...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شاید تقسیم کردن یک زندگی تنها به دو فصل کار چندان راحتی نباشد اما میتوان گفت که دو فصل عمده در طول یک زندگی دوران تجرد و دوران تاهل و شادی ها و غصه های آن دو است! و این دقیقا مرزی است که عقل و احساس روبه روی هم قرار میگیرند! زمانی که بخواهی فصل جدیدی را آغاز کنی و باید بین سه معیار مهم ظاهر و باطن و موقعیت که هیچوقت این سه باهم نیس، چشمت را به روی یک یا دو ویژگی ببندی و تصیمیم بگیری با تمام عواقبش مبارزه کنی! همینجاست که شاید خیلی ها میلغزند... و شاید چشم بیشترین تاثیر را بر انتخاب میگذارد... در همان لحظه گذشته  مهم تر میشود و احساس وابستگی شدیدی به گذشته و زندگی سابق در آدم ایجاد میشود؛ دو دل شدن شاید سخت ترین مرحله ای باشد که تصمیم را دشوار میکند! از همه مهمتر روابط هایی ست که شاید در طول سالها به آنها عادت کرده باشی و گمان کنی ترک عادت برایت دشوار است و این عادت همه چیز را خراب میکند و جلوی تغییرات را میگیرد! سال هاست عادت کردم که حرفای دلمو که نمیتونم به کسی بگم تایپ میکنم توی ورد و بعد گزینه ی don't save رو انتخاب میکنم، یه جورایی راحت میشم، احساس میگم گفتم و مطمئنم که حرفام جایی درز نمیکنه و پس فردا تو سرم نمیکوبن که فلانی فلان روز راجع به فلان مطلب فلان حرفا رو میزدی چی شد حالا؟! نوع نوشته هایی که نوشتم و هیچوقت هیچ جا ثبت نشد مثل دو سه خط بالا بود که فقط و فقط این چند خط رو از بین اون همه حرفایی که داشتم انتخاب کردم تا بتونم به نوعی دلیل ننوشتن توی این چند روز رو هرچند غیر مستقیم بیان کرده باشم! شاید بهترین عنوانی که برای حرفای این مدتم داشته باشم "سردرگمی" باشه شایدم "انتخاب"... فعلا با خودم درگیرم انتظاری ازم نداشته باشین! + عکس: یادگاری از اتفاقی هست که پنجشنبه افتاد... + همین پروانه امروز میلاد رو بدجور ترسوند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
بی نام
آخیییییییییییییییییی چه شود!! همین یه ساعت پیش یه پاکت اومد درخونمون با این مضمون: بله برادر جان ماهم داره میره خدمت! بیست و دوم همین ماه! (اون فلش پُره کارتونه ) داداش بزرگم خدمت نرفت، هیچوقت نمیدونستم چه احساسی داره وقتی برادر آدم میره خدمت اما این آخری رو دیگه مجبور کردیم بره... بهش گفتم میلاد همین که بری کل محل رو هفت شب و هفت روز شام و ناهار میدم (آرایۀ لف و نشر= برین یکم تحقیق کنین ببینین یعنی چی!! آرایه رو هم که من نباید توضیح بدم!) حالا این خبر خوبی بود... از نظر من پسری که خدمت نره مرد نمیشه، اصلا پسر سختی نکشه چطور میتونه سختی های زندگی رو به دوش بکشه؟! نه این پسری که خدمت نرفته چطور میتونه بشه مرد زندگی؟ اصلا میتونه اسم خودشو بذاره مرد؟! یعنی داداش من داره مرد میشه؟! ای جانم! میگم میلاد که میخواد بره ارومیه، حالا من چی بپوشم؟ +دوست میلاد اومده نصیحتش کنه میگه: میلاد اصلا نگران نباش چشمتو میبندی باز میکنی میبینی.... هنوز تموم نشده!! من برم لباس آماده کنم از الان...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۶
بی نام
وی پی انت از یه جای دیگه داره تامین میشه و به خیال خودت خیلی وقته تموم شده و حتی پیگیر هم نیستی ببینی منبعش تمدید کرده یه نه، بعد هی میای توی وبلاگت، توی دفتر خاطراتت، حتی توی چت هات با دوستات توی تلگرام میگی دلم برا فیسبوکم تنگ شده! بعد الان منبعی که وی پی ان برات تامین میکرده، بیاد بهت بگه که اون طفلی خیلی وقته تمدید کرده و فک میکرد تو میدونی و اینا چه حالی بهت دست میده؟ ! واقعا شرم آوره! اینجور دوست داشتنه من مثه دوست داشتنه خیلیا میمونه که میگن فلانی رو دوست دارم اما واسه داشتنش و بدست آوردنش هیچ تلاشی نمیکنن هیچ، بعدشم که یکی دیگه صاحب عشقشون میشه میزنن زیر گریه و طرف رو با کمال پررویی نفرین میکنن!! یکی نیس بگه تو دوسش داشتی واسش چیکار کردی؟! مثه الان که یکی بیاد به من بگه تو که فیسبوکو دوس داری تو تلگرام صبح تا شب چه غل... ی میکنی؟! والاااا آدم باید یکم منطقی باشه و واقعیت رو قبول کنه دیگه !! من خودم به شخصه قبول میکنم که واسه عشقم (فیسبوکو عرض میکنم!) هیچ کاری نکردم! نه دلم میومد پول بدم واسه وی پی ان، نه حتی به منبع اطلاع میدادم که عاقا این سری تو تمدید کن دفعۀ بعد من! بگذریم! از امروز قرار بود سحر نیاد! حتی لیوانشم با خودش برده بود، اصلا جای خالیشو با اینکه خیلی از من دوره اما حس میکردم! درسته وقتی سحر هم هست خیلی نمیبینمش اما همین که میدونم هست خوشحالم میکنه! دلمو به این خوش کرده بودم که حداقل همه هم برن مریم منو تنها نمیذاره! من مریمو هم دوس دارم! زهرا رو هم... هرچند قراره بره! همینجوری امروز مشغول کار کردن بودم و سرمو انداخته بودم پایین که یهو مریم گفت: عهههههههه سحر که اومده!! بلند شدم دیدم اومده، آخر آخرا بود که تونستم باهاش حرف بزنم و فهمیدم سحر قراره فعلا بیاد اما به شرطه ها و شروطه ها که صاحب کارمونم قبول کرده اون شروط رو!! یعنی خیلی خوشحال شدم! اونقد که خستگی این چند روز به کل از بین رفت... یعنی بودنه یه دوست در کنارم اینقد خوشحالم میکنه شما فقط تصور کنین که اگه حبیب* در کنارم باشه چه شود!! *حبیب اسم شخص خاصی نیس، از این پست به بعد به جای مخاطب و همسر و اینا از این کلمه استفاده میکنم، بار معناییش زیاده... حبیبم! + آخ آخ یادم نبود اسم همسر همکارمونم حبیبه!! اصلا به من چه... مگه فقط تو دنیا یه حبیب هست!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
بی نام