...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
هنوز کامل توی محل کار جدیدمون مستقر نشدیم، اما خب شرایط نسبت به قبل خیلی بهتره، از اینکه سیستم و صندلی خودم به خودم برگشته خوشحالم، تازه یه پرینتر اختصاصی هم دارم که دیگه با هیشکی توش شریک نیستم و کسی مزاحم کارم نمیشه، یه جورایی هم انگاری از بقیه جدا شدم و این یکم بیشتر بهم ارامش میده مخصوصا اینکه اون دوتا همکار جدیدمون رو جز وقت خوردن صبحونه نمیبینم!! نمیخوام بگم که همیشه دوس دارم تنها باشم، اتفاقا برعکس از تنها چیزی که متنفرم تنهایه، اما موقع کار چون ممکنه از کسی انرژی منفی بگیرم بیشتر ترجیح میدم تنها باشم، البته اگه سحر پیشم باشه خیلی بهتره هااااا چون دوسش دارم انرژی منفی هاشم برام نوعی انرژیه! چند وقتی بود که اینستام کار نمیکرد، فک میکردم فیلتر شده، گفتم بیا و آپدیتش کن ببین چی میشه، ضرر نمیکنی که! از اون روزی هم که نصبش کرده بودم هیچ پستی نذاشته بودم، یعنی از خدا که پنهون نیس بلد نبودم اصلا باید چیکار کنم!! تا اینکه دو روز پیش اومدم دلو زدم به دریا و آپدیت کردم و سه تا عکس گذاشتم و کلی هم آدمای جدید فالو کردم!!فردا شبش دیدم کلی خبر دارم و رفتم دیدم مجری برنامه زلال احکام "نجم الدین شریعتی" اومده پست منو لایک کرده!! یعنی آدمای معروف هم بلدن همچین کاری کنن یا به قول همکارم این فروتنه که مثلا میخواد بگه به این شعر معتقده که: به گفتار بنگر که گفتار چیست به گوینده منگر که ان شخص کیست! خلاصه در همان اثناء یکی از نویسنگان وبلاگی رو پیدا کردم که اتفاقا مدت زیادی بود آدرس وبلاگشو گم کرده بودم و چه خوب شد که آدرسشو گرفتم و الان قبل از نوشتن این پست داشتم میخوندم که ببینم توی این مدت بالاخره دختر موردعلاقه شو پیدا کرد یا همچنان در جستجوی دختر به سر میبره که اتفاقا کشف مهمی از سلیقه ی اون به عمل اوردم!! ماشاا... چه خوش سلیقه هم هست!! (آقای میم توکلی) امروز صبحم که داشتم میومدم دیدم یکی از این وانت آبی ها نصفش افتاده توی جوب!! لابد راننده ش هم خانوم بوده!! شایدم اون جوب رو یه خانوم طراحی کرده بوده، بالاخره باید یه خانومی باشه که اون بیچاره بتونه گناهشو بندازه گردن اون دیگه! من که میگم اگه بگه در فکر یه خانوم بوده و یهویی این اتفاق افتاد قابل قبول تره، وگرنه اصلا همه میدونن که آقایون بهترین راننده ها هستن!! + با اینکه وسایل های خودم کنارمه اما هنوز به این محیط عادت نکردم و یه جورایی احساس غربت میکنم!! امروز بخاری و کولر گازی و اینا همشون روشنه و چقد گرمه!! حداقل این یه مشکل برطرف شد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۴:۳۵
بی نام
دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟ - وقت داری بریم بیرون؟! +آره چطور؟ کجا بریم حالا؟ - تو بیا بهت میگم! +باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام! (لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!) و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!! خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم! واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!) خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۷:۴۲
بی نام

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم! یکشنبه که میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی که هماهنگ کرده بودم یکیش الناز بود و یکی مهدیه و یکی هم میم! با خودم میگفتم دیگه به کسی خبر نمیدم که ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح که پامون رسید دانشگاه به طور کاملا اتفاقی یکی یکی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینکی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد که کسایی رو میدیدم که فک میکردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن! خلاصه اون روز اینقد خسته بودم که فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی کنم... فردای اون روز که میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینکه از سر کار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم که مامان گفت که برنامه ریزی کرده بریم خونه ی دختر عموم که تازه اسباب کشی کردن توی خونه ی جدیدشون!! فردای اون روز یعنی سه شنبه که دیروز میشه هم دوستم فائزه (که تاکید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) که الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار کرد که بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی! از طرفی هم محل کارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیکه تیکه داریم وسایل ها رو جا به جا میکنیم و کلا بین دو مغازه آواره ایم که نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی که الان سر کار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میکنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا چندین بارم اعتراض کردم که من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما کو گوش شنوا؟! الان به طور کاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق کردیم تا بیان محل اصلی رو آماده کنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل کار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عکسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!! تازه اینجا بخاری یا یه گرم کن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!! الانم که دارم اینو تایپ میکنم نوک انگشتام یخ کرده و نوک دماغم قندیل بسته!! تا کی قراره این شرایط رو تحمل کنیم خدا میدونه!! خدا کنه هر چی زودتر این اسباب کشی تموم شه و بدونیم داریم چیکار میکنیم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۵:۴۹
بی نام
سرماخوردگی من چند مرحله داره: 1. ابتدا احساس میکنم که گلوم مال خودم نیس... این یعنی مثلا میرین دندونپزشکی و یه آمپول میزنه واسه بی حسی و شما احساس میکنین یه طرف دهنتون مال خودتون نیس... دقیقا همون حس 2. گلو درد 3. کلفت شدن صدا تا حدی که پشت تلفن ممکنه منو با یه پسر اشتباه بگیرن 4. قطع و وصل شدن صدا... به این صورت: سل....م ما...ن من او....م (معنی: سلام مامان من اومدم!) 5. قطع کامل صدا 6. بهبودی همه ی مراحل یک طرف، مراحل 4 و 5 یک طرف!! یعنی توی اون دوران که معمولا سه چهار روز طول میکشه از همبازی دوران کودکیم گرفته تا وزیر امور خارجه ی آمریکا همه و همه بهم زنگ میزنن و منم مجبورم رد تماس بدم و پیام بفرستم که صدام گرفته و نمیتونم حرف بزنم!! حالا بدترین قسمتش اینجاس که توسط عوامل داخلی و خارجی، من جمله خانواده و همکاران مورد تمسخر قرار میگیرم!!! همیشه هم میگم: آخه چرا من؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۴:۵۱
بی نام
دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم که یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو که قطع کرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب کیه؟! گفت شما نمیشناسینش! خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم که از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن که مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشترکشون زیاد بود! بعد از معرفی کردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین... من سالهاس عادت کردم یعنی بد عادتم دادن که از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرک! هر سال هم یکی از پسرای دانشگاهمون که واقعا دل پاکی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم که عید رو تبریک گفتم با اینکه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرک رو بهم بده! اینم عکسای عیدی هام هست که هیچوقت خرجشون نمیکنم! خلاصه برگردیم به دیروز که فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!! بعد از رفتن اونا که داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فک میکیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (که به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انکار میکنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاک که شناسنامه نیس!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۲
بی نام
امروز صبح که داشتم میومدم سرکار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یکشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم که با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه که آبجی تسویه کنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه کنون داریم!! یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه که هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یکی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلکی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون کردم کل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم! بگذریم! داشتم میگفتم که اره صبح که زدم بیرون یعنی یَک هوا سرد و طوفانی بود که نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و کاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم کردم که پیاده تا محل کارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!! یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا که دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم که بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی که افکار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه کارمو شروع کرده بودم که همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه کنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم که بزارمش رو تکرار و تا ساعت دو که میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین کردم چیزی نظرمو جلب نکرد، جز یه آهنگ بی کلامی که هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!! شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فکر کردم!! فک کنم از این آهنک های بی کلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میکنم واسه همچین روزایی که نه دوست دارم حرف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فکر کنم... فکر...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۱
بی نام
به منظور زیبا سازی، نو سازی، ساختمان سازی و یا حتی مشغول سازی یه عده آدم، قسمتی از شهر تبریز که از قضا محل عبور و مرور من حین رفتن به سرکار و برگشتن به خونه هست به این روز افتاده: از اونجایی که من اصلا خوشم نمیاد مثله مرفهین بی درد با ماشین برم و بیام و یا از جاهایی مثه اون طرف خیابون که تمیز و آسفالت شده هست برم، همیشه این مسیر صعب العبور رو انتخاب میکنم که پس فردا به فرزندم بتونم بگم که من واسه یه لقمه نون حلال چقد سختی کشیدم!! و اما برای تو فرزندم... بدان اگر شاملِ بندی از قانون اساسی هر کشوری به نام "پپرونی" نباشی، چه درس بخوانی، چه نخوانی، چه زیبا باشی و چه زشت، چه آدم خوبی باشی و چه بد، چه اصلا انسان باشی و نباشی... هیچی نیستی و نخواهی بود!! میپرسی پپرونی چیست و میخندی؟! پ: پول پ: پارت رونی: بخش دوم ماکارونی است که نماد لذت بخش بودن آن دو پ می باشد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
بی نام
اینکه تولد خواهرت باشه دیروز و از ساعت سه ظهر تلپ بشی و اونقدر با مامان حرف بزنه که نتونی بخوابی حتی، بعدشم هی بشینی بگی یه چیزی بیار بخوریم و اونم خربزه بیاره که تو نمیتونی بخوری و بعد سفارش بدی که من نسکافه میخوام و اونم هی غر بزنه که تو دیگه چجور خواهری هستی و بعد موقع شام دوغ بخوری و دیگه بخاطر گلو دردت صدات درنیاد و بعد از شام هم منت بذاری سر خواهرت که من واسه مامانم کار نمیکنم و الان دارم برات ظرف میشورم لذت داره یعنی؟! تازه بدترین قسمتش اینجاش که شب دیر وقت بیاین و بری یه سر تلگرام و ببینی هیشکی نیست و بگیری بخوابی و صبح با چشمای نیمه باز که بدجوری هم خوابت میاد باید بری سرکار و همون موقع هم آنلاین میشی و اول صبحی میبینی بازم خبری نیست و صدات همچنان درنمیاد و اصلا هم حوصله نداری و همه ی عالم و آدم رو به باد فحش میگیری و لعنت میفرستی بر کسی که اینجا آشغال میریزد و شیطان رجیم و از این صوبتا... و همینطور الان سرکار باشی و گلوت همچنان میسوزه و صبحونه هم معلوم نیس کی قراره بخوری و اصلا میتونی بخوری یا نه و داری اینا رو مینویسی... بعد از اینجا هم قراره برم پایگاه!! دیگه از آرمان های امام نمیشه گذشت :دی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۴:۲۶
بی نام
وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف کنم که من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسک و از همه بدتر عنکبوت و چندتا حشره ی دیگه که حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیکار میکنن؟! حالا منی که تو واقعیت اینا از فاصله ی یک کیلومتری من رد بشن من فرار میکنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا! صبح که داشتم میومدم سرکار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سرکارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشکوکی شلوغ بود! تا جایی که یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور کلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی که تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینکه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فک کنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میکنیم! اصلا کلا تکنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!! قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه کلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا که تولد آبجیه یه کادوی خوشگل که مورد نیازشم باشه البته، پیدا کنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری که پیتزا خوردم درست و دقیق یک ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با کی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود! الان که دارم اینا رو تایپ میکنم این همکاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش که بتونه از اصطلاح "شک توش هست" استفاده کنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا کرده برای مسخره کردن من! واسه توضیح اینکه این چه ربطی به من داره باید بگم که یبار همون شخصی که یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود که نتیجه ی کنکورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شک توش هست!! حالا این شده سوژه که همه سعی میکنن نوعی جملاتشون رو تنظیم کنن که این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط کافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول کن نیستن که!! یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم که هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۷:۰۳
بی نام

همیشه تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم، یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم! 7 مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه... خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم... مجبوووووور... برگردیم به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش کن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا...   یه وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم ش.ح رو داشته باشه که گاهگاهی خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم!  + یکی از اون چندین نفر میم هست که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش کردمااااا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۶
بی نام