...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بنده به این امر که کمال همنشین در آدم اثر میکنه، یا میگن رفیقا ویژگی های همدیگه رو برمیدارن یا روایت شده که هر کس هم کیشه رفیقشه کاملا معتقدم! اما نه دیگه تا این حد که عکس های پروفایلامون هم یکی باشه! البته نه که خدایی نکرده فک کنین من ناراحتم میشم یا چی، اصلا هم اینطور نیست، کلا من از اینکه لباسام یا وسایلام شبیه کسی باشه نه تنها بدم نمیاد، اتفاقا خیلی هم خوشم میاد، اما این گسترشِ یکسان سازیِ عکس پروفایل داره یکم نگران کننده میشه، مخصوصا اینکه عکس گروه رو هم عوض میکنن، این عکس زیر هم بعد از انصراف م. پ. ن از اینکه با منو الناز و چندین نفر دیگه شبیه بوده، توسط عکاس محترم "الناز خانیم" گرفته شده! خیلی خوبه ها که ما شبیهیم، ولی خب مثلا شباهت عکس پروفایل الناز با م. پ. ن و عکس گروه ممکنه مشکلاتی ایجاد کنه؛ مثلا من یهویی حواسم نباشه یه چیزی رو که میخوام به الناز بگم برم توی گروه بگم!! خب فاجعه میشه دیگه! وگرنه من که مشکلی با این جوجۀ صورتیه خوشگل ندارم! فقط بخاطر خطرات احتمالیش میگم! اصلا از همین جا اعلام میکنم اگه خدایی نکرده زمانی حرفی از من شنیدین که مربوط به شما نبوده، بدونین که مربوط به شما نبوده! فک کنم منظورمو رسوندم! +عید رو تبریک نگفته بودم؟! خب الان میگم! + چی؟! کنکور؟! بیخیال بابا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
بی نام
یادتونه توی پست های خیلی قبل گفته بودم (برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک رنجه بفرمایید) که یه گربه هه پارسال اومده بود سه تا بچه جلوی خونۀ ما به دنیا آورد و بعد هم سه تای دیگه توی موتور خونه مون، و همسایه مون از این شیش تا مراقبت کرد تا بزرگ شدن؟! انگاری دیشبم یکی از اونا (بچه ها) جلوی خونمون زایمان کرده بوده و این چهارتا گربه (نوه ها) رو به دنیا آورده بوده: شما فقط اندازۀ اونا رو با دست میلاد مقایسه کنین (عکس پایین سمت چپ)، بعنی از دست میلاد کوچیکترن، چشماشونم هنوز باز نشده، فقط مادرشون خیلی بی وفاس، از صبح که اصلا خبری ازش نبود، کلی هم غذا گذاشتیم اون طرفا که بیاد بخوره و بچه هاشو تنها نذاره، اما نیومد، الانم معلوم نیست بچه هاشو برداشته کجا برده!!! شایدم تا الان یا اونا رو به کُشتن داده یا خورده!! اصلا آدم عذاب وجدان میگیره، خیلیییییییییی دلم براشون میسوزه طفلکی ها!! آخه شما نمیدونین که چقد ناز بودن!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
بی نام
آخرای ماه رمضون که میشه مثه وقتی که نزدیکای افطاره دیگه انرژی ها تموم میشه، من که دیگه صبحا حتی حالشو ندارم بیدار شم سحری بخورم، همچین بیدار که میشم فقط میرم یه چیزی میخورم و میخوابم تا اذان بشه، با اجازۀ خودم خوندن دعای سحرم حذف کردم! چشام باز نمیشه خووووو!! دیشب به الناز میگم کی تموم میشه ماه رمضون؟! اومده میگه: نه خداییش من به این چی بگم؟! منم میخواستم با همین روش م. پ.  ن رو سرکار بذارم اما بیخیالش شدم چون کلا اهل سرکار گذاشتن نیستم، درسته وقتی یکی سرکارم بذاره جنبه شو دارم اما خودم خوشم نمیاد کسی رو سرکار بذارم! خب دیگه اینم از ویژگی های خوبه منه که هرکسی اینو نداره، دلتون بسوزه!!! آقا دیشبم یه نفر (؟) برام یه آهنگی فرستاد اصلا عاشق اون آهنگه شدم، از دیشب بگم صدبار گوش دادم کم گفتم، الانم دارم باز گوش میدمش، توصیه میکنم شمام دانلودش کنین، خیلی قشنگه "بهترین حس- مهدی یغمایی"! دست دوستم درد نکنه، آی لاو یو مای فرند! یه دوستی هم هست به اسم م. ک ملقب به کربلایی، این دو روزه هی از کنکور ازم میپرسه (البته کارش خوبه ها)، خواستم همینجا از همین تریبون اعلام کنم که تا روز 25 تیر هرچقد میخواین از من راجع به کنکور سوال بپرسین، اما وای به حالتون بعد از اون روز هی بپرسین که چی شد و چجوری جواب دادی و از این صوبتا، یعنی چشامو میبندم و هرچی دستم بیاد تایپ میکنم! بدتر از همه روزیه که نتایج میاد، هرکی جرات داره فقط ازم بپرسه که رتبه ت چند شده، یعنی چنان بلایی سرش بیارم که اسمش یادش بره، اینم تهدید های من، خیلی هم آرومم، اصلا هم نه استرس دارم، نه عصبانی ام، اینم نوار مغزمه در این لحظه: /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ اعصاب نمیذارن برا آدم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۶:۴۱
بی نام
یه مدته یه سری اتفاقای ناخوشایندی افتاده که هرجور حساب میکنم، نمیدونم چجوری شده که اینجوری شده، ولی به هر حال اونقدری روم تاثیر گذاشته بود که نه میتونستم درس بخونم، نه دلم میخواست بیام وبلاگ، نه تلگرام، نه اصلا دلم میخواست کسی رو ببینم یا با کسی حرف بزنم، تا اینکه دو شبه دیگه طاقت نیاوردم و همۀ حرفای دلمو به شخص مورد اعتمادم گفتم و امروز که حالم خوب بود احساس میکنم بخاطر این بود که تونستم حرفامو به کسی بگم و خودمو خالی کنم! هرچند اینجور مشکلات خونوادگی رو نباید به کسی گفت، چون آخرش ممکنه حرفی پیش بیاد و طرف اون اتفاقا رو به رخ آدم بکشه، اما اگه نمیگفتم واقعا خفه میشدم، حتی طوری شده بود که به الناز گفته بودم اصلا شاید سرجلسۀ کنکور هم نرم، حتی برامم مهم نبود که این همه مدت وقت گذاشتم و در حد خودم زحمت کشیدم و درس خوندم! درسته که از این مشکله لعنتی 10درصدشم حل نشده اما حداقل من یکم احساس سبک شدن دارم و سعی میکنم توی این وقت باقی مونده بیشتر رو درس تمرکز کنم! (البته اگه بتونم) بگذریم... دیشب الناز میگه الان کلی خبر جمع کردی بذاری وبلاگت، میگم آره خبر دارم اما خبرایی که نمیشه گفت و شخصیه! یه مدتم هست الناز بنابه یه سری دلایل اسم منو گذاشته "خبرک" (خبر کوچک) !! وقتی خیلی میخواد با محبت و دوستانه باهام حرف بزنه بهم میگه "خبرکم!" حتی توی گوشیش اسم منو خبرک سیو کرده، یعنی رسما من برای الناز یه چیزی تو مایه های اخبار شبانگاهی ام، آخه شبا معمولا آنلاین میشم و خبرامو شبا بهش گزارش میدم! بعد خیلی جالبه، من هر موقع آنلاین میشم یهویی همزمان الناز و م. پ. ن اگه از صبح هم آنلاین نشده باشن، همون موقع آنلاین میشن و نمیدونم به کدومشون جواب بدم! اینجاس که سرعت عمل به کارم میاد و در آنِ واحد نه تنها میتونم به هردوشون جواب بدم ، بلکه گروه ها و کانالهامو هم میتونم چک کنم، تازه یکمم وقت اضافه میارم تا همینجوری بچرخم ببینم دیگه چه خبر!!! نمیدونم چرا تا اسم زمان و سرعت عمل و اینا میاد، یاد کارتون (فیلم؟) "ساعت برنارد" میوفتم! انصافا بهترین کارتونی بود که دیدم و اگه ازم بپرسن که محالترین آرزویی که داری چیه، میگم اینه که یه ساعت از اون ساعت برنارد داشته باشم! (خودشم برای استفاده ش نمیدونم چرا همش فکرای منفی میاد تو سرم؟!!!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۵
بی نام
در اتفاقی نادر من امروز بعد از اذان ظهر از خواب بیدار شدم! البته خواب مفید من تا ساعت 10 بود، بقیۀ وقت رو هم مجبور بودم بخوابم، یا لااقل خودمو بزنم به خواب! حالا چرا مجبور بودم؟! قضیه از این قراره که توی روزهای عادی مامان من و خانوم های مومن و متدین همسایه روزهای سه شنبه کلاس قرآن دارن و اونم هر کس مایل باشه توی خونه ش این کلاس رو برگزار میکنه، اما توی ماه رمضون چون برنامۀ ختم قرآن هست، این کلاس هر روز تشکیل میشه و خانومای بیشتری مشتاقن که این کلاس خونۀ اونا باشه، منم به مامان گفته بودم که اینم برنامۀ شب احیا نیست ها، من درس دارم، خانوما بخوان بیان درسته پذیرایی نداریم، اما شما ها که سر و صدا دارین من نمیتونم تمرکز کنم واسه درس، مامانم قبول کرد و با اینکه دلش میخواست یکی دو روزم کلاس قرآن خونۀ ما باشه اما بخاطر من بیخیال شد، اما گویا خدا یه چیز دیگه میخواد و بخاطر یه مشکلی که برای یکی از همسایه های خوبمون پیش اومد و مسالۀ آبرو درمیون بود، مجبور شدیم قبول کنیم که امروز و فردا قرآن خونۀ ما باشه، منم که تا ساعت 10 خوب خوابیده بودم، چون دیگه خانوما اومده بودن نه میتونستم درس بخونم نه چیزی، گفتم بیا بخواب که حسابی کمبود خواب داری، حالا امروزم که تعطیله عصر وقت داری برا درس خوندن، اما دریغ از این که آدم هرچی بیشتر میخوابه کسل تر میشه و دیگه دست و دلش به کار دیگه ای مثل درس خوندن نمیره! خلاصه هنوزم که هنوزم به قول دوستان حسش نیس، گفتم بیام یه پستی چیزی بذارم شاید حالم اومد سرجاش! یه جورایی هم این شبای احیا ریتم خواب آدمو بهم میریزه، حالا اگه واقعا آدم بتونه توی این شب ها حاجت بگیره که فبها المراد (فبه‌المراد؟)؛ اما اگه نتونه چیزی بجز کسلی و بی خوابی و گذر وقت واسه آدم نداره! مامان میگه توی تلویزیون حاج آقاعه میگفت این شبا شفاعت بخواین، میگم آخه مادر من، من اگه حاجت این دنیامو نگیرم و یهویی از رو ناراحتی کفر بگم که دیگه شفاعت کسی قبول نیست، بذا من اول حاجتمو بخوام، وقتی حاجته رو گرفتم سالهای بعدش واسه شفاعت دعا میکنم! همینجوری نگام میکنه، میگم معامله س دیگه! سرشو که تکون میده میگه میدونم داری منو بخاطر هوش و ذکاوتم تو دلت تحسین میکنی، نمیخواد کتمان کنی! یه عکسم پیدا کردم خیلی خفنه، همچین به دلم میشینه، اول میخواستم بذارم تلگرام، اما گفتم به عکسای اونجا کی اهمیت میده، اینجور عکسا رو باید قاب کرد زد رو دیوار که دم به دقیقه نگاش کنی و لذت ببری! حالا دیوار خاطرات منم وبلاگمه، نصبش میکنم اینجا، باشد که قسمت هممون بشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۶
بی نام
گفتم دیشب چه خبر بود؟! نگفتم؟! اوکی! یه رسم و سنت قدیمی که بین همسایه های ما سالهاس وجود داره اینه که هر شب  از شب های قدر، یکی از همسایه ها همه رو دعوت میکنه که خونۀ اونا جمع شیم و اعمال شب قدر رو همه باهم اونجا انجام بدیم! تا همین پارسال یه خانومی بود که نذر داشت تا وقتی خونه بخرن هر سال، اولین شب قدر این مراسم خونۀ اونا باشه، دومین شب قدر هم خونۀ یه حاج خانومی بود که اونم نذر داشت، سومین شب هم هر سال بالاخره خونۀ یکی میشد که مشکلش حل شده بود! اما امسال اون دوتا همسایه های ثابت که نذراشون قبول شده بود از اینجا رفتن! هیشکی هم اعلام آمادگی نکرد و اینجا بود که مامانه من طی یه عملیات خود جوش، هر سه شب رو هم قبول کرد که خونۀ ما باشه! از اونجایی که عروسمون به دلایلی نتونست بیاد کمک کنه، و اگه هم میومد بازم نمیتونست، تمام پذیرایی از قریب به 100 نفر خانومی که اومده بودن به عهدۀ منو آبجی بود! اونقدری خسته بودم دیشب که صبح نتونستم درس بخونم هیچ، الانم که از سرکار اومدم داغونم! حالا دو شب دیگه هم اوضاع به همین رواله... خدا بخیر کنه کنکوره منو!! خلاصه بعد از اینکه مهمونا رفتن شروع کردم به تک زدن (طبق سنت قدیمی بین منو دوستام!) راستش من یه رفیق قدیمی دارم از زمان اول دبیرستان باهم رفیقیم و اون فقط 5 روز از من بزرگتره، امسال چون داشت مامان میشد میدونستم روزه نمیگیره برا همین اصلا بهش تک نزدم که یوقت مزاحم استراحتش نشم، اما دیشب گفتم دیگه هرچی باشه از شبای قدر نمیگذره و حتما بیداره! تک که زدم بهم پیام داد که یه خبر خوش دارم!! گفتم چی؟! (البته خودم حدس زده بودم باید راجع به نی نی باشه، راجع به این نی نی هم هیچی نیمدونستم، بهشم گفته بودم بهم چیزی نگو، روزی که بدنیا اومد بگو تا سورپرایز شم!) یعنی وقتی جوابشو گرفتم اونقدر خوشحال شدم که کلا یادم رفت چقد خستم! + زمانای قدیم که میلاد خیلی کوچیک بود، پدربزرگمینا یه همسایه داشتن که نوۀ اونا هم یه دختر همسن میلاد بود و اینا باهم بازی میکردن (الان اون دختره چند سالی میشه ازدواج کرده!!!!!!) و اسمش نیلوفر بود، اون موقع میلاد نمیتونست اسم اونو تلفظ کنه بهش میگفت "لولوفر" !! منم میخوام اسم دخمله دوستمو لولوفر صدا کنم، کی به کیه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
بی نام
بالاخره پریشب میلاد اومد... همون شب ساعت 12 مکالمۀ منو اون: میلاد: بالاخره برای همیشه اومدم تبریز!هوراااا من: بدترین خبری بود که میتونستی بدی! الان با خودتون فکر میکنین من چه خواهر ظالمی ام که دلم نمیخواد برادرم بیاد خونه و راحت باشه؟! ولی باور کنین تو تهران جاش خوب بود! البته دعوامونم کمتر! فقط میخوام توی این دو روز که صدبار باهم حرفمون شده یه نمونه شو بگم! مامان دیروز برام لباس خریده بود که واسه شبای احیا بپوشم (چون لباس سیاه نداشتم و کلا علاقه ای به رنگ سیاه ندارم ولی دیگه چون سنم کم نیس مجبورم بخاطر بستن دهن مردم که پس فردا نگن دختر فلانی شب شهادت لباس رنگی پوشیده بود، بپوشمش!) منم گفتم مامان بذار رو مبل عصر از سرکار برگردم اونو برمیدارم! آقا اصلا من بد... من نانجیب... من بدجنس... اما شما رو به خدا کدوم آدم عاقلی جوراباشو که بو میده میذاره رو مبل؟! حالا فرضا پرتاب کرده جورابش رفته رو مبل، چرا دقیقا روی لباس های نوی من که قراره شب احیا بپوشمش؟! خدا میدونه که لباسی که هنوز نپوشیدمش چه بوی بدی گرفته بود! بخدا من دیوونه نیستم این کاراش منو دیوونه میکنه بعد میشم خواهره بد!! آخه پسر چقد شلخته؟! حالا این کمترین چیزه! بعد بگین من خواهره بدی ام!! والا شمام خواهر یا برادرتون با لباس تازه تون این کارو بکنه شما بدتر از من میشین! اینا به کنار چند شبه نه تنها االناز، م. پ. ن هم از کمتر رفتنم به تلگرام شاکیه! میگم بابا مگه شما موفقیت منو نمیخواین؟! بیست روزم تحمل کنین (همراه با دعا!) دیروز حالا سر همون قضیۀ جوراب، دیدم اصلا اعصابم خورده نمیتونم برم درس بخونم، یه سر رفتم تلگرام، همینجوری که داشتم با الناز چت میکردم گفتم برم یانگوم رو نگاه کنم (آخه خیلی وقت پیش که نشون داده الان آدم خوشش میاد دوباره نگاه کنه!) این الناز دیگه عصبانی شد که برو، تو زن های کره واست مهمتره و از این صوبتا! میگم الناز یه ساعته دارم باهات چت میکنم دیگه بی انصافی نکن، میگه: مدرکم رو میکنه!! دوسش دارم دیگه! کاریش نمیشه کرد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
بی نام
بالاخره بحرانی ترین روز ممکن رو توی فصل بهاری که گذشت (هرکی ندونه فک میکنه ده بیست سال ازش گذشته) به سختی و مشقت هرچه تمام تر پشت سر گذاشتم اما خداییش پدرم دراومدم ها، واسه شما یه حرفه اما واسه من یه عالمه کار بود که باید انجام میدادم! جدای از این اینها میبینم که رفتیم توی ماه مورد علاقۀ من! ماه تولدم... ماه اتفاق های بزرگ، ماه آدم های بزرگ (یه نمونه ش همینجا حی و حاضره!)! از این طرفم که ماه رمضون نصفش گذشته و بیصبرانه منتظرم این نصف دیگه هم بگذره و اون روز سرنوشت سازم بگذره (25 تیر؛ البته با خوشی و خرمی)، برسیم به روز تولد من! هرچند آخرین باری که روز تولدم کادو گرفتم رو یادم نمیاد اما خب قانعم به همون دو سه تا پیامی که دوستام برام میفرستن، تازه اگه یادشون باشه! یه چند نفری هم لطف مضاعف دارن و زنگ میزنن، اونایی هم که کلا واسه اینکه این تبریک گفتن رو از سرشون باز کنن و واسه بعد حرفی نباشه که آقا من تبریک گفتم و اینا، میان تلگرام یه پیامی رو که خودشونم نخوندن و احتمالا تهش تبلیغ یه کانال باشه برام فوروارد میکنن که خب بازم جای شکرش باقیه! اما میخوام براتون از یه ترس صحبت کنم! باور بفرمایین هنوز اون تکانه ای (همون مینی زلزلۀ خودمون) که دو سه روز پیش اومد، ترسش توی وجود الناز باقیه! میگین از کجا میگم؟ چون چند شبه تا سحر نمیخوابه!!! حالا وقتای عادی ساعت 10 نشده میگه من خوابم میاد بای! راستی بهتون گفتم که میلاد انتقالیش جور شده و همین امروز و فرداس که واسه همیشه بیاد تبریز؟! من نمیدونم یکی نبود به مادرم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود، تو چرا میری سرهنگ فلانی رو پیدا میکنی که یارو بیاد پارتی بازی کنه و میلاد رو انتقال بدن اینجا آخه! خو من محدود میشم، من به تک فرزند بودن عادت کردم(چه کیفی هم میده لامصب)، حالا میلاد هی میخواد بیاد بشینه ور دل من! اصلا نزدیکه کنکور هی دارن به من استرس وارد میکنن! الان من نصفه مطالبی رو که تا حالا یاد گرفته بودم رو فراموش کردم بخاطر این واقعۀ دردناک! خو میذاشت بعده کنکوره من میومد! میدونین بدترین جاش کجاس؟! اونجاس که توی این خونه هرچی میومد، هرچی پخته میشد، هر کاری صورت میگرفت، برای من و باب میل من بود، حالا که میلاد بیاد همۀ توجه ها میره به سمت اون... من منزوی میشم و در نهایت فراموش! همونطوری که م. پ. ن که تازه به ارشد رسیده س منو داره کم کم فراموش میکنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
بی نام