...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی توی این‌ سرما... معمولا اونجا هواش سردتر از بقیه جاهاس اونم بخاطر آبی که توی استخر هست... حسابی از زیر و رو لباس و زره پوشیدیم که مبادا یخ بزنیم... رفتیم دیدیم جل الخالق اینا دیگه چجور موجوداتی ان (دخترا) عملا چیز خاصی تنشون نیست و خیلی خوش و خرم دارن با (ایشاا...) نامزداشون میگن و میخندن... به ضرس قاطع این بخاطر گرمای محبت و حرارتِ عشق و علاقه ی بینشون بوده وگرنه مقاومت اونا درمقابل سرما دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه!!

استخر کاملا یخ زده، با اینکه نوشته بودن که یخ های سطح آب نازکه و کسی وارد استخر نشه، اما از رد پاها معلوم بود که دیوونه هایی بودن که بدجور هوس مُردن زده بود به سرشون و تا وسطای استخر هم رفته بودن!! 
خیلی توی اون هوا بستنی میچسبید اما با رای اکثریت رفتیم پخله (باقالا/ باقالی) که خب جاتون که خالی بود اما اونجا چهارتا دختر و پسر (دو دختر و دو پسر) نشسته بودن که یکی از پسرا، که دختره کنارش به بقیه هم نخ میداد، عجیب شبیه کسی بود که میشناختمش... 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۲
بی نام

بله دیگه دو نفر چینی مشکوک به ابتلا به ویروس چینی توی تبریز بستری شدن و خلاصه خوبی بدی دیدین حلال کنین.... اصلا اگه یه مدت دیدین پستی کامنتی چیزی از طرف ما تبریزی ها ارسال نمیشه دیگه خودتون متوجه بشین و از همونجا که هستین واسه شادی روحمون فاتحه بخونین :)
در تعجبم که وقتای عادی توریست ها میرن اصفهان و شیراز و اینجور جاها... حالا که بحث مریضی و مُردنه چرا صاف اومده تبریز؟! یعنی از هیچ چی شانس نیاوردیم!! آش نخورده و دهن سوخته ماییم ها... نه خفاش خوردیم نه مار خوردیم... همین گوشت حلال رو هم به زور میتونیم بخوریم توی این گرونی اما مریضیشو ما باید بکشیم... تازه حسرت ازدواج کردن و تشکیل خانواده هم رو دل خیلی هامون قراره بمونیم... ایشاا... که بریم اون دنیا حوری نصیبمون بشه... واسه مونث ها هم حوری هست یا قراره با همین پسرای خودمون (توی این دنیا) اونجا هم زندگی کنیم؟! اگه اینجوریه تا وقت داریم بریم یکم گناه کنیم که حداقل جهنمی شیم سرب مذاب بریزن تو حلقمون تا دوباره مجبور نباشیم (حتی تو بهشت) با پسرای خودی سر کنیم :)))  

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۲
بی نام

در راستای پست قبلی شخص عزیزی که خیلی برای من محترمه، توی چندتا پیام خصوصی بنده رو نصیحت کردن که کاملا هم بجا بود، لابه لای صحبت هاشون گفتن که به پسرا هم حق بدم چون اونا چشمشون ترسیده و از طلاقی که معمولا از طرف خانوما درخواست داده میشه میترسن! یادم رفت ازشون بپرسم، گفتم بیام اینجا از همه ی خواننده ها بپرسم که پسرا دقیقا از چیه طلاق میترسن؟! الحمدا... واسه مهریه که زندان رو برداشتن، تا خانوم تمکین نکنه نفقه بهش تعلق نمیگیره، مهریه رو هم اینقد قسطاشو طولانی میکنن که معمولا شوهرش لج میکنه و تو طول پرداخت مهریه طلاقش نمیده و خانوم هم اگه از این بلاتکلیفی خسته بشه و بخواد دوباره ازدواج کنه باید باقی مهریه شو ببخشه تا بتونه طلاقشو بگیره، درخواست طلاق هم از طرف خانوم باشه که کلا مهریه تعلق نمیگیره! بچه هم که واسه پدره دیگه... میتونه مادر رو تو حسرت دیدن بچه ش بذاره! واسه پسری که طلاق میده زنشو انگ مطلقه بودن نمیزنن و تو جامعه هم به یه چشم دیگه بهش نگاه نمیکنن و پیشنهادهای آنچنانی هم بهش نمیدن و آخرشم با یه دختر (ازدواج اولی) ازدواج میکنه (خیلی کم پیش میاد یه پسر توی ازدواج اولش با یه خانوم مطلقه ازدواج کنه)... ما دخترا از طلاق باید بترسیم یا پسرا؟! منو روشن کنین که دقیقا پسرا از چیه طلاق میترسن؟! 
+ توی آخرین صحبتشون منو "گلم" خطاب کردن(در واقع گُلُم بود که احتمالا از روی عادت بود و قطعا بدون منظور!)... جوری ذوق کردم که یادم رفت سوال بالا رو بپرسم ازشون! :) کلمه ای که حسرت به دلم موند از یه پسر ترک بشنوم... حتی اونی که ادعاش میشد دوسم داره (غلط کرده!) بعد وقتی گله میکنم یه عده متعصب میان میگن نه تو اشتباه میکنی!!! آره حق با شماست من اشتباه میکنم...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۴۴
بی نام

وقتای عادی، سال به سال هیچ احدی توی اینستا به آدم پیام نمیده، حالا خدا نکنه یه اشتباهی رخ بده و یه پستی چیزی بذاریم، سیل پسرا هجوم میارن به دایرکت! 
( یادم رفته بود بگم) چند روز پیش همینجوری به مناسب برف و برف بازی یه استوری گذاشتم... کنار تمام پیام های مخ زنی طور(تور؟!)، یکی اومد گفت وای منم خیلی دلم میخواد برف بازی کنم و کلی آه و ناله کرد، رفتم پیجشو یه دید زدم، دیدم متاهله و یه دخترم داره! گفتم شما دیگه چرا آقای محترم؟! الحمدا... متاهلی! گفت طلاق دادم زنمو، تو زنم میشی؟! گفتم شرایط ما با هم جور نیست، شما بچه داری! گفت بچه رو دادم به مادرش، حالا زنم میشی؟ قول میدم خوشبختت کنم، توروخدا بیا زنم شو! هی داشت التماس میکرد که زدم بلاکش کردم! گفتم خدایا جلال و جبروتتو یه جا با هم شکر (این عبارت برگرفته از این اصطلاح ترکی هست که میگن "آلاه جلالیوا چوخ شوکور=خدایا جلالتو خیلی شکر"! هیچوقت نفهمیدم اینجوری دقیقا کدوم نعمت خدا شکر میشه ولی به نظر میاد بیشتر از اینکه شکرگزاری باشه یه جورایی گله و شکایته!) آخه مگه من چند سالمه که باید یه زن مُرده، زن طلاق داده اونم بچه دار بیاد از من بخواد زنش بشم؟! یعنی توی دم و دستگاه ملکوتیت یه پسری که از من بزرگتر باشه (این کوچیکا خیلی رو مُخن، خیلی! خیلیه خیلی!!!) و ازدواج اولش باشه وجود نداره عایا؟! اصلا خلق کردی همچین کسی رو که منتظرش باشم یا نه کلا بیخیالش شم؟! 
+ فعلا منتظرم خدا جواب بده، هنوز که خبری نیست! :)

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۵۵
بی نام

جدیدا به این نتیجه رسیدم که عامل اصلی مجرد موندن من همین میلاده... آره میلاد داداشم! چرا؟ خب وقتی برف میاد از سرکار خسته میاد خونه و میبینه دارم با حسرت به برفا نگاه میکنم میگه میخوای بریم برف بازی و منو کشون کشون میبره و برف ها رو می پاشه رو سرم؛ یا وقتی که میبینه حال ندارم میره تو نت میگرده چند تا شعر و غزل پیدا میکنه و برام میخونه و هرکاری میکنه تا حال منو عوض کنه و آخرشم کلی منو میخندونه؛ یا مثلا بخاطر من میشینه سریال های کره ای رو که اکثر پسرا از موضوع دخترانه ی اونا بدشون میاد تماشا میکنه، چطور میتونم همچین پسری پیدا کنم که واسم این کارا رو بکنه؟؟ اصلا مگه همچین پسری پیدا میشه؟! چرا یه برادر باید اینجوری خواهرش رو بدبخت کنه؟! اگه میلاد این کارا رو نمی کرد خب منم توقعم نمی رفت بالا (این عوض تشکرمه...نمک نشناس!) و الان احتمالا به جای اینکه بیام اینجا چرت و پرت بنویسم، مشق های دخترمو می نوشتم :)) جاتون خالی برف بازی امشب خیلی خوش گذشت... :)

+ تو دانشگاه یه دوستی داشتم وقتی هوا خیلی سرد میشد میگفت "شاختا" شده، میگفتیم بابا کلمه رو چرا خراب میکنه، درستش "شخته" س! میگفت وقتی میگم شاختا یعنی خیلی خیلی سرد! این روزهای تبریز صبح ها هوا "شخته"(=هوای سرد) میشه اما شب ها میشه "شاختا" :)

+ روزی که این وبلاگ رو ساختم، توی قسمت "درباره من" نوشته بودم بعدا میگم :) خیلیا پرسیدن که بالاخره بعدا میگی، کی میگی؟! خواستم اعلام کنم که چند وقتی میشه که گفتم :)

+ همین! (نبودم فقط خواستم با نوشتن یه پست باشم!)

از زیبایی های برف امروز صبح:

ردپای گوگولیه گربه ی گرسنه:)

مرد میخوام بشینه روی این!

درختای تزیین شده واسه کریسمس(سال بعد)! کسی نمیخواد؟! :)

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۷
بی نام

پنجم دی خورشید گرفتگی بود و خیلی دلم میخواست امکانات داشتم و میتونستم ببینم، اما علاوه بر اینکه اون لحظه خواب بودم، آسمان تبریز شدیدا ابری بود و خلاصه قسمت نشد... همون روز توی اینستا پستی دیدم با این مضمون:

کاری ندارم که خیلیا مسخره کردن و باور نکردن اما خب خیلی هم بی ربط به این اتفاقات اخیر نیست! 

و اما...

+ از اونایی که کمیت رو به کیفیت ترجیح میدن متنفرم! 

+ از اونایی که احساسی قضاوت میکنن متنفرم! 

+ از اونایی که فک میکنن خیلی حالیشونه و تحلیل های خودشون درسته متنفرم! 

+ از اونایی که تو دنیای مجازی فقط بلدن شعار بدن و تریپ غم بردارن و تو خونشون بزن و برقصه متنفرم! 

+ از فرصت طلب هایی که میخوان اعتقادات غلط خودشونو با حرف های مثلا روشنفکرانه توجیه کنن از همه بیشتر متنفرم!

و افسوس و صد افسوس که خیلی از اینا کسانی هستن که زمانی باهاشون سلام و علیکی داشتم و فک میکردم آدمن! 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۶
بی نام

یه جور سیاست گفتاری داریم که هرکسی نمیتونه از عهده ش بر بیاد... مثلا میخواد یه حرف غیر واقعی بزنه، اولش برای اینکه شنونده رو متقاعد کنه که همه ی حرفاش عین حقیقته، یه سری چیزهایی واقعی رو میگه و بعد که تقریبا مطمئن شد شنونده رو خام کرده، حرف های دروغشو به خورد طرف میده، مثلا میاد میگه اسم تو زهراس، میگم اره دیگه راس میگه، فلان سال بدنیا اومدی، شاخ درمیارم که ایول اینم میدونه، اسم داداشتم میلاده... اووووف اینم فهمیده! قراره در آینده دکتر بشی... و من شاد و شنگول خام حرفش میشم! 

خانوم/ آقایی که توی "هرزنامه" برام پیام خصوصی میفرستی:

اولا اگه طبق اون به اصطلاح مقاله حرفت حقیقته چرا اسم و رسمتو قایم کردی؟؟ مگه یه عالمه آیه نیاوردی از قرآن که فلانه و بهمانه، تو قرآن نیومده که حق رو بگو حتی اگه به ضررت باشه؟؟ چرا ترسیدی؟ 
دوما اومدی سوال ها و شبه هایی توی اون مقاله مطرح کردی که سوالا از پایه غلط و بی اساسه و منو یاد اون سوالی میندازه که یه زمان می گفتن "آیا خدا میتونه سنگی خلق کنه که خودش نتونه بلند کنه" و این دقیقا مثل این سوالی میمونه که من ازت بخوام با بله و خیر جواب بدی و اون اینه که "آیا من میدونم که تو احمقی؟" 
سوما اومدی عصمت پیامبر رو زیر سوال بردی، تویی که به پاکی آورنده ی قرآن شک داری به چه حقی حرفاتو استناد میکنی به قرآن؟ پیامبر ایراد داشته باشه حتما قرآنش هم ایراد داره (نعوذ بالله)
بعد اومدی میگی توسل کردن ما به اهل بیت شرکه؟ تو اصلا تفاوت شرک و توسل رو فهمیدی که اومدی راجع بهش حرف هم میزنی؟؟
 از اینکه شیعه ها پنج نوبت نماز رو به سه نوبت تبدیل کردن کلی شاکی بودی، اما حاضرم شرط ببندم تو خودت حال نداری همون سه نوبت رو بخونی بعد داری سنگ نوبت ها رو به سینه میزنی؟؟
تو بخاطر یه لفظ "صاحب زمان" که ما به امام زمان میگیم میگی شرک؟! یعنی با این کلمه ی "صاحب" آدم گرفتار شرک میشه و جایی برا خدا نمیمونه؟؟ پس اینکه تو خودت رو صاحب و مالک دارایی هات میدونی باید شرک باشه... چون توی اموال و دارایی هات جایی برا خدا نذاشتی! جمع کن توروخدا این مزخرفات رو! 
اینهمه اومدی اراجیف و تفسیر به رای خودت رو کنار آیه های قرآن گذاشتی که سندیت بدی به نوشته ت، اومدی یه کلمه از قرآن رو برداشتی و بدون توجه به آیه های پس و پیش اونو ترجمه کردی و به خیال خودت قرآن رو فهمیدی (مثل اونایی که از آیه ی "ید الله فوق ایدیهم" استنباط کردن که خدا هم مثل انسان دست داره بدون توجه به اینکه خدا جای دیگه گفته "و لم یکن له کفوا احد") توصیه میکنم یه نظری هم به آیه ی ۷۹ سوره ی بقره بنداز که دقیقا مصداق توست!
+ حالا منی که علم و اطلاعات آنچنانی ای توی این زمینه ندارم تمام حرفای تورو رد میکنم و به نظرم همه ی استدلالت مزخرف بود، توقع نداری که چون چندتا احمق دورو برتن و تاییدت میکنن، بقیه هم مثل اونا باشن که؟؟ ته مقاله ت نوشتی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" در حالی که خودت "والضالین" ی هستی که میخوای بقیه رو هم گمراه کنی!   

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۸
بی نام

*بعد از مدت ها بی حالی و بی حوصلگی و کلا اعصاب و روان داغون، هوس کرده بودم این روزا یه چیزی درست کنم، از چند وقت پیش هم این کیک های رنگی رفته بود رو مخم و هی میگفتم مگه میشه؟! تا اینکه امروز هم همچنان با همان بی حالی و اینا، بسم ا... شروع کردم ببینم چی میشه، حتی دیروز به همکارم فاطمه هم گفتم اگه خوب دربیاد عکسشو میارم نشونت میدم اما اگه خراب بشه و عکسی بهت نشون ندادم دیگه پیگیری نکن که درست کردم یا نه؛ بدون گند زدم توش و اعصابم داغونه... خلاصه کنم که این از آب دراومد... مزه ش هم تعریف نباشه _دلتون نخواد_ عالی شده بود...


*دیروز دعوت بودیم خونه دخترداییم واسه شام که شب رو هم اونجا بمونیم... جمع کلا زنانه بود و بجز سهیل هیچ مذکری اونجا نبود... توی حرف هایی که زدیم متوجه شدم که زمانه چقد عوض شده، دختر داییم با افتخار میگفت که پسرم (۲۱ ساله) هشت ساله با دختری دوسته و قراره با هم ازدواج کنن، هرجور حساب کردم نتونستم هضم کنم که اینا از چند سالگی با هم دوست شدن!! دخترداییم به عنوان مادر شوهر احتمالی هم گهگاهی با دختره حرف میزنه و چقد هم دختره (که هنوز عروسش نشده) رو دوست داره! 
یادم میاد زمان ما اگه میفهمیدن عروس و داماد قبل از ازدواج با هم دوست بودن چه ابرو ریزی ای میشد! مادر ها هم همیشه این مساله رو قایم میکردن و می گفتن نه بابا پسره یه خواستگار معمولی بود و به هیچ وجه اینا همو از قبل نمیشناختن!! حتی این دروغ ها به حدی بود که وقتی دختر همسایه مون با یکی از این مامورهای جلوی مدرسه های دخترونه دوست شده بود (ما در جریان بودیم) و اومده بودن خواستگاری، از همسایه مون که پرسیدن اینا چجوری اومدن گفت ۱۱۰ شماره ی همه رو داره دیگه، دخترمونو دیده پسندیده اومده خواستگاری... اون لحظه باید قیافه ی ما رو میدیدین!! 
مخلص کلام اینکه مرده شور زمان ما رو ببره که نذاشتن کاری کنیم و کسی رو پیدا کنیم که براش از این کیک ها درست کنیم :( واقعا یه لحظه دلم بدجور به حال خودم و هم دوره ای های خودم سوخت...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۳
بی نام

از آخرین باری که توی اینستا پست گذاشته بودم بیشتر از یه سال می گذشت (دقیقا آخریش پارسال ۲۶ تیر روز تولدم بود!) بعدشم فعالیتم رو کم کرده بودم و سعی میکردم استوری کسی رو نبینم و پستی رو لایک نکنم (که معتاد نشم) و در واقع اونجا که خیلی حرصمو درمیاره میخواستم کمتر برم دیگه... حالا چیه هی دارم توضیح اضافی میدم! 
دیشب یه مصرع شعر تو تلگرام دیدم و یه لحظه هوس کردم استوریش کنم ببینم کیا این‌ جمله رو به خودشون میگیرن... واسش هم از رو شیطنت یه نظرسنجیه _چیه_ گذاشتم و نوشتم "هست/ نیست" که شرط میبندم خیلیا همینجوری الکی یا هست رو انتخاب کرده بودن یا نیست رو! هرچند جای امیدواری داشت که اکثریت به "هست" رای داده بودن! :) بگذریمwink

اولش همه اومدن بازگشت من به آغوش اینستا رو صمیمانه تبریک گفتن، حتی یکیشون خیلی جدی گفت "توی این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاده، مثلا بنزین گرون شده" گفتم "جان من؟" گفت "بخدا" :)
بعدش یکی یکی دوستام بهم پیام دادن و حالمو پرسیدن و از گرفتاری هاشون گفتن و از اینکه چقد دلشون برا من تنگ شده! باورم نمی شد این یه پست اینهمه مخاطب میتونست داشته باشه، هرچند یه مخاطب خاص تری توی ذهنم بود (از بین دوستان) که... 
مخلص کلام اینکه اینستا و کلا فضای مجازی جای مزخرفیه... همین و بس! (الان تابلوعه که دلخورم از اینکه اونی که باید اونو میدید ندیده و شایدم دیده و ساده از کنارش رد شده یا بیشتر توضیح بدم؟!) 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۹
بی نام

ششمین کنکورم بود که حوزه ی امتحانیم افتاده بود توی یه دبیرستان... قبل از شروع آزمون مراقب شروع کرد باهامون حرف زدن که استرس نداشته باشیم مثلا، یه خانوم تقریبا مسنی بود! پرسید بچه ها به نظرتون من چند سالمه؟ ترسیدیم عدد بگیم نکنه ناراحت بشه، گفت من ۵۲ سالمه و الان ده سالی میشه استخدام شدم... خودش ادامه داد که بعد از فارغ التحصیلیش از دانشگاه بچه دار میشه و مادرش بهش میگه اول بچه تو بزرگ کن بعد برو دنبال شغلت... گفت واسه همینه که با اینکه سنش زیاده ولی سابقه ی کاریش کمه... میخواست بهمون بفهمونه که مهمترین شغل هر خانومی بچه داریشه بعد شغل های دیگه...
هربار میخوام برای دوازدهمین بار (فک کنم) برا کنکور درس بخونم بجز خونوادم و در راس اون مامان و چندتا از دوستای عاقلم، بقیه ی اطرافیان ناعاقلم که یا فوق لیسانس دارن یا فوقش لیسانس دارن هی میگن ای بابا حوصله داریا میخوای چیکار؟! اصلا همین میخوای چیکار رو که میگن دلم میخواد بگم میخوام و زهرمار، میخوام خاک تو سرت بریزم، به تو چه اخه میخوام چیکار، اما هیچی نمیگم و اونام در ادامه ی مثلا نصیحت هاشون میگن لااقل یه رشته ای بخون که واسش کار هست؛ اخه زیست هم شد رشته؟! منم یه لبخند مصنوعی تحویلشون میدم و میگم اولا من این رشته رو دوست دارم؛ دوما خانوم که قرار نیست کار کنه که! ایشاا... همسر من که دستش به دهنش میرسه پول شهریه ی دانشگاه پیام نور منو میده، که هم من به رشته ای که دوس دارم برسم، هم مجبور نباشم کلاس برم و از وظایف همسریم کوتاهی کنم، بعد اینا شروع میکنن بهم فحش دادن که تو شوهر ذلیلی و اینا...
امسال میخواستم از مهر شروع کنم به درس خوندن، اما حساب کردم که اگه از دانشگاه روزانه قبول شم باید قید کار کردن رو بزنم، که خب اینجوری نمیتونم از پس هزینه هام بربیام، دانشگاه پیام نور هم شهریه میخواد و دلم نمیاد پولمو بدم به اون (البته دلم میاد همسریم در آینده پولشو بده به اون که من برم درس بخونما، چون بالاخره درآمد منو اون که یکی نیست؛ خانومی گفتن، آقایی گفتن) فلذا الان توی هزار راهی گیر کردم که چه کنم... نه میتونم از پول بگذرم نه از درس... آخه چرا هیچوقت علم بهتر از ثروت نمیشه؟! راهی نیست که بشه آدم همزمان هردوتاشو بدست بیاره؟! sadsadsad


+ بی ربط: گربه ای که از سرما به داخل محل کار ما (دقیقا کنار میز من) پناه آورده بود! 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۳
بی نام