...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

مزرعه مو واسه کاشت محصول جدید حسابی آماده کرده بودم... کود داده بودم، شخم زده بودم... خلاصه آماده ی آماده بود... رفتم بذر مورد نظرمو خریدم

دریافت

(عکس ها واسه من باز نمیشه یا کلا بیان مشکل پیدا کرده؟! در هر حال روی لینک "دریافت" کلیک کنید :) )

برخلاف چیزی که انتظار داشتم مامان خیلی استقبال کرد از اینا... نه که کلا سبزیجات دوست داره، وقتی دید این بذرها رو خریدم کلی هم خوشحال شد :) پیشنهاد داد که گلدون بزرگتر بگیرم که بتونم سبزی های بیشتری توش بکارم... 

یکی از توانایی های خوبی که دارم اینه که اگه چیزی رو دوست داشته باشم میتونم با صبر و تحمل و اینا، کاری کنم که اطرافیانم هم اون چیز رو دوست داشته باشن... مثلا مامان متنفر بود از اینکه تو خونه گلدون باشه اونم اینهمه... یا میلاد از سریال های کره ای بیزار بود! اما الان هردوشون علاقه هاشونو در جهت چیزی که من میخوام تغییر دادن و شد آنچه شد :)

دیروز توی یوتیوب داشتم یکی از فیلم های اون پسر کره ای (که توی پست قبلی راجع بهش نوشتم) رو میدیدم که داشت افطار میکرد! قبل از اینکه آب رو بخوره (بنوشه) با لهجه و خیلی به سختی بسم ا... گفت! اون موقع که با دوستم زهرا رفته بودیم نمایشگاه کتاب (پست شماره 524 ) و موقع غذا خوردن دوغ رو خالی کرد رو خودش، اون شخص مجهولی که باهامون بود قبل از شروع غذا بسم ا... گفت و بعد از اون و حتی قبل از اون از هیچ احد دیگه ای (به جز خونواده م) نشنیده بودم همچین کاری بکنه تا دیروز و اون پسر کره ای و... بعد بیاین بگین کره ای ها بَدَن... من الکی عاشق کسی نمیشم...! 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۲
بی نام

طرف توی بلاد کفر، جایی که اکثریت یا بی دین هستن یا بت پرست، علاقه ی شدیدی به اسلام پیدا کرده و کلی راجع به اسلام تحقیق کرده و الانم با اینکه مسلمان نیست تصمیم گرفته یه هفته ماه رمضون رو پا به پای مسلمانا روزه بگیره بعد پسرای ما ماه رمضون که میشه صدتا بیماری لاعلاج میگیرن و همین که عید فطر میشه به اذن خدا شفا پیدا میکنن! 

اون طرفی که راجع بهش صحبت میکردم ایشونن:

+ عجیبه که وقتی میبینم این بشر روزه گرفته یه حس خوبی بهم دست میده که خودم با روزه گرفتنم اون حس رو درک نمیکنم! 

+ کی گفته کره ای ها بَدَن؟! کره ای ها خیلی هم خوبن (حتی اگه به زور جراحی پلاستیک خودشونو قشنگ کنن) اینم یه نمونه ش... فقط یکم فاصله شون از عربستان که پیامبر اونجا دین اسلام رو تبلیغ میکرده دوره، واسه همین مسلمان نیستن، وگرنه اخلاق و رفتارشون از خیلی از مسلمان نماها بهتر و سرتره :) 

+ خدایا حتما بین کره ای ها هم مسلمون واقعی _چیزی که بین ما ایرانی ها به ندرت پیدا میشه_ وجود داره... یکی از همونا لدفا :)

+ حال میکنین چه کسایی رو پیدا میکنم؟! :))

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۴۳
بی نام

نمیدونم چقد به این طالع بینی و ویژگی های متولدین ماه های مختلف اعتقاد دارین (که من اصلا ندارم) ولی امروز میخوام بر اساس رفتارهایی که توی فک و فامیل و اطرافیانم دیدم، یکم از ویژگی های متولدین ماه ها بگم که یکم جنبه ی طنز هم داره :) اگه قراره کسی ناراحت بشه و بگه راجع به من که متولد فلان ماهم اینجوری گفتی و از این صوبتا، کلا این پست رو نخونه ازش بی نهایت ممنون میشم... 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۴۷
بی نام

کلا میز کار آدم باید طوری باشه که آدم رو از کار کردن خسته نکنه و به آدم روحیه بده (چقد آدم آدم میکنم!) توی محل کار ما و روحیه؟! مگه داریم؟! 

جعبه ی دستمال کاغذی مون تموم شده بود تهش عکس گذاشتن که بچه ها (دقت کنید بچه ها) بتونن با اونا کار دستی درست کنن! از اونجایی که بچه نداریم و خواستم به میزم صفایی بدم، عکس خرسی رو از روی نقطه چین بُریدم و اینجوری گذاشتمش روی میزم...

حالا خواهر صاحب کارمون اومده میگه:" تو کی میخوای بزرگ شی؟" خودشم جواب میده :"هیچوقت!" کلی می خنده و میره! 

اون یکی همکارم اومده میگه وااای خدا منم از اینا میخوام!!! 

یکی دیگه داشت سریع رد میشد یهو ترمز کرد و گفت این دیگه چیه... چه خوشگله :) منم نگفتم قابل نداره؛ اونوقت برمی داشت اونو با خودش میبُرد و منم کلی غصه میخوردم :)

حالا این یکی دستمال کاغذیمونم تهش عکس یه خرسِ دیگه رو داره و دارم لحظه شماری میکنم تموم شه و اونو بیارم بذارم کنار این خرسیم که تنها نباشه... به نظرتون هی الکی برم دستمال کاغذی بردارم و بندازم دور که جعبه ش زودتر خالی شه، کار درستیه؟! 

+ مهیار وقتی کار اشتباهی میکنه بهش میگیم "اینکار درست نیست" اونم سریع میگه "اینکار درست هست!" فداش بشم وقتی بهم میگه عمه زهرا جون همچین نابودم میکنه که اگه بگه بمیر بهش نه نمیگم :) 

+ توی عمرم فقط و فقط از یه گیم خیلی خوشم اومد و الان تموم شده و آپدیتش هم‌ نمیاد و حوصلم خیلی سر رفته... حالا باید چیکار کنم؟! 

+ عنوان رو خیلی دوست :) خیلی جاها به درد میخوره!

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۸
بی نام

هوووف! خطر از بیخ گوشم گذشت... دستی دستی داشتم خودمو بدبخت میکردم... یعنی داشتم "بله" رو میدادمااا خدا بهم رحم کرد! بذار از اول تعریف کنم! 

آقا یکم خجالتی بود و ازمون خواستن بیرون همو ببینیم! توی یه پارکِ معروفِ نزدیک خونمون (برا خودمون معروفه وگرنه یه جای متروکه س :) ) با خواهرش و مادرش قرار بود بیاد... وقتی اومد یه نور خیره ای کننده ای داشت... قد و هیکل همونی که میخواستم، با اینکه هفت هشت سالی از من بزرگتر بود اما چهره ش شبیه پسرای بیست و پنج ساله بود، از دندوناش نمی شد گذشت... سفید و ردیف! تازه اون موقع بود که فهمیدم که اصلی ترین معیار من توی زیبایی پسرا دندوناشونه! خلاصه که همچین محو اون شده بودم که اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه و هرچی میگفت می گفتم اره تو خوبی! از نظر من هیچ ایرادی نداشت بجز اینکه آذری زبان بود... همون طور که اون داشت حرف میزد با خودم میگفتم چه میشه کرد دیگه، توی جایی مثل تبریز که سال به سال یه دونه کره ای هم از آسمونش رد نمیشه دیگه چاره ای نیست؛ باید با یه آذری وصلت کنیم! خلاصه که داشتم از همه ی رویاها و آرزوهام دست می کشیدم و آینده مو باهاش تصور میکردم که یهو گفت خانوم حواستون هست چی دارم میگم؟! گفتم من؟! چی؟! نه! چی میگفتین؟! سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد و دیگه هیچی نگفت! وصلت ما پنجاه درصد از طرف من حل بودااا اما گویا اینبار از طرف اونا جواب منفی بود! خب البته حق داشت... آخه کدوم پسری دلش میخواد با دختری مثل من ازدواج کنه بجز پسرای کره ای که عاشق منن؟! :) بخت من اونجاس... اینجا یا من از پسرا خوشم نمیاد یا در مواردی نادر که از دندوناشون خوشم میاد اونا از من خوششون نمیاد فوقع ما وقع... :)

+ یکم این داستان خالی بندی داشت ولی خداییش دندوناش حرف نداشت :) 

+ بی ربط: واقعا دنیای مجازی عالم عجیبیه... طرف یه عمر وبلاگشو میخوندم و خیال میکردم دختره... کاراش کاملا دخترانه بود... جدیدا فهمیدم پسر بوده!!! بعد حالا این خوبه، یکی بود اسمش پسرانه بود دختر از آب دراومده! جل الخالق! بابا شما رو به خدا با شخصیت خودتون بیاین مطلب بنویسین مگه مشکل شخصیتی دارین؟! خوبه الان یهو بگم که من یه پسر با یه عالمه ریش و سیبیلم و اسمم هم چنگیزه؟! 

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۷
بی نام

امروز که با آبجی رفته بودیم سرکار (بله جمعه س و ما دخترای مادی گرای پول پرست میریم دنبال پول) موقع برگشتن خیلی نم نم داشت بارون میومد و ما هم داشتیم از معایب و مزایای هوای دو نفره حرف میزدیم که یهو ورق برگشت و دیدیم یا پیغمبر... تگرگ میاد به چه شدت و به چه عظمت! عرض یه دقیقه حال و هوای دو نفره تبدیل شد به این... 

حرفمون با آبجی این بود که داشتیم از فانتزی هامون در رابطه با انواع خواستگاری حرف میزدیم... حالا آبجی که دیگه بلیطش باطل شده و شوهر داره، من گفتم دوست داشتم پسره (بدون اینکه دوست پسرم باشه) خودش منو انتخاب کرده باشه (نه مامانش و خواهرش) و یه روز منو دعوت کنه توی کافی شاپی جایی، و بعد با یه حلقه (مثل کره ای ها) ازم خواستگاری کنه... اما زهی خیال باطل... تازه یه سوال هم برام پیش اومد که اونایی که با حلقه دختره رو سورپرایز میکنن از کجا میدونن اون حلقه اندازه ی دست دختره س یا نه؟! بعضیا لاغرن و انگشتای تپلی دارن، بعضیام برعکس... هرجور حساب میکنم فانتزی من اصلا عملی نیست! فانتزی هم بلد نیستیم بسازیم! :/

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۱۲
بی نام

در راستای پست قبلی و نطرات جالبی که نوشتین (مخصوصا واکنش های جالب توی کامنت های خصوصی :)) ) بدجور مشتاق شدم که یه پست دیگه توی این زمینه بنویسم... :)

راستش من دخترای دیگه رو نمیدونم اما من خیلی خواستگار داشتم (و دارم) که این ابدا ربطی به زیبایی و جذابیت و ثروت و اینا نداره... در واقع راز موفقیتم توی اینه که دوست پسر ندارم! خب اینم طبیعیه... اطرافیانم اگه بدونن پسری توی زندگیم هست خب منو به خونواده هایی که دنبال دختر میگردن معرفی نمیکنن و طبعا تعداد خواستگارام خیلی کم میشه!  اما اینکه من دوست پسر ندارم، ربطی به این نداره که کسی رو دوست نداشتم و عاشق نشدم... مثلا عشق اولم عمو پورنگ بود... عشق وسطم هم اشکان خطیبی و عشق آخرم تا این لحظه متعلق به پارک سئو جون عه! اینا عشقهای عمیق بودن و این وسطا کسایی هم بودن که عشقم بهشون لحظه ای بود که من مثلا بخاطر کفش هاش عاشقش شده بودم :) از طرفی هم بسیار معتقدم که آدم بارها و بارها میتونه عاشق بشه و فارغ بشه... مهم اینه که تو این بین کدومشون میتونه مدت زمان بیشتری تو دل آدم بمونه و دیرتر گندش دربیاد :) 

خواستگارهایی که تو پست قبلی راجع بهشون گفتم به مراتب خیلی بهتر از اینایی بودن که الان میخوام بگم! 

یادم میاد دو سال پیش یکی اومده بود که وقتی ازش پرسیدم معیارت برا ازدواج چیه گفت خانومم نماز بخونه و روزه بگیره! گفتم همین؟! گفت اره! گفتم یعنی این دوتا رو انجام بده کافیه؟! گفت اره دیگه چیزی نمیخوام! گفتم یعنی این کار رو انجام بده و بهت فحش بده و بی احترامی کنه به خودتو خونواده ت و هزارتا کار غلط دیگه هم بکنه ایرادی نداره؟! (دیدم که از این جور زن ها وجود داره که میگما) گفت خب اینا رو هم نکنه! گفتم تو هنوز نمیدونی چی میخوای بعد اومدی زن بگیری؟! 

یکی هم اومد با کلی عذر خواهی و اینا گفت من دنبال یه خانوم قد بلندم (من نسبتا کوتاهم) گفتم یعنی قد بلند باشه و کلی هم دوست پسر داشته باشه ایرادی نداره؟! گفت نه دیگه تا اون حد... گفتم آها من فک کردم تا اون حد! ایشاا... یکی از خودت بلندتر نصیبت بشه پس :)

یکی هم بود پسره همون جلسه ی اول نیومد... به مامانش اینا سپرده بود که دختره اگه خوشگل بود بار دوم باهاتون میام... حالا ما کلی دلخور شدیم که قرارمون این بود که جلسه ی اول پسر رو هم بیارین به کنار، ننه ش میگفت پسر ما دنبال دختر خوشگله... گفتم خوشگل باشه و کارهای دیگه هم بکنه ایراد نداره؟! خیلی جدی گفت نه مهم نیست پسرم گفته فقط خوشگل باشه! گفتم خدا رو شکر که من خوشگل نیستم!! 

از همه حرص دربیارترش اونی بود که با مامانش همون جلسه ی اول اومد و از لحظه ای که نشست سرشو کرد تو گوشی و اخم کرد و حتی یه لحظه هم به من نگاه نکرد... یکی نبود بگه توعه الاغ قصد ازدواج نداری بیجا میکنی میای وقت ما رو هم میگیری؟! تازه میوه هم که گرفتیم خیار برداشت و بدون اینکه پوست بکنه و خورد کنه همونجوری تو دستش گرفت خورد! کوفتش بشه بی شخصیت! 

یه چندتایی بی شخصیت هم اومدن که همون اول حرف رو ربط دادن به مسائلی که... اینا دیگه واقعا آشغال بودن به نظر من!

این آخری رو میخواستم نگم... اره اصلا همون بهتر که نگم! فقط اینو بگم که قبل از اینکه بیان بالا، آبجی که از پنجره دیدش گفت زهرا فقط بگو نه... یعنی وقتی اومدن تا دو ساعت فشارم افتاده بود و حالم نمیومد سر جاش! 


 در کل میخوام بگم زیاد خواستگار داشتن هم همچین مالی نیست! کاش میشد فقط یکی بیاد که آدم باشه نه اینکه زیاد بیاد و اینجوری... گاهی حتی پشیمون میشم از اینکه چرا دوست پسر نداشتم و مجبور شدم با هرکس و ناکس هم صحبت بشم اما بعدش میگم نه، ازدواجی که آدم توی زندگی طرفشو بشناسه و کم کم بهش علاقه مند شه خیلی لذتش بیشتره... :)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۳۸
بی نام

خیلی دلم میخواد اون نظریه پردازی رو که میگفت "دخترا بخاطر اینکه خواستگار ندارن ازدواج نمیکنن" رو پیدا کنم و جفت دستامو ببرم بالا و محکم بکوبم تو فرق سرش و بگم خاک تو اون سرت با این نظریه ای که دادی... (اصلا عصبانی نیستم) ... اینو همینجا داشته باشین تا بگم قضیه چیه...

ایرانی جماعت برخلاف کُره ای جماعت که تو سری خور خوبی هستن به هیچ وجه زیر بار حرف زور نمیرن... شاید با چرب زبونی بشه یه ایرانی رو (بلانسبت همه) خر کرد اما فقط کافیه بهش بگی تو "باید" فلان کار رو بکنی... یعنی زمین و زمان رو بهم میریزه که دقیقا اون کار رو نکنه (یا برعکس)... در کل یه حساسیت عجیبی داریم روی این دو کلمه ی باید و نباید... 

پارسال یه خواستگار داشتم اول بسم ا... که اومد گفت خانوم من باید چادری باشه... من چادری ام اما همین حرفش کافی بود که حسابی از چادر و چادری ها بد بگم و تصمیم بگیرم که اگه اون قسمتم شد همون روز چادر رو ببوسم بذارم کنار که الحمدا... نشد :)

یکی دیگه اومد و گفت خانوم من نباید چادری باشه و باید خوش تیپ و به روز باشه... واسه این دیگه حسابی قاطی کردم و خودشو شخصیتشو همچین شستم انداختم رو بند که رفت و دیگه پشت سرشو هم نگاه نکرد... (اینجا واقعا ایول داشتم!) :)

همین چند وقت پیش یکی اومد خداروشکر خیلی با ظاهر کاری نداشت اما گیر داد که خانوم من باید صبح تا شب بشینه خونه... گفتم داداش اسیر میخوای بگیری؟! گفت خانوم من نباید کار کنه... گفتم حله، ولی دیگه تو خونه حبس شدن چیه؟! دانشگاه و کلاس های متفرقه هم نمیتونه بره؟! گفت نه! گفتم خوش گلدین :))

حالا همین امروز (هنوز ده دقیقه مونده تا بشه چهارشنبه) یکی زنگ زده مامان که گفته دخترم شاغله، مادره گفته پسر من گفته باید خانومم شاغل باشه چه خوب دخترتون شاغله... گفتم چه غلطا... من اگه قرار باشه بعد از ازدواجم هم کار کنم مرض ندارم که ازدواج کنم که مجبور باشم تو خونه هم نوکری یکی دیگه رو بکنم که... خلاصه که گفتم مامان اصلا بگو نیان! 

بعضیاشونم بودن با اینکه تحصیل کرده بودن اما حساسیت عجیبی به دانشگاه داشتن و وقتی من می گفتم اگه بخوام ادامه تحصیل بدم چی، خیلی قاطعانه می گفتن نه دانشگاه وضعش خرابه! یعنی چی که خرابه؟! مگه من خودم قبلا دانشگاه نرفتم؟! مگه دانشگاهه ما دانشگاه نبود؟! والا مانتویی رفتم، چادری اومدم بیرون... با پسرا هم بجز روابط کاری (ترجمه ی مقاله و اینا) و درسی برخورد دیگه ای نداشتم... وضع خرابش دقیقا کجاشه؟! خداییش پسرا خودشون چیکار میکنن تو دانشگاه که همه رو به کیش خود میپندارن (!) و میگن وضعش خرابه؟! :/

خلاصه که حسرت به دلم موند که یکی بیاد بگه آقا من تورو هرجوری هستی و میخوای باشی قبول دارم... دیگه سعی نکنه منو عوض کنه و زور بگه و اینا... والا یه کوچولو سیاست بخرج بدن و قلق ما دخترا رو بدست بیارن دقیقا میشیم همونی که اونا میخوان، ولی بیا اینو بفهمون به پسرا... فک میکنن مردونگی اینه که زور بگن و کاراشونو با زور جلو ببرن... 

حالا حرفم به اون نظریه پرداز احمقیه که زر میزنه که دخترا خواستگار ندارن... خدا وکیلی اگه واسه خودش همچین خواستگارای زورگویی بیاد قبول میکنه؟! اگه قبول کنه که باز هم باید دستامو ببرم بالا و ... (واقعا عصبانی نیستم!) 

+ فردا که روز جوان نامگذاری شده شامل حال ماهایی که موهامون سفید شده (ولو یه تار مو) هم میشه؟! اگه نمیشه به من روز جهانی کودک تبریک بگین لدفا :)

روزتون مبارک :) 

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۹
بی نام

امام کاظم (ع): بوسه بر لب جز برای همسر و فرزند (جایز) نیست. [تحف العقول عن آل الرسول صلی ال، ج ۲، ص ۴۰۹]


از پنجم فروردین آبجی هم با من میاد سرکار و سهیل رو میاره خونه ی ما که مامان نگهش داره... آبجی تعریف میکرد که چند روز پیش تو خونشون دامادمون که میخواسته لُپ سهیل رو ببوسه، سهیل هی صورتشو به طرف اون برمیگردونده که لب هاشو ببوسه، بعد دامادمون (به شوخی) به آبجی میگه ببین مامانت چی به سهیل یاد داده، آبجی هم میگه این کار رو مامان بهش یاد نداده که... از خاله ش یاد گرفته :) میگم آخه خواهر گلم کار هرکی هم بوده، تو چرا به دامادمون گفتی که کار من بوده؟! البته تو خونه خودمم دیروز امتحان کردم دیدم وقتی نزدیکش میشم که لپ هاشو ببوسم خودش لباشو میاره جلو... :) لامصب نمیشه که بهش نه گفت :)

خداییش لذتی که توی بوسیدن لب های کوچولو و آبدار بچه ها هست توی هیچی نیست (البته از اون یکی خبر ندارم :) ) مهیار رو وقتی کوچولو بود چون اولین نوه بود خیلی نبوسیدم، الان که بزرگ شده (دو و نیم سال) وقتی میگم مهیار به عمه بوس بده، خودش لباشو غنچه میکنه و ... اما این سهیل... یعنی از روزی که بدنیا اومده خوردمش جاتون خالی :)


بعدا نوشت: چند نفر حسابی منو به شک انداختن... اگه کسی مدرک محکمی دال بر اشتباه بودن این کار داره حتما بیاد با مدرک بهم بگه ممنون میشم... :/

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۱۰
بی نام

از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه... هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش... کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم... اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم... با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم نلرزید، هرچی به حرفاش گوش میکردم که ببینم بجز شرایطی که ازش میدونستم از وجود خودش هم چیزی پیدا کنم که همونو بگیرم و واسه علاقه مند شدن بهش از اون ویژگی استفاده کنم چیزی پیدا نکردم... با خودم فکر کردم چطوریه که آدم میتونه یکی رو ندیده و فقط با خوندن حرفاش و نوشته هاش بهش علاقه پیدا کنه اما با کسی که اونو دیده و باهاش حرف هم زده و شرایط خیلی خوبی هم داره، نمیتونه ارتباط احساسی برقرار کنه... آدم های عجیبی هستیم واقعا... 

هروقت یکی که شرایطش رو می پسندم و احتمال میدم (حتی یک درصد) شاید این قسمتم باشه ترس تمام وجودمو میگیره... شاید مسخره به نظر بیاد اما حس کسی رو پیدا میکنم که قراره بره بمیره و قراره حسرت تمام آرزوهام به دلم بمونه... مخصوصا وقتی که طرف به هیچ وجه به دلم نشینه... این شرایط خیلی آزار دهنده س... کاش میشد یکی بود...

+ دو روز پیش بعد از اینهمه سال بالاخره یه دونه تار موی سفید توی موهام پیدا کردم و یهو از خوشحالی جیغ زدم... خیلی دوست دارم موهایی رو که توشون موی سفید هست که فقط موی میلاد اینجوریه و منو آبجی و داداش حسرت موهاشو می کشیم :) خلاصه که پیر شدم و نیامدی...

+ شفاف سازی: اون خواستگارم از بلاگرها نبود؛ من فقط مثال زدم که مثلا چجوریه که من خودم از نوشته های یکی خوشم میاد و احساس میکنم از خودشم خوشم میاد، اما این بیچاره خواستگاره با هزارتا ترفند و حرفهای قشنگ هم نتونست راهی توی دلم باز کنه! 

+ خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو رمز دار کنم، نکنم، بالاخره چیکار کنم... دلیلشم این بود که واقعا دلم نمیخواد نصیحت بشنوم! جونِ خودتون اگه سنتون از من کمتره به هیچ وجه سعی نکنین مثلا در حق من لطف کنین و نظرمو عوض کنین، چون اولا نمیتونین، دوما با این کارتون ابدا در حق من لطف نمی کنین و فقط عصبیم میکنین... با تشکر :)

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۵۶
بی نام