...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

کامپیوترمون سوخت... درست توی این قطعی اینترنت و نیاز مبرمی که به تماشا کردن سریالای کره ای برا تسکین و آرامش خاطرم داشتم، روشنش که کردم یه صدای خفیف سوختگی از قسمت پنکه ش (فن) اومد و بعد هم بوی سوختگی تو خونه پیچید و احتمالا اگه از رو نمیرفتم و خاموشش نمیکردم دودش خونه رو پر میکرد! 
یک عدد سرلشگر داشتیم که مهندس کامپیوتر بود، دقیقا همون روز  باهاش حرفم شد و حالا با چه رویی بهش بگم بیا این لعنتی رو درست کن و قسطی پولشو بگیر؟؟ سرلشگر کیه؟ والا مدتیه اسم اون دسته از افرادی رو که شماره رایتل دارن و تماس های رایتلی باهاشون رایگانه، به زبان کره ای توی گوشیم سیو کردم! از اونجایی که سرکار باهام تماس میگیرن و هیچ احدی هیچ جوره نمیتونه بفهمه کیه و چی و چیکار داره، صاحب کارمون مشکوک میشه به اینکه شاید بنده دوست پسر پیدا کردم و منم که عاشق اینجور فکرهای منفی نسبت به خودم هستم، تظاهر کردم که ایشون نظامیه و تفنگ هم داره؛ فلذا صاحب کارمون همه جا جار زده که من دوست پسری دارم به اسم سرلشگر... حالا تا چه حد صحت داره این قضیه الله اعلم :)
بله داشتم میگفتم که الان که نه نت داریم و نه کامپیوتر و نه "اختیار" استفاده از تلویزیون، توسط چندین واسطه یه کار در منزل پیدا کردم و الان دو روزه دارم تمرین میکنم که هم وقتم بگذره هم یه منبع درآمدی باشه توی این گرونی! (حالا بعدا که حرفه ای تر شدم راجع بهش می نویسم که چیه) 
اما امروز عروسی پسر همسایه مون بود که منم دعوت بودم اما به دلایلی نرفتم (الکی مثلا عاشقش بودم و چشم دیدن عروسیشو نداشتم خخخ) دیشب از پنجره ی اتاقمون دیدم که چه چراغونی کردن جلوی خونشونو و تا یکی دو ساعت دیگه بعد از انتشار این پست عروس رو میارن... به مامان گفتم منم اگه یه روزی عروس شدم واسه منم چراغونی کنین خیابونو... خیلی دوست دارم :)

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۹
بی نام

طبق تحقیقاتی که سالیان سال داشتم، خوردن قرص سرماخوردگی نه تنها باعث خوب شدن نمیشه، بلکه بهش شدت هم میده و اصلا روند درمان رو کندتر میکنه! حالا چون روایت داریم که سرماخوردگی رو درمان نکنیم و بذاریم خودش خوب شه، احتمالا بر اساس این روایت اونو تولید کردن! فلذا من فقط از (گیاه) پونه برای تسکین درد خود موقع سرماخوردگی استفاده میکنم... اصلا هم نمیخواستم بگم که سرماخوردم! 

enlightenedاز اینجا به بعد رو افراد متعصب به زبان های محلی و بی جنبه ها و غیرتی ها و نژاد پرست ها نخوانند! enlightened

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۲:۰۱
بی نام

امروز خیلی اتفاقی اومدم به وبلاگم سر بزنم دیدم توی آمارش نوشته عمر سایت هزار روز! چقد بیکاره می شینه روزها رو میشماره و بعد به رخمون میکشه که فلان قدر از عمر خودتو مطالبت گذشته... خب میگی چیکار کنم الان؟

درگیر بودم این روزا... میلاد دماغش پلیپ داشت و نه میتونست نفس بکشه نه راحت بخوابه (قدر دماغ بزرگ ولی سالممون رو نمیدونیم بخدا) بالاخره بعد از مدت ها انتظار دیروز عمل شد و امروز رفتیم ملاقاتش! طفلی اینقده درد داشت که فحش میداد به هرکی که واسه زیبایی حاضره اینهمه درد رو تحمل کنه... دماغش حسابی باد کرده بود و کلی هم باند پیچیش کرده بودن، میگفت حاضرم دماغم همین اندازه بمونه اما هم درد نداشته باشم هم بتونم مثل همه نفس بکشم و مزه ی غذاها رو بفهمم... اخه خیلی وقت بود مزه ی هیچی رو نمیفهمید... میلادی که اینهمه تو سر و کله ی هم میزدیمو وقتی اینجوری بی حال دیدم کلی دلم گرفت... خدا نکنه کسی عزیزاشو توی این حال ببینه!

+ پست هاتونو میخونم ولی راستش حس کامنت گذاشتن نیست؛ پوزش! فراموشتونم نکردم خیالتون تخت :)

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۵
بی نام

خیلی سال پیش - شاید بیست سال - که من خیلی کوچیک بودم با عموم اینا رفته بودیم زیارتگاهی اطراف تبریز! نه اسم اونجا رو میدونستم، نه یادم میاد چقد از تبریز فاصله داشت، فقط خود ضریح یادم بود! ولی خوب یادم میاد اون زمان یه کتاب ادعیه برداشتیم بخونیم که توی صفحه ی اولش یه داستانی از شفا پیدا کردن یه دختری نوشته شده بود و آخرش نوشته بود که هرکسی که اینو میخونه باید توی سه تا کتاب قرآن یا ادعیه ی دیگه این داستان رو بنویسه (به عبارتی با نوشته های مزخرفشون به کتاب های ادعیه و مخصوصا قرآن توهین کنن)، وگرنه چنین میشه و چنان میشه! دخترعموم که شدیدا به این خرافات اعتقاد داشت شروع کرد به نوشتن و بعد هم آبجی نوشت و نوبت به من نرسید، منو هم که ترسونده بودن تقریبا مطمئن بودم که چون اون داستان رو ننوشتم حتما بلائی سرم میاد... اما هیچ اتفاقی نیافتاد و همین باعث شد که خیلی از خرافات رو واسه همیشه بذارم کنار! (درسته اون موقع من مدرسه نمیرفتیم اما باید بگم که من قبل از مدرسه رفتن خوندن و نوشتن بلد بودم، بدون اینکه کسی بهم یاد بده!)

دیروز با هم باشگاهی های مامان بعد از اینهمه سال رفتیم همون امامزاده! به نظرم خیلی عوض شده بود، گرچه از حیاط و ورودی و داخلش هیچی یادم نمیاد، شایدم اصلا اون زمان این شکلی نبوده و الان بازسازی شده و به این شکل دراومده؛ ولی یه حس و حال خوبی داشت و خلاصه جای همه تون خالی بود... فقط یه چیزش جالب بود که یه قرآنی رو که برداشتیم بخونیم صفحه ی اولش بازم از اون داستان های مزخرف نوشته بودن و خواسته بودن توی سه تا قران دیگه نوشته بشه... واقعا خرافه پرستی تا کی؟!

القصه آدرسشو دقیق نفهمیدم فقط میدونم طرفای آخمقیه بود! برای اطلاعات بیشتر -درصورت تمایل- اینجا رو کلیک کنید :)

+ امام حسین که ما رو لایق نمی دونه بریم زیارتش، همین که امامزاده ای اطراف خودمون میطلبه بازم غنیمته... :(


+ میگویند هوای تبریز سرد و خشک است؛ خدا کند دلت به سردی و خشکیِ هوای شهرمان نباشد! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۰
بی نام

یه زمانی بود که توی مراسمی مامان شخصی رو بهم نشون میداد و میگفت فلانی رو یادت نگه دار چیزی میگم راجع بهش، منم نگاه میکردم و میگفتم اوکی، حله، دو ساعت بعدش همون شخص رو جایی می دیدیم و میگفت شناختی؟ میگفتم نه کیه؟! میگفت چقد خنگی الان تو مراسم بود دیگه... خلاصه این اتفاق بارها و بارها می افتاد و این شناسایی افراد شده بود واسه من معضل! 
یه سریال کره ای نگاه میکردم، پسره نخبه ای بود واسه خودش ولی چهره ها رو نمی تونست تشخیص بده، میگفتم بابا اینم خنگه، سالهاس با همکارش دوسته هنوز قیافه ی طرفو نتونسته تو ذهنش نگه داره! 
تا اینکه یه مستند دیدم و فهمیدم واقعا یه همچین بیماری ای وجود داره که بهش میگن کوری چهره و چندتا اسم عجیب غریب دیگه که البته هیچ ربطی به سطح هوش طرف نداره و میتونه مادرزادی یا در اثر آسیب به مغز باشه و درجه های متفاوتی داره که توی موارد خیلی شدید طرف حتی چهره ی افراد خانواده شو هم نمیتونه تشخیص بده! 
حالا نمیخوام بگم منم همچین مشکلی دارم، ولی حداقل تا دوسه بار طرف رو کامل نبینم چهره ش یادم نمیمونه، حتی سابق که تو آموزشگاه تدریس میکردم یه دختری اونجا منشی بود که بعدها وقتی دیدمش بعد از یه ساعت سلام و احوالپرسی ظاهری ای که باهاش داشتم گفتم خب حالا شما کی هستی و طرف حسابی جا خورد!! حتی یادم میاد یبار جلسه دومی که با یکی از خواستگارام بیرون قرار ملاقات گذاشته بودیم، چون تنها داشتم میرفتم سر قرار، هرکاری کردم چهره ش یادم نیومد و توی دو سه قدمیش بودم و نشناختم و بهش زنگ زدم که ببینم کجاس! البته این مشکل من بعد از سه چهار بار دیدن خود طرف یا عکسش برطرف میشه، ولی خب چون واسه یه سری افراد این کار ممکن نیست یکم همیشه تو شناساییشون با مشکل روبه رو میشم! 
مشابه همین اتفاق گویا چند روز پیش واسه یکی از آشناهای قدیمیم افتاده بود که فقط یک بار حضوری دیده بودمش: 

طرف فک میکرد بخاطر اینکه هندزفری تو گوشم بوده نشناختمش، نمی دونه که مشکل از یه جای دیگه س کلا :)
اصلا یکی از دلایلی که دوست پسر نداشتم همین بوده! چون میترسیدم نشناسمش، بعد روز قرار برم بشینم پیش یه بنده خدای دیگه و خلاصه فک کنه خیانت کردم و داستانی بشه... 
+ نشینین منو مسخره کنین، طبق آمار از هر پنجاه نفر یه نفر این مشکل رو داره (حتی شخصی مثل برد پیت!) اما فک میکنه یه چیز طبیعیه؛ پس شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد!! 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۲
بی نام

 ما یه استادی داشتیم که من اصلا دوسش نداشتم و همین دوست نداشتن رو توی فیسبوکم نوشته بودم، نگو همون استاد توی لیست دوستام بوده و من نمیشناختمش، ترم آخر که شدیم برای دومین بار استادمون شد و یهو تو سالن منو با اسمم صدا زد و گفت میشه باهات حرف بزنم؟ تعجب کردم که چطور اسممو یادش مونده، رفتم اتاقشو ازم پرسید چرا از من خوشت نمیاد، گفتم چون از روش تدریست خوشم نمیاد... روشش و کلی برنامه های درسی رو بخاطر همین حرف من عوض کرد و تونست نظر منو نسبت به خودش تغییر بده! 
هفته ی پیش زهرا (دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه) پیام داد که میخواد بره پیش استاد راهنماش و اون کسی نبود جز همون استاد ما! گفتم هرطوریه برنامه ی کاریمو ردیف میکنم که بتونم ببینمش... قرار بود یکشنبه بریم که کنسل شد و چهارشنبه خواستیم بریم که اونم نشد و در نهایت امروز تصمیم گرفتیم که بریم! آموزشگاهش توی شهرک سهند (با ماشین حدودا نیم ساعت فاصله  داره از تبریز) بود و نه من تا حالا رفته بودم اونجا نه زهرا... یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم... خیلی راحت تونستیم اونجا رو پیدا کنیم اما وقتی رسیدیم چون یه ساعت دیر کرده بودیم کلی منتظرمون شده بود و دیگه گذاشته بود رفته بود... ما موندیم و یادداشتی که برامون گذاشته بود و یه جعبه شیرینی! وقتی زهرا بهش زنگ زد و گفت که منم باهاشم، در عین ناباوری بعد از اینهمه سال هنوز هم منو یادش مونده بود... فک کنم تنها دانشجویی بودم که نه تنها پاچه خواریشو نکردم که نمره بهم بده، خیلی هم رک بدون ترس از نمره ازش انتقاد کردم؛ مگه میشه همچین دانشجویی رو فراموش کرد؟! 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۴۶
بی نام

بی شک بی رحم ترین روز، روز تولد کسی ست که نمی توانی تبریک بگویی چون اویی نیست، نمی توانی فراموش کنی چون اویی هست... ذره ای هنوز در دلت! 

+ باز هم روز تولدت هوای تبریز سرد است...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۷
بی نام

هر وقت یه خواستگار سر و کله ش پیدا میشه و بعد از رفتنش قیافه ی من سه در چهار میشه، مامان میره رو منبر و شروع میکنه که " بسم ا... الرحمن الرحیم، روایت داریم که اگه دیدین خواستگاری خوبه (از لحاظ دین و اخلاق) بهش دختر بدین..." میگم همینجا صبر کن! قربون دهن اونی که اینو گفته، ولی مگه شرط ازدواج رضایت طرفین نیست؟ من چجوری رضایت بدم با کسی ازدواج کنم که نه میشناسمش، نه از اخلاقش میدونم، نه حتی از تیپ و قیافه ش خوشم میاد، اونم صرفا بخاطر اینکه گفتن نماز میخونه (حالا راست یا دروغ!!)؟! اصلا احساس ما مهم نیست که طرف رو دوست داشته باشیم یا نه؟ از طرف خوشمون بیاد یا نه؟ به دلمون بشینه یا نه؟ میپرسم مامان تو دین اسلام کدوم زوج همیشه الگو بوده؟! میگه "حضرت محمد و حضرت خدیجه؛ حضرت علی و حضرت فاطمه" میگم آ قربون دهنت... حضرت محمد که یه عمر برا حضرت خدیجه کار میکرده، حضرت علی هم که کلا تو خونه ی حضرت محمد بزرگ شده... آیا اینا هم مثل ما ندیده و نشناخته ازدواج کردن و شدن الگو؟! 
آقا من شرق زده، اصلا من کُره زده، یکی بیاد به من بگه چطور میشه اخلاق و دین یه پسری که با ما هفت پشت غریبه س و میاد خواستگاری رو فهمید اونم توی دو سه جلسه نه، ده جلسه، اصلا بیست جلسه؟! طرف میگه سوالای انحرافی و نکته دار ازش بپرس، بابا مگه کنکوره؟! تازه اینکه من بخوام بفهمم مثلا دست بزن داره یا نداره رو چجوری با سوال انحرافی از زیر زبونش بکشم بیرون؟! اگه فهمیدن این چیزا غیرممکنه خب آیا من اشتباه میکنم که فقط رجوع میکنم به دلم و میبینم که دلم رضا نمیده و میگم نه؟! هرچند بیشتر معتقدم که اگه واقعا قسمتم باشه خدا مهرشو به دلم میندازه و ناخودآگاه قبول میکنم... عقیدم رو نمیخوام تحمیل کنم اما اینکه بخوام به بقیه بفهمونم که درکم کنن خیلی سخته... خدا واقعا به من صبر بده...
+ این سومین خواستگارم بود که رشته ش مهندسی برق بود! چند تا از پسرای همسایه مونم برق خوندن، النازم مهندسه برقه، حتی اونی که دوسش داشتم هم رشته ش برق بود... میگم به نظرتون یکم این رشته تو جامعه اشباع نشده یا فقط طرفای ما اینجوریه؟! 

+ شفاف سازی: اصلا یکی از بزرگترین مشکلاتی که من با خواستگارام داشتم (جدا از اینکه یه عده اونا منو رد کردن و یه عده هم به دلم ننشستن) مساله ی آذری بودنشونه! درسته ما خودمون جد اندر جد و نسل اندر نسل تبریزی بودیم و تُرک، اما چون بزرگ شده اینجا نیستیم و ترکی صحبت نکردیم، عادت نداریم ترکی حرف بزنیم ولو کاملا به این زبان مسلطیم! اصلا گیریم زبان ترکی بهترین و کاملترین و فوق العاده ترین زبان دنیاس و زبان فارسی پست ترین زبان دنیا، بالاخره زبان رسمی کشورمون فارسیه و اینکه یه خواستگار تحصیل کرده میاد و میگه فارسی نمیتونم حرف بزنم و من فارسی حرف میزنم و اون به خودش زحمت نمیده و در نهایت ترکی جوابمو میده بیشتر منو میسوزونه... شاید مساله ای نباشه اما در آینده مشکل ساز میشه، مخصوصا الان که ازدواج ها سر هیچی به طلاق کشیده میشه! شما فرض بفرمایید پس فردا بچه ی من تو خونه با من فارسی حرف بزنه با باباش ترکی! اصلا میشه؟ یا پس فردا من با همسرم میرم چیزی بخرم اون میاد ترکی حرف میزنه و من فارسی، مسخره مون نمیکنن؟؟ شاید واسه شما مسخره به نظر بیاد اما باید بهتون بگم که تبریزی ها اگه بفهمن که شما ترکی بلدین و اما به هر دلیلی دارین فارسی حرف میزنین حسابی مسخره تون میکنن، ما هنوزم که هنوزه به خیلی از فامیلامون نتونستیم بفهمونیم که بابا به پیر به پیغمبر اینکه ما فارسی حرف میزنیم واسه کلاس گذاشتن نیست، اصلا مگه زبان فارسی کلاس داره؟! ولی خب همیشه تو جمع فامیلی این فارسی حرف زدن های ما مسخره میشه و کلی اعصابمونو خورد میکنه... در جواب به اونایی که میان به من میگن تو سخت میگیری و تقصیرارو میندازن گردن منو پستمو پسند نمیکنن و فک میکنن مشکل از منه فقط میتونم بگم " عزیزم سن بیرین بیلیسن، بیرین بیلمیسن" یعنی تو اگه یه چیزی بدونی یه چیزی هم نمیدونی و نباید فقط از روی اون چیزی که خودت میدونی طرف رو قضاوت کنی، آخه تو که توی شرایط من نیستی که! 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۱
بی نام

پریشب بود که از طرف اون مشتری ترجمه ی مقاله م که شب کنکور مجبورم کرد براش مقاله ترجمه کنم پیامی دریافت کردم مبنی بر اینکه "میتونم راجع به کاری باهاتون صحبت کنم؟!" منم گفتم لابد بازم مقاله س، جواب دادم که "بله بفرمایید" شدیدا اصرار کرد که تماس بگیره، گفتم مشکلی نداره، تماس گرفت دوباره همون جمله رو گفت و آدرس قرار رو برام فرستاد! همین که گفتم اوکی میام دوهزاریم افتاد که این روش دعوت، دقیقا روش دعوت توی این شرکت های هرمیه که لعنت خدا بر کسی باد که اساس اونو پایه ریزی کرد!angry فک نکنم بدونین که من سالی که فارغ التحصیل شدم و به شدت دنبال کار بودم توسط یکی از همینا تو تله افتادم و با چه وضعی تونستم از شرش خلاص شم و البته کلی آدم رو هم تونستم همراه با خودم نجات بدم...angel
روز قرار دیروز بود...از اونجایی که کلا من اون منطقه ی قرار رو نمیشناختم و تنهایی جایی که نمیشناسم نمیرم، از زهرا (دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه) خواستم همراهیم کنه و قرار بود با یه آشنای ذکور هم برگردیم خونه که بیچاره فک میکرد کارمون نیم ساعته تموم میشه اما اونا ما رو بیشتر از یه ساعت و نیم علاف (الاف؟) یه سری حرفای صد من یه غازشون کردن و اونم حسابی کفری شده بود... ولی خب بعدش اینقده بهش خوش گذشته بود که کم مونده بود به من پیشنهاد بده که بیا باهم دوست شیم (عقدهای هم شمایین نه من!)  indecision... استغفرا... مردم تو روز عرفه استغفار میکنن و ما گناه... خدایا غلط کردم ننویس! crying
القصه یه دختر با ظاهر نامناسب که نهایتا میتونست با ظاهرش پسرا رو گول بزنه، بعداز یه ساعت و نیم موعظه و از اون اصرار و از من انکار خسته شد و از یه پسر فوکولی که به نظر میومد از من کوچیکتره خواست که بیاد قانعم کنه... تو دلم خندم گرفته بود که آخه تویه فسقل کی باشی و چی راجع به خودت فکر میکنی که با اینهمه اعتماد به نفس کاذب نشستی داری به من میگی چی درسته چی غلط! خلاصه که جفتشونو در کمال احترام شستم انداختم رو بندlaugh و خیلی غیر مستقیم به اون مشتریم سعی کردم حالی کنم که بابا گول اینا رو نخور که فقط پول و زمان و انرژیتو هدر میدی! 
وقتی برگشتم خونه دیدم قراره شام بریم پارکی که چند شبه شهرداری اونجا برنامه های شاد تدارک دیده... بین اونهمه جماعتی که اومده بودن سه تا خانوم خارجی هم بودن که خونواده واسه اینکه منو تحریک کنن برم باهاشون حرف بزنم هی می گفتن اینا کره ای هستن برو باهاشون دوست شو شاید فرجی شد تو هم باهاشون رفتی... خر شدم و رفتم باهاشون حرف زدم و دیدم اهل تایوانن!frown گفتم خدایا دمت گرم بعد از مدت ها توریست دیدیم اونم که تایوانی از آب دراومد... چی میشد توی این شب عزیز "جانگ ایل ووheart" بجای اینا می بود که مطمئنا نه کسی اونجا اونو میشناخت و نه کسی اونجا انگلیسی (چه برسه کره ای) بلد بود که بتونه مخشو بزنه و فقط من بودم و اون و قسمت و سرنوشت و از اینا... هههعععیی! sad بگذریم...
+ این پست ساعت سه بامداد روز دوشنبه به دلیل بی خوابی من نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد...! (معمولا ظهرا نخوابم شبا بی هوش میشم... امشب چرا خواب به چشمم نمیاد خدا میدونه!!! اولین باره!!) 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۶
بی نام

۱. خب البته که رتبه ی کنکور شخصیه و از قدیم گفتن هرچه رتبه بیشتر شخصی تر!wink ولی اگه کسی پیدا بشه که درست یک هفته مونده به کنکور، فقط یه دور سوال های سه سال قبل رو تمرین کنه و سرکار هم بره و همسن منم باشه و بعدش رتبه ی ۱۶ هزار بیاره هرگز به رتبم افتخار نخواهم کرد و پنهانش خواهم کرد و اصلا واسه همیشه کنکور رو میبوسم kissمیذارم کنار! هنریه واسه خودش... یعنی تو نوع خودش بی سابقه س! راضی ام از خودم...blush
۲. واسه پست قبلی عاشق اون دو نفری شدم که پستم رو پسند نکردنno... یعنی قشنگ نشون دادن که از پستم (احتمالا اون قسمت که راجع به همسر کره ایمheart نوشتم) خوششون نیومده هیچ، یکمم حالشون بهم خورده! راضی ام ازشون! 
۳. چند روزه هوای تبریز عجیب سرد شده... یعنی وسط مرداد ماه هم باشیم و یهو برف بیاد خیلی تعجب نمی کنیم! ولی خب خداروشکر این هوای سرد باعث شده دیگه برق ها رو قطع نکنن و منم با خیال راحت بشینم کنار بخاری فیلمامو تماشا کنم :) راضی ام ازش! 
۴. این روزا دلم بدجور هوای یه دوستی رو کرده، دو دلم که بهش پیام "آیا بدم؟! آیا ندم؟!" از اوناش نیست که پررو بشه ولی خب اون پیام بده دیگه چرا من پیش قدم شم؟! اینو دیگه اصلا ازش راضی نیستم! angry
۵. بیان چرا اینجوری شده؟! ایده ی کی بود؟! هه هه شکلکاروlaugh
۶. اینو بعدا می نویسم! :)
۷. اینم الکیه فقط چون عدد هفت رو دوست دارم خواستم باشه cheeky

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۹
بی نام