فصل بهار همه چیزش یه طرف، این گُلای زرد و کوچولویی که همه جا واسه خودشون پلاسن یه طرف! منم که عااااااشق رنگ زرد!
آسایش ندارم من از دست این میلاد! سیاه می پوشم میگه دلم گرفت، قرمز می پوشم میگه رنگش چشمامو اذیت مبکنه، سبز می پوشم میگه شدی درخت کریسمس، آبی می پوشم میگه ماهی هات کمه، دو روزه زرد می پوشم بهم میگه برزیلی! آخه بچه من به لباس تو گیر میدم که تو اینکار رو میکنی؟؟ بعد بگین دخترا رو نمیشه شناخت، شناخت نمیخواد که، گیر ندین همه چی حله!
یه وبلاگی رو از سال ۹۰ میخوندم! بودن وبلاگ هایی که خیلی قبلتر میخوندمشون، الان بحثم این وبلاگه که سال ۹۰ شروع کردم! اون زمان هم تک و توک توی وبلاگ هایی با چند نویسنده یه چرت و پرتایی می نوشتم اما کم طرفدار نداشت، بگذریم! صاحب این وبلاگ فرقش با بقیه ی وبلاگ نویسا این بود که دختر بود، اهل تبریز بود، کوچیکتر از من بود، و از همه مهمتر اخلاقش عین اخلاق الناز بود! دو سال پیش بود یه اتفاقی افتاد و دیگه وبلاگش نرفتم، کلا آدرس وبلاگش رو فراموش کردم، هرچی عنوان پست هاشو سرچ کردم پیدا نشد که نشد! تا اینکه همین چند وقت پیش دوباره پیداش کردم و الان میبینم عه! آب در کوزه و ما گرد جهان می گشتیم (!) این دختره توی هر وبلاگی از وبلاگ دوستا و بعضا دشمنام :) که میرم اونجا رد و نشون و یاد و خاطره و کامنتش هست! قبول دارم که دنیا کوچیکه ولی نت چرا اینقد کوچیک شده؟! قبلا نت اقیانوسی بود برا خودش، الان شده روستا... تقریبا همه همدیگه رو میشناسن! :)
+ دیشب اگه دوره همی رو ندیدین امروز عصر تکرارشو ساعت ۵ ببینین! خداییش هرچی راجع به ما دهه شصتی ها میگه عین واقعیته!