...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

1.سال ۸۷ بود که دیپلم گرفتم (حالا نشینین حساب کنین که من چند سالمه ها) و تو خونمون رسم بود که هرکی دیپلم گرفت براش گوشی بخرن! همون سال واسه تولدم این گوشی رو خریدن:

تقریبا چهار سالو خورده ای، بیشتر از اینکه ازش استفاده کنم ازش مراقبت کردم که مبادا خراب شه، آخه هم اولین گوشیم بود هم کادوی تولدم! اما خب بالاخره خراب شد و هرجا بردیمش برا تعمیر گفتن درست بشو نیست و بندازین دور! منم گفتم حتی اگه هیچوقت هم روشن نشه همینجوری خودشو یادگاری نگه میدارم... تا اینکه چند وقت پیش بابا گفت یه جایی رو پیدا کرده که عتیقه ترین گوشی ها رو هم تعمیر میکنه! گفتم بابا اگه بتونه این گوشیه منو درست کنه باور میکنم! طرف هشتاد هزار تومن گرفت و عین روز اولش کرد... یعنی اصلا باورم نمی شد! چه چیزهایی که توی یادداشت هاش ننوشته بودم و یادم رفته بودم :) واقعا اون تعمیرکار هرکی هست و هرکجا هست خدا هرچی میخواد بهش بده که منو خیلی خوشحال کرد! 

2. کلا ما دخترها (حتی اگه دوست نداشته باشیم) وقتی یه سریال کره ای رو اتفاقی هم تماشا کنیم عاشق نقش اولش میشیم! عاشقشونم که میشیم در حد کراشی، داداشی ای نهایتا دوست پسری چیزی! حالا این وسط من یکی از این بازیگرا رو (جانگ ایل وو) بنا به دلایلی به چشم آقامون میدیدم! همین دیروز با خبر شدم که آنوریسم مغزی داره! خدایا چرا بین این همه بازیگر اون؟! چرا اونی که من پسند کردم؟! چرا اونی که قراره آقامون بشه؟! اما با این حال من بازم حاضرم همسرش بشم... اگه کسی شمارشو داره بهش خبر بده که من شرایطشو میپذیرم (یعنی شما حساب کنین که علاقه ی من به اون چقدره و اون چه ویژگی برجسته ای داره که باعث شده من اینهمه دوسش داشته باشم!!) 

3. توقع ندارین که معنی عنوان پست رو بگم؟! :) 

یعنی آقای جانگ ایل وو با من ازدواج میکنی؟! (بگو بله لعنتی!!) 

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۲
بی نام

طبق اطلاعات (درست یا غلط) من، توی کشور کره تمام اداره ها و فروشگاه ها و حتی مغازه های کوچیک خیلی خیلی مشتری محور (مشتری مدار؟ مشتری دوست؟! اصطلاحش چی میشه؟!) هستن، یعنی اگه خطایی از یه ارباب رجوع سر بزنه و این وسط یه سیلی هم بزنه تو گوش کارمنده، اون کارمند بدبخت باید عذرخواهی کنه! شاید این سیاست اونا بخاطر اینه که میدونن درآمدی که دارن از صدقه سری مشتری هاس، ولی خب این نکته رو در نظر نگرفتن که اگه کارمندی اونجا نباشه کی میخواد به مشتری خدمات بده؟! شاید هم چون واسه این شغل ها متقاضی زیاده اینطور رفتار میکنن، به هر حال هرچقد هم من اونا رو دوست داشته باشم باید اعتراف کنم که از این کارشون اصلا خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه بگم ما خودمون خیلی خوبیم توی این زمینه! 

از سیستم اداری خودمون نگم که خوب میدونیم چقد افتضاحه! طرف به لطف ما و پول های ما با کمترین کار بیشترین درآمد رو داره اما وقتی بهش مراجعه میکنیم بهش بدهکار هم میشیم... توی فروشگاه هامونم که ماشاا... همچین پرسنل به آدم زل میزنن که آدم میترسه یه پفک رو برداره قیمتشو نگاه کنه... نگاهشونم مثل این میمونه که هی منتظرن ما یه چیزی یواشکی بدزدیم و اونا مچمونو بگیرن و خر کیف بشن! 

با این حال دیروز ما رفتیم فروشگاه سیمای مشاغل (اسمشون تو حلق شون) تو نصف راه! مامان بعد از سالها از طعم یه نوع چایی خوشش اومده بود (من همچین خوشم هم نیومد) و آدرس دادن که اونجا میتونه اونو پیدا کنه! بعد از کلی مصیبت رفتیم و دیدیم بله دو سه تایی از اون محصول هست و یکی برداشتیم، منم طبق معمول رفتم قسمت خوراکی ها و کلی چیز میز برداشتم... یهو یکی از کارمندا داد زد که خانوم اونو از کجا برداشتین؟! ما هم به وسایلمون نگاه کردیم که چی برداشتیم مگه؟! گفت اون چایی! گفتیم اوناها از اونجا! گفت پس بدین!!! ما اونا رو فروختیم! خیلی دلم میخواست بگم که جناب آقای نامحترم شما که اونو فروختی غلط میکنی میذاری دم دست مشتری... ولی حیف که مامان نذاشت! هرچند مشخص بود داره دروغ میگه اما پس دادیم و همه ی اون چیزایی هم که برداشته بودیم رو گذاشتیم سر جاش که نکنه یوقت اونا رو هم فروخته باشن! 

خلاصه که کلی حال کردم با این سیستم فروش تو ایران و خواستم براتون تعریف کنم که شما هم یکم حال کنین و همیشه سعی کنین از خریدهایی که انجام میدین لذت ببرین :)

+ یه دوستی به اسم الف ب (الفبا) کامنت خصوصی داده و شاکی بود از اینکه من توی پستام به عشق اولم اشاره میکنم... از اونجایی که هیچ دسترسی ای به این عزیز ندارم اینجا جوابشو میدم که آدمی که عاشق نشده باشه با خر فرقی نداره... لذا به اینکه زمانی عاشق کسی بودم افتخار میکنم ولو اون بیشعور و بی لیاقت و خر و نفهم بود :) 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۴
بی نام

با اینکه هی تاکید میکنم که جشن تولد و تبریکاتش باید تو خود روز تولد باشه اما شرایط یهو جوری میشه که امروز (فردای تولدم) برام تولد میگیرن! بفرمائید کیک :)

امروز که رفتم سرکار یه کادوی عالی از همکار جدیدمون (مهسا) گرفتم... یه تبریک تولد اونم به زبان کره ای... خدا میدونه چقد برا اینا ذوق کردم :)

+ موقع فوت کردن شمع هام اصلا به فکر کره و کره ای ها نبودم، باور کنین راس میگم :)

+ از همه ی کسایی که روز تولدم خصوصی و عمومی تبریک گفتن، اونایی که تبریک نگفتن و یادشون رفت و اونایی که حتی یادشون بود و از سر لج تبریک نگفتن، بسیار ممنونم! 

+ راستی روز تولدم هیچ سورپرایزی رخ نداد دلتونو واسه عقدی، عروسی ای چیزی صابون نزنین لدفا :) (صرفا جهت اطلاع) 

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۴
بی نام

همین اول کاری بگم که امروز تولدمه و بعد برم سر بقیه ی مطلب! 

مقدمه ی مطلب: تقریبا پنج سال پیش که تازه میرفتم سرکار، همکارایی داشتم که باهم بیشتر رفیق بودیم تا همکار، پنهان کاری نداشتیم و هر اتفاق خیر و شری که برامون می افتاد برا هم تعریف میکردیم و دلخوری و تلافی کردنو از این صحبتا نبود، اونا که رفتن و همکارای جدیدی اومدن عادت های خاصی داشتن! مثلا تو زمان مجردیشون میومدن از دوست پسراشون می گفتن و هیچ اتفاقی رو از قلم نمینداختن، بعد اتفاق مبارکی مثل ازدواج رو تا بعد از عقدشون مخفی نگه میداشتن! منم که دیدم اینجوریه بهشون اولتیماتوم دادم که اگه تا بدنیا اومدن بچه ی اولم چیزی بهشون نگفتم بعدا ناراحت نشن که چرا نگفتی و از این صوبتا! همین باعث شده واسه هر حرکت من شک کنن که شاید خبریه و من دارم مخفی میکنم... حالا واقعا خبریه یا نه الله اعلم... :)

اصل مطلب: شنبه رفته بودم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیده بودم که خب این قصیه به خودیه خود خیلی شک و شبه ای ایجاد نمیکرد، اما اینکه ظرف یک هفته دوبار مانتو عوض کردم (مانتو عوض کردن تو محل کار ما یه سنته، یعنی اگه کسی فردای عقدش مانتوی نو نپوشه یه جورایی عقدش باطله) باعث شد یکم بهم شک کنن... شک برانگیزترین قسمتش اونجا بود که دوشنبه بخاطر یه مهمونی عجله داشتم زود برم خونه! دیروز هم چون یهویی تصمیم براین شد که (واسه تفریح) بریم مراغه، زود و با عجله رفتم خونه و امروز هم که تولدمه بخاطر دلایلی مرخصی ام که دیگه نور علی نور شده! :) خودم که این اتفاق ها رو کنار هم میذارم شک میکنم به خودم که نکنه واقعا خبریه... ولی خب به نظرتون وقتی من با همسر کُره ایم ازدواج کنم میتونم اینهمه ذوق و شوق رو تو خودم مخفی نگه دارم و به کسی نگم؟! شایدم دوستام فک کردن من قراره با یه ایرانی ازدواج کنم؟! حالا غیر آذری زبان باشه یه چیزی، ولی خداییش پیدا کردن یه پسر آذری زبانی که واقعا دوسش داشته باشم که دیگه زبانش برام مهم نباشه خیلی سخته و یه جورایی محاله... واقعا این دوستای من با خودشون چی فک کردن؟! :) 

نتیجه ی مطلب: یوقت شما از این فکرا که اونا میکنن نکنینا :)

توضیحات مطلب: عنوان این پست تحت الفظی میشه به عبارتی "کار، کار رو نشون میده" که معادل فارسی یا نداره یا من نمیدونم... اما این اصطلاح رو زمانی استفاده میکنن که مدارک و شواهد خیلی اتفاقی و البته کاملا منطقی باعث میشن که سوء تفاهم بشه و مردم فک کنن یه اتفاقایی داره میوفته درحالیکه ابدا اینطور نیست (شایدم هست.... کسی چه میدونه؟!) 

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۶
بی نام
+ بعد از یک سال و نیم (فک کنم؟!) بالاخره فرصتش پیش اومد و با دوست و همکار سابقم توی آموزشگاه (زهرا: همونی که توی نمایشگاه کتاب، دوغ رو خالی کرده بود روی خودش :)‌ ) قرار گذاشتیم بریم بیرون! اولش برنامه ریختیم با این اتوبوس هایی که میبرن شهر رو نشون میدن بریم یه گشتی توی شهر خودمون بزنیم؛ اما واقعیتش اصلا نمیدونستیم از کجا باید بریم سوار شیم، هزینه ش چقدره، ثبت نام باید بکنیم یا نه همینجوری بریم قبول میکنن و از این صوبتا... خلاصه که کلا بیخیالش شدیم و بعد از کلی چرخیدن یهو تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی! آخرین باری که دوتایی با دوستی رفته باشم اونجا تقریبا تا حالا وجود نداشته :) این نشون میده که قرارهای منو دوستام نهایتا جایی بود که نزدیک خونمون باشه و اونهمه از خونمون دور نباشه!
اولش خیلی خلوت بود... گفتم بِخُشکی شانس! یبار تنهایی اومدیم اینجا که یکم شیطنت کنیم اونم خورد تو ذوقمون... کم کم که فک منو زهرا گرم شده بود و حرفامون به جاهای حساسش رسیده بود اونجا به اوج شلوغی خودش رسید ولی دیگه حرف شیرین تر از شیطنت بود و خلاصه پاک رفتیم و (اگه از غیبت هامون فاکتور بگیریم) پاک هم برگشتیم!!
اونجا که بودیم تصمیم گرفتیم یه چندتایی سلفی عکس بگیریم واسه یادگاری مثلا! یعنی عکس ها (خودمو میگم) یکی از یکی زشت تر!! قریب به شصت هفتاد تا عکس انداختیم که توی هیچکدوم قیافه ی درست و درمونی نداشتم که بهش افتخار کنم... توی ماشین موقع برگشت اومدیم از بین اونا خوشگلا رو انتخاب کنیم و زشتا رو حذف کنیم، کنارمونم یه پسره لاغر اندامی نشسته بود که معلوم بود واسه خنده های ما هی داشت حرص میخورد! خیلی سعی کردیم نخندیم اما خداییش شما بودین واسه عکسی که توش فقط سوراخای دماغ معلومه خنده تون نمیگرفت؟! خودشم با چه ژستی!!‌ :) در کل جاتون خالی بود...

+ زمان وایبر (یادتونه که رنگش بنفش بود :) ) ما با یه بنده خدایی هم صحبت شده بودیم و توی گروهی تماما باهم انگلیسی چت میکردیم که یکی از با ادب ترین و سربه زیر ترین پسرای دانشگاهمون بود و از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون منم بدم نمیومد اگه میتونستم باهاش دوست بشم و حالا بماند که موفق هم نشدم :)... با این حال خیلی سر به سرم میذاشت و اذیت میکرد... بعدها که تلگرام اومد و وایبر منحل شد ازش بی خبرم شدیم تااا همین دو سه سال پیش که توی اینستا اعلام کرد ازدواج کرده و بعد از اون به طور کل از تمام فضاهای مجازی ناپدید شد (یک عدد مرد واقعی و وفادار به همسر و زندگی)... امروز اتفاقی رفتم linkedin یه سری به اکانتم بزنم ببینم اون کره ای هایی که بهشون درخواست دادم کدومشون جواب دادن که بیان با من دوست بشن (که الحمدا... هیچکدومشون منو قبول نکردن) یهو دیدم اون شخص مذکور بهم پیام داده که سلام خوبی؟! (چون با ادبم) ادب حکم کرد که جوابشو بدم و البته آنلاین بود... همون اول ازدواجشو تبریک گفتم و کلی براش آرزوی خوشبختی کردم، بهم پیشنهاد داد که اگه میخوام واسم یه چندتایی پسر تهرانی پیدا کنه (معرفت) گفتم دمت گرم تهران توریسته کره ای زیاد میاد از اونا برام جور کن... نمیدونم حرفمو جدی گرفت یا نه اما من جدی بودم...! خلاصه که گفت که پیام داده بود که بخاطر اون موقع ها که اذیتم میکرده ازم عذر خواهی کنه (چه با ادب) و حال و احوالی بپرسه... منم ناخودآگاه یاد عشق اولم افتادم که یه آدم چقد میتونه نامرد باشه که با اینکه میدونه که کار زشتی در حق یکی کرده، موقع رفتن بگه "دلیلی نمیبینم که ازت عذرخواهی کنم و به بخشش تو نیاز ندارم"... متنفرم از اینکه چیزی منو یاد کسایی بندازه که حتی نمیشه اسم آدم روشون گذاشت ولو عشق اول آدم باشن... آدم گاهی عاشق حیوونا هم میشه...

+ نمیخوام اوقاتمو تلخ کنم فلذا میخوام اعلام کنم که کمتر از 10 روز مونده تا تولدم... تبریک های پیشاپیش یا پساپس قبول نیست (هرچند مجبورم از اونایی که اینکار رو میکنن تشکر کنم) تبریک باید به موقع باشه... (یکی نیست بگه تو خودت به موقع تبریک نمیگی بعد توقع هم داری؟! خیلی پررویی بخدا!) یعنی سورپرایزی در راه است عایا یا مثل هر سال...
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۹
بی نام

امروز کنکور داشتم. فک میکنم این میتونه توجیه خوبی برای تمام این غیبت هام باشه! نمیخوام بگم توی این مدت درس میخوندم... ابدا... فقط از اینکه بیام اینجا و کلا وقتمو توی دنیای مجازی بگذرونم یکم عذاب وجدان میگرفتم! کل زمان مفیدی که برا کنکور اختصاص دادم همین یه هفته ی اخیر بود که مثل یه بچه ی درسخون نشستم خلاصه هایی که سالهای قبل نوشته بودمو خوندم و تست های سه سال اخیر رو بررسی کردم... همین و تمام! مسخره س اگه بگم رضایت بخش بود! 

دریافت

هفت روز مانده به کنکور: یه پسره تو اینستا گیر داده بیا دوست شیم که ده سال از من کوچیکتره! قشنگ به فنا رفتن خودمو با جفت چشام دیدم! حالا گفتیم ایراد نداره پسر یه چندسالی هم کوچیک باشه اما خداییش ده سال دیگه ظلمه! پسرای همسن خودم یه سری اخلاقای بچه گانه دارن که بعضا قابل تحمل نیست چه برسه پسرای کوچکتر و خیلی کوچیکتر... اصلا شوخیشم قشنگ نیست! 

چهارشنبه؛ دو روز مانده به کنکور: یکی از پسرای ارشد زیست که واسه ترجمه از مشتری های خوب و خوش حسابمه پیام داده که دستم به دامنت هفته ی بعد ارائه دارم یه مقاله برام ترجمه کن! میگم آخه پسر خوب من جمعه کنکور دارم نمیتونم، اصرار میکنه و از اونجایی که بدی ازش ندیدم قبول میکنم و پنجشنبه از سرکار دو صفحه ی اول رو ترجمه میکنم و براش میفرستم و تهدیدش میکنم که اگه ببینمش حتما مرگ موش به خوردش میدم... از ترسش به همون دو صفحه بسنده میکنه و حساب کتابمونو میکنه و میره که منتظر انتقام من باشه! :)

پنجشنبه شب؛ چند ساعت مانده به کنکور: تو اینستا یه دختر با کلی عذرخواهی و اینا پیام میده که اگه امکانش هست یا اسمتو عوض کن یا عکستو! چون هم اسممون یکیه، هم اهل تبریزیم، هم عجیب شبیه هم هستیم (از نظر قیافه) واسه اثبات حرفش از شناسنامه ش عکس میگیره و توضیح میده که خونواده ش واسه حضورش توی اینستا یکم حساسن و خلاصه منم قانع میشم و عکسمو بخاطرش عوض میکنم! 

جمعه بامداد؛ کمتر از هفت ساعت مانده به کنکور: دارم با همون دختره که هم اسم و هم شهر و هم قیافه مه چت میکنم... به طرز عجیبی ازش خوشم میاد (اصلا هم به این ربطی نداره که شبیه منه :) ) شباهت های زیادی باهم داشتیم، من جمله علائق و ماه تولد و کلی چیزهای مشترک دیگه! شمارشو گرفتم که سر فرصت همدیگه رو ببینیم! 

جمعه صبح ساعت ۷: توی حیاط دانشگاه شهید مدنی شعبه ی پردیس! توی حیاطی که کلی اونجا خاطره دارم! اون ساختمون شعبه پردیسِ دانشگاه خودمون بود که تابستونا همراه اونایی که ترم تابستونی برمیداشتن اونجا اتراق (اطراق؟!) میکردیم و شده بود پاتوقمون! چه روزهایی که بخاطر دیدن عشق اولم توی هوای گرم نرفتم اونجا... چه اتفاقاتی که اونجا نیوفتاده بود.. واقعا یادش بخیر! کلی حالم گرفته شد و در عین حال کلی هم حال کردم! :)

جمعه بعد از کنکور: دارم مرور میکنم که اگه از دوتا کنکور ارشدی که دادم فاکتور بگیرم این میشه دقیقا نهمین کنکوری که شرکت کردم و هیچ حوزه ای رو به اندازه ی اینجا دوست نداشتم و آرزو داشتم واسه یبارم که شده اینجا کنکور بدم که بحمدا... حاصل شد! :)

و در آخر اینکه تولدم نزدیکه... همیشه به امید یه اتفاق خوب منتظر روز تولدم هستم وگرنه پیر شدن همچین لذتی نداره که آدم بخواد واسش انتظار بکشه...

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۱
بی نام

تا تقی به توقی میخوره میگن بابا مجرد که فکر و خیال نداره، متاهل ها مخصوصا اونایی که بچه دارن بخاطر انبوه فکر و خیال نمیتونن حتی شبا راحت بخوابن (چقدم نمیخوابن)... میگن ای بابا مجرد که خرجی نداره، متاهل که بشی تازه میفهمی زندگی چقد سخته و خرج ها چقد بالاس! عه؟! مجردی؟! خوش بحالت... تو الان خوشبخته دو عالمی... اگه جای تو بودم هیچوقت ازدواج نمیکردم؛ تو دلم میگم الانشم غلط زیادی کردی که ازدواج کردی لابد! از این قبیل چرت و پرتا زیاد میگن و خیلی سعی کردم بهشون بفهمونم که اشتباه میکنن اما متاسفانه بعد از ازدواج میخ آهنین که سهله، دریل هم توی مغز پوکشون نَرَوَد! فقط باید در جوابشون گفت آره بابا میدونم که بدبخت و بیچاره و خاک تو سر تویی و من داره بهم خوش میگذره برو بسوز :)))

چند روز پیش فوتبال بود بین ایران و کره! منه متنفر از هرچی شوتبال، نشستم و تماشاش کردم، قطعا افتخار بزرگی نصیبشون شده بود که تونستن منو به تماشای همچین چیزی وادار کنن! دوستای فوتبالیم پیام میدادن که تو الان طرف کدوم تیمی؟! منم می نوشتم "وا! معلومه دیگه"! خب با این حرف من معلومه بنده خداها نمیفهمن من طرف کدوم تیمم و حق دارن بنده رو به باد فحش بگیرن! :) هرچند خودمم تا وقتی که گلی درکار نبود نمیدونستم دلم میخواد کدومشون ببره، اما همین که گل خوردیم تازه فهمیدم احساس واقعیم کدوم طرفیه! اینجاس که میگن باید طرفتون رو توی سختی ها بشناسین، چون قبلش ممکنه خیلی حرفا بزنه که البته حرف دلش نیست! 

عارضم به خدمتتون که تف به بعضی خوابا که آدم رو واسه یه عده دلتنگ میکنه و خدا لعنت کنه همون آدم ها رو ... 

و اما سبز نوشت:

+ خیال میکنی رفتنت را باور کرده ام؟ خیال میکنی نمیدانم که هر شب از اینجا می گذری و احوالاتم را میبینی ولی به رویت نمی آوری که چه ها بر سرم آورده ای؟! این رفتن های ناگهانی ات، این سکوتت، این مثلا نبودنت هایت حکایت از چیز دیگریست... تو هنوز هم عشقمان را دست کم گرفته ای جانم... 

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۱
بی نام

داشتیم از دردسرهایی که وبلاگ نویسی برامون ایجاد کرده بود کامنت میذاشتیم براش، انتظار داشتم بیاد مثل همه بگه آقا چیکار داری کی چی میگه، تو وبلاگتو بنویس، اونقد بنویس تا چشش درآد، اما خیلی راحت گفت توصیه میکنم کلا ننویسی! حتی تاکید کرد به این قضیه فک کنم... فک کردم دیدم خیلی هم حرف بدی نیست! اینکه من چیکار کردم و چیکار میخوام بکنم مگه برا کسی مهمه؟! یه جورایی اینکار شبیه همون استوری گذاشتن های اینستا میمونه!

اصلا دنیای وبلاگ یه جورایی مثل همون اینستا میمونه با چندتا تفاوت! مثلا تو اینستا پسرای مغرور و بددهن خیلی طرفدار دارن و پست هاشون کلی کامنت و لایک داره اما اینجا پسرایی که شوخ طبع و خوش برخوردن! یا تو اینستا دخترایی که جلف و شوخ طبعن بیشتر طرفدار دارن و اینجا دخترایی که پست های غمگین میذارن و ادای مغرورها رو درمیارن! اونایی هم که تظاهر نمیکنن کلا دیده نمیشن که خب خوش بحال اونا...

کار بدی که کردم این بود که جوگیر شدم و آدرس وبلاگمو به همه دادم، آدم دلش میخواد حرف دلشو به کسایی که نمی شناسه بزنه که اگه هم خواستن قضاوتش کنن بگه بابا اینا که منو نمیشناسن بذا هرچی میخوان بگن، اما لامصب من الان اینجا چیزی بنویسم کسایی میخونن که دلم نمیخواد... از طرفی هم خوشم نمیاد وبلاگ داشته باشم با هویت جعلی، آدم یا باید کلا توی فضایی نباشه، یا خودش باشه... نمیدونم بعد از چند وقت که اومدم پست بذارم این چرت و پرتا چیه دارم میگم اما دلم میخواست بگم! 

یه چیز دیگه هم که واقعا دلم میخواست بگم این بود که دلم میخواد دوباره عاشق بشم! مسخره س، اما از آخرین باری که برا کسی گریه کردم خیلی سال میگذره، حتی شب های قدرم اشک به چشمم نیومد، کسی نبود که از ته دلم بخوامش و بخاطر اونم که شده بتونم گریه کنم! اصلا گاهی دلم میخواد آهنگ غمگینی رو که گوش میدم یکی باشه که یادش بیوفتم، یا اونقد دلم براش تنگ شه که شبا بخاطرش گریه کنم... اما متاسفانه پسرای سرزمین من ظرفیت اینهمه عشق و علاقه رو یجا ندارن، همون بهتر بسنده کنم به بازیگرهای نامسلمان کره ای... 

+ شعر اصلی عنوان: 

دختری از امت عیسی دلم را برده است

یا محمد! همتی کن تا مسلمانش کنم...! 

#عباس_صبوحی

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۶
بی نام

هرکی فهمیده که من دوباره واسه کنکور کارشناسی شرکت میکنم بدون استثناء پرسیده چرا رشته ی خودت زبان رو ادامه نمیدی؟! تو دلم میگم فقط منتظر اجازه ی تو بودم... بعد با یه لبخند زوری بهش میگم چون به رشته م علاقه ندارم! تعجب میکنه... جای تعجب نداره! من فقط علاقه دارم زبان های مختلف رو یاد بگیرم (تعریف نباشه تا حدی هم استعدادشو دارم "اگر بگذارند") در حد اینکه حرف های روزمره شونو بفهمم، نه اینکه برم دانشگاه متون تاریخی وحشتناکی رو بخونم که خوده اونایی که به اون زبان صحبت میکنن اصلا نمیفهمن اون متون چی هستن! مثلا همین که توی یه قسمت از یه سریال کره ای کمه کم بیست درصد از حرفاشونو بدون اینکه به زیر نویس نگاه کنم میفهمم، لذتی داره که خود فیلم چندان لذتی نداره! اینکه توی دانشگاه زبان خوندم با اینکه قبلش دوره ی تافل رو گذرونده بودم فقط یه اشتباه توی انتخاب رشته بود و هیچ علاقه یا قصدی توش نبود!

از سال ۹۲ که فارغ التحصیل شدم (اگه از دو سال ۸۷ و ۸۹ که دانشجوی شیمی بودم و همزمان کنکور هم میدادم فاکتور بگیریم) هر سال کنکور شرکت میکنم و باز هم همون اشتباهه انتخاب رشته و باز هم مردود میشم! اصلا اعتقادی به این مشاوره ها ندارم... نمیتونم بابت چیزی که بهش اعتقاد ندارم حتی یه قرون هم بدم! اخلاق بدیه میدونم!

امسال نمیخواستم کنکور شرکت کنم... منی که عمرا دست از درس خوندن بردارم امسال رو میخواستم بیخیال شم... تا آخرین روز ثبت نام هم مقاومت کردم که ثبت نام نکنم که اگه بعدا پشیمون شدم دیگه راهی نداشته باشم اما مامان نذاشت! گفت امسال هم شرکت کن... شرکت کردم اما گفتم نمی خونم... فقط میخوام سطحشو بررسی کنم برا سال بعد... اما چه کنم که وجدان شاگرد ممتازیم توی تمام دوران قبل از دانشگاه اجازه نداد که صفر کیلومتر برم سر جلسه و از دیروز یکم خرداد شروع کردم به مرور کردن خلاصه هایی که این همه سال از درس های تکراریه دوران دبیرستان تهیه کرده بودم! در همین حد!

البته رشته ای که من بهش علاقه دارم ابدا نیاز نداره خیلی براش زحمت بکشم... حتی پیام نور بدون کنکور هم واسه اون رشته دانشجو قبول میکنه... من توی تمام این سالها با تمام  رتبه هام میتونستم اون رشته رو روزانه بخونم، اما چون قبلا زبان رو روزانه خونده بودم می گفتن باید شهریه بدم و یکم واسم زور داشت که زحمتشو من بکشم پولش بره تو جیب یکی دیگه آخرشم مدرک شبانه بهمون بدن! البته اگه از خونواده ی مرفهی بودم با اون رتبه هام میرفتم دانشگاه آزاد پزشکی میخوندم و ککم هم نمیگزید! اما چه کنم که واسه این چندرغازی هم که دارم خودم زحمت کشیدم و واقعا دلم نمیخواد ناعادلانه خرجش کنم! با این حال امیدمو هم از دست نمیدم که یه شوهر پولدار نصیبم بشه و منو بفرسته برم پیام نور این رشته رو بخونم... کدوم رشته؟! زیست شناسی! چیزی که به عشق اون تجربی رو خوندم وگرنه با هوش و استعدادی که من داشتم مشاور التماسم میکرد برو ریاضی بخون... منم گفتم نه فقط تجربی! (زیادی از خودم تعریف کردم نه؟!) :)

خلاصه که بخاطر بالوالدین احسانا (اطاعت از فرمایشات نن جون) هم که شده مجبورم تا کنکور درس بخونم که البته مثل سابق اون لذتشو داره ها فقط حسشو باید به زور بیارم که این یکم سخته! کنکوری ها شما مثل من نباشینا... شما خوب درساتونو بخونین... آفرین :)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۵
بی نام

من هی میخوام تو ماه رمضون گناه نکنم، غیبت نکنم اما نمیذارن! بابا به پیر به پیغمبر ما دخترا دیوونه نیستیم و با پسرا هیچ مشکلی نداریم، اونان که ما رو دیوونه میکنن! ملت روانی ان بخدا! 

اومدم خونه مامان میگه یکی واسه امر خیر زنگ زده بود... میپرسم چی کاره س؟ میگه نظامیه... با اینکه دل خوشی از این نظامی ها ندارم (بخاطر یه خواستگار سمج) اما باز دلم قنج (غنج؟!) میره واسه این شغل (عرق ملی)! گفتم بگو حتما بیان :) چند ساعت بعدش که نشسته بودیم تلفن زنگ زد! اونا کامل راجع به من، حتی تاریخ تولدم رو هم میدونستن... مامان پرسید میشه اسم آقا پسر رو بدونیم؟! خواهره گفت نه! برادرم میگه اسممو نگو! باورم نمیشه... این یارو حتی اعتماد به نفس اینو نداره که اسمشو بگه بعد میخواد یه زندگی اداره کنه و با افتخار بگه من مَردم؟! مامان که حسابی شوکه شده بود و هرچی به خواهره گفت که با یه اسم تا حالا کسی رو نخوردن، زیر بار نرفتن که اسمشو بگن! گفتم لابد اسمش خره... خجالت میکشه بگه! یعنی چیز منطقی دیگه ای به ذهنم نرسید! 

خواهره گفت ماه رمضونه و نمیخوایم مزاحم شیم و از این صوبتا، اگه میشه بیرون همو ببینیم! مامان هم از خدا خواسته گفت باشه، آقا پسر رو هم لطفا با خودتون بیارین... باز گفت نه! گفت برادرم نه که خجالتیه نمیتونه بیاد! یعنی واقعا از حرصم کم مونده بود گوشی رو از مامان بگیرم بگم اسمشو که نمیگین، قیافه شم که قرار نیست ببینیم، قراره واسه یه مفقودالاثری بیاین خواستگاری؟! شایدم قرار بود منو بگیرن برا خواهره... آره حتما همینطور بوده، وگرنه برا ازدواج که اینهمه پنهان کاری و کاراگاه بازی نیاز نیست!

+ روایت داریم که اگه اخلاق و دین خواستگار رو پسند کردین بهش دختر بدین... قربونت برم راویِ این حدیث، خودت بودی دختر به یه همچین آدم مجهول الوهیتی میدادی که ما بدیم؟! 

+ من یه آدم کاملا نرمالم... بخدا اگه کسی یه درصد هم از ذهنش بگذره که مشکل از منه عمرا ازش بگذرم! 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۳
بی نام