رنگ مورد علاقه شون چیه حتی!! بجای اینکه با بی ادبی تمام کنجکاویتون رو راجع به طرف توی یه جملۀ "اصل پلیز" خلاصه کنین، یکم به طرف احترام بذارین خودش از سیر تا پیاز رو بهتون میگه! برخلاف تنفر من از اون جمله، اگه بگم چقد از بچه کوچولوها (نی نی ها) خوشم میاد شاید باورتون نشه در من اینهمه هم عشق میتونه جا شه! اصولا من هر بچه ای رو بغل پدر و مادرش ببینم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چجوری میتونم طوری لُپ هاشو بکشم که والدینش متوجه نشه، دومیش هم دزدیدن همون بچه س! همسایه مون یه دختری داره که من از همون عنفوان کودکی اصلا قیافۀ این بچه به دلم نمی نشست! الانشم قیافۀ قشنگی نداره اما... صورت زیبای ظاهر هیچ نیست... چندماه پیش یه روز که از آموزشگاه برمیگشتم این دختره که الان 3 سالشه از مامانش میپرسه این (یعنی من) کیه؟ اونم میگه خانوم معلمه؛ از همونجا یه دل نه صد عاشق من میشه! همین چند شب پیش که سید اومده بود هیئت محلۀ ما، این دختر منو یه لحظه میبینه و اونقدر گریه میکنه که من خانوم معلمم رو میخوام تا اینکه دیشب مجبور میشم بخاطر دل اون برم بیرون! یعنی اونقد منو بوسیده و گفته دوسم داره و اونقدر با اون سن کمش زبون ریخته که کل مردا و زنای محلمون عاشق اونن و اونم دلش گیره منه (البته منم دوسش دارم الان!)! پ.ن: بالاخره شانس چیزیه که هر کسی اونو نداره دیگه، واسه منم که ذاتیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۶
بی نام
آخرای ماه اونقد سرمون شلوغ میشه که حسابی خسته و کوفته میرسیم خونه، حتی از الان واسه فردا برا من اضافه کار نوشتن و معلوم نیس از کی تا کی باید برم اما مطمئنم خیلی طول میکشه چون کارمون خیلی زیاده! در همین حین وقتی میبینی یه هنرمند خوش ذوق یکی از شعرای تو رو انتخاب کرده و با خط زیباش اونو برات نوشته و میاد پی وی بهت نشون میده و ازت اجازه میخواد بذاره توی گروه ادبیات اصلا خستگی از تن آدم بیرون میره! یه حس خوبی هم به آدم میده که قابل وصف نیس! + رجوع شود به پست شماره 11 که ذکر کرده بودم که دست خط زیبا چقد برام مهمه و مورد داشتیم بخاطر دست خطش عاشق شدم حتی!! به اسمم در بالا هم توجه کنین و اسم خطاط!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۳:۴۹
بی نام
به روز شد!!توی پست شماره ی بیست و یک راجع به یکی از عادت های خوبم براتون نوشته بودم، راهنمایی میکنم: عیدی گرفتن از سادات در عید غدیر! و گفته بودم یه سیدی داریم تو دانشگاه که هر سال عیدی منو با واسطه و به هر نحوی شده به دستم میرسونه (خدا خیرش بده) امسال اما عجیب تر بود! و از همه عجیب تر دیشب بود که با میلاد هماهنگ کرد و اومد هیئت شاه حسین گویان محله ی ما! چیزی که من فک میکردم در حد یه تعارف معمولیه اما این عیدی دادن گویا اینقدر برا خودش هم مهم هست که یه شب از محرم رو رسما اختصاص داده بود به من و محله ی ما که تا آخر هیئت هم مهمون هیئت ما بود و آخر وقت رفت خونشون! اتفاقا دیروز که خواهرمو دیده بودم گفتم آقا سید احتمالا امشب بیاد، اون موقع فقط در حد یه احتمال بود و حتی تصورشم نمیکردم اون همه راه رو بکوبه بیاد، اما در کمال ناباوری این اتفاق افتاد و عیدی من و میلاد و خواهرم رو بهم تحویل داد! خواهرم همیشه میگفت معرفت کل پسرای دانشگاه یه طرف، معرفت این سید یه طرف!! خیلی هم دلش میخواست ایشونو ببینه اما خب قسمت نبود... الان که سرکارم، برم خونه و وقت کنم عکسشو آپلود میکنم رو همین پست که ببینین پاکتی که پولو توش گذاشته چه خوشگله!! خلاصه من از همینجا برای چندمین بار ازشون تشکر میکنم، واقعا قدم رنجه فرمودن و تشریف آوردن... البته خیلی هم خوشحال شدم! +لازم به ذکره که همین سید ما با یکی از پسرای همسایمون به اسم امید هم همکلاسه، و از اولشم قرار بود با اون هماهنگ کنه بیاد، اما این امید خان گویا یکم پشت گوش میندازه و جدی نمیگیره و کل دیشب رو سید با داداش من سپری میکنه! اجرش با امام حسین (ع)...اینم عکسی که قولشو دادم:حالا پاکت های سال های قبل رو ندیدین! سیدمون خیلی خوش سلیقه س!! دو نقطه دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۶:۴۷
بی نام

امروز قرار بود بعد از ظهر مهمون میم برم کلاسای حاج آقا عباسی و از کلاساش فیض معنوی ببرم، اما گویا قسمت نبود و برنامه ای پیش اومد و نشد برم! یعنی برنامۀ آنچنانی هم نبود هاااا، به میم قول داده بودم که هر وقت دیدمش براش یه نوع شیرینی محلی کرمانشاه درست کنم و ببرم، این شیرینی سوغات کرمانشاه نیس، محلیه و فقط خانومای روستایی بلدن درست کنن و من!! از اونجایی که نمیخواستم بد قول بشم و هفته پیش هم دست خالی رفته بودم دلم نمیخواست دوباره همینجوری پاشم برم اونجا!! البته دانشگاه اصلی نه، شعبۀ پردیس که از خونۀ ما تا اونجا کمتر از نیم ساعت راهه!! امروزم که بالاخره درست و حسابی جا افتاده بودیم توی محل کار جدید و اونجا آشپزخونۀ مجزا هم داره ولی هنوز خوب چیده نشده، رفتیم و اولین صبحونه رو اونجا میل کردیم و خیلی هم چسبید: به ترتیب از راست سالاد الویه، پنیر محلی (نه پاستوریزه)، خامه عسل و نون سنگک!! یکم توی جابه جایی وسایل آشپزخونمون مثه قاشق و کارد و اینا گم و گور شدن واسه همین فقط یه قاشق پیدا کردیم واسه پنیر!! اون یکی ها رو دیگه خودتون تصور کنین با چه وضعی خوردیم دیگه!! چایی هم نزدیکای ظهر آماده شد!! یعنی یه جورایی واسه ناهار دیگه باید چایی میخوردیم (مینوشیدیم!!) +قراره واسمون دمپایی بگیرن که اون طرف میزها با کفش نریم و با دمپایی باشیم تا کمتر کثیف بشه و کمتر به جارو زدن و اینا نیاز داشته باشه! پیشنهاد خوبیه اما نه واسه من!! من ماهی یه بار جورابامو اونم مامانم میشوره، اگه این برنامه پیاده بشه مجبورم هر روز بشورم!! کی جوصله داره؟!!! فعلا که دارم بهونه میارم که من پاهام در اون صورت یخ میزنه، اما خب بعید میتونم پیروز بشم!! + بی ربط نوشت:  یه وقتایی دلت میخواد شمارۀ یه عده رو داشتی، یا دلت میخواست اینقد پررو بودی که میرفتی میگفتی فلانی میتونم شمارۀ شما داشته باشم؟! بعد میگفت چرا؟! میگفتی چون از شخصیتتون خوشم میاد دلم میخواد بجای اون آدمایی که میان توی تلگرام و وقتمو با اصل گرفتن و اینا میگیرن، با شما دو کلام صحبت کنم و چیزای زیادی یاد بگیرم! اما افسوس و صد افسوس که نه اونا اهل اینجور برنامه ها هستن نه من اینقدر جسارت دارم که همچین چیزی ازشون بخوام!! کاش یه روزی خودشون بفهمن و بیان شمارشونو بدن!! کسی چه میدونه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۸
بی نام