524. سه شنبه ها با زری :))
میگه ازدواج کن! میگم نه... الان فقط دوست پسر! میگه وا؟! خل شدی؟ تو که اینطوری نبودی! تو که محرم نامحرم حالیت میشد؛ همش بخاطر این فیلم های کوفتیه که نگاه میکنی؛ دین و ایمون رو ازت گرفته... میگم اگه تنها نبودم این فیلما رو نگاه میکردم؟ هیچی نمیگه و نگام میکنه! یکم بعد میگه حالا جدی جدی دنبال دوست پسری؟ میگم نه اونجوری! میگه پس چجوری؟ میگم آدم مگه نمیتونه روزای اول با همسرش مثل دوست پسرش رفتار کنه؟ بعد از جاری شدن خطبه ی عقد و قبل از اینکه واسه اولین بار دست همو بگیریم؟! میگه نههه فیلما کار خودشو کرده! میگم فیلم هم نبود آدمای دورو برم که بودن؛ نیگا... همشون یکی رو دارن... براشونم مهم نیست به هم میرسن یا نه، حتی نامحرمن و خیلی کارای دیگه هم میکنن، منم آدمم، دل دارم، دلم میخواد، اما با محرمم :) ... می خنده میگه باشه... اما تو ازدواج کن...!
+ سه شنبه که رفتیم نمایشگاه کتاب، فقط اونجاش که زهرا سعی داشت دوغ بریزه رو من، اما دوغِ خودش به طور کامل تخلیه شد روش :) خودشم پیش کی؟! پیش همون شخص مجهول الوهیتی که زهرا خیلی باهاش رودربایستی داشت :) حتی تصورشم باعث میشه خستگی اون پنج شیش ساعت راه رفتن توی نمایشگاه از تنم بیرون بره... یعنی اون اتفاق ارزش اون همه خستگی رو داشت! :) من هیچ کتابی نخریدم... نسرین (نویسنده ی وبلاگ زمزمه های تنهایی) رو هم اونجا ملاقات کردم فقط برای اینکه زنده بمونم (چون منو تهدید به قتل کرده بود)
+ زهرا میگه سه شنبه ها بیکارم... هر سه شنبه ای که بخوای، باهات میام بیرون که کلی خوش بگذرونیم... یاد کتاب "سه شنبه ها با موری" افتادم... اگه زهرا قول بده هر سری که میریم بیرون یه دوغ روی خودش خالی کنه و منو بخندونه، منم قول میدم هیچ سه شنبه ای رو واسه دیدنش از دست ندم :))