...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

امروز تصمیم گرفتم که صبح برم سرکار و بعدازظهر رو خونه باشم به دو دلیل: 1. امروز پنجشنبه س و ساعت کاری تا ساعت 1 هست! 2. چون امروز پنجشنبه س گفتم شاید صاحب کارمون بخواد با خونوادش بره شهرستان و مام که طبق معمول امشب مهمون داریم و بهتره خونه باشم! سرمون که خلوت بود داشتم درس میخوندم (شکل شمارۀ 1) که دلم بدجور هوس شیرینی کرد... گفتم خدایا چی میشه الان یکی شیرینی بیاره و ای کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم! همونطور که در شکل شمارۀ 2 میبینین خدا رسوند دیگه! چند روز پیشم داشتم عصر برمیگشتم خونه و با این صحنه مواجه شدم! سه تا هواپیما پشت سر هم! یعنی توی آسمون جا قحطیه که همشون از یه مسیر میرن؟! جالبتر این بود که بعد از اینکه اونا دورتر شدن چهارمین هواپیما هم در همون راستا رویت شد اما دیگه حس عکاسی نداشتم و اگه هم عکس میگرفتم اون اولی ها خیلی دور شده بودن و عکس جالبی نمیشد! واقعا هواپیماها چرا نمیتونن از هر مسیری و با هر مختصاتی حرکت کنن؟! شاید اگه فیزیک میخوندم میتونستم به این سوال جواب بدم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۸
بی نام
وقتی که بعد از ظهرا سرکار تنهایی و هیشکی نیست و خودتی و خودت و میشینی کاراتو انجام بدی، معلومه که دیگه صاحب کارت وظیفه ای در قبال ناهار تو نداره و مجبوری خودت از خونه ناهار ببری و تازه به این نتیجه رسیده باشی که با شکم گرسنه و خوردنه چندتا ساقه طلایی نمیتونی تا عصر کاراتو با دقت انجام بدی! با اینکه دست پخت مامانم رو خیلی دوست دارم اما غذا خوردنه تنهایی رو اصلا دوست ندارم و بهم نمیچسبه! اصلا روایت داریم که ملعون است کسی که تنها میخوابد و تنها غذا میخورد! من که عمدا نمیخوام تنها غذا بخورم، مجبورم... تنها خوابیدنم که کلا یه مقولۀ جداس که از حوصلۀ جمع خارجه (بخونید حوصله شو ندارم راجع بهش حرف بزنم)!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۹
بی نام
امروز یکی از دوستان (شما بخونین همدانشگاهی سابق) قرار بود پایان نامه شو ارائه بده (بماند براش آرزو موفقیت کردم) یادم افتاد که در تمام طول دوران کارشناسیم تنها توی سه تا دفاعیه حضور داشتم که دوتاش مربوط به فارغ التحصیلان ارشد رشتۀ خودم (ادبیات انگلیسی) بود و یکیشم از بچه های ادبیات عربی بود... سوالی که هیچوقت براش جوابی پیدا نکردم این بود که چرا بچه های رشته های زبان انگلیسی باید دفاعشون به زبان انگلیسی باشه ولی بچه های ادبیات عربی به زبان عربی پایان نامه شونو ارائه نمیدادن؟! شاید همین مساله باعث شد که من هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل در رشتۀ خودم نداشته باشم، چون کلا از این تبعیض بیزارم، در ثانی به انگلیسی جواب دادن به سوالات اساتید حاضر هم یه مصیبت دیگه س که اگه فقط توی یه کلمه حضور ذهن نداشته باشی کلات پس معرکه س و نمیتونی منظورتو برسونی و عملا به سوال نمیتونی جواب بدی! بگذریم... اما راجع به پایان نامه همیشه یه سری آرزوهایی داشتم، اینکه توی جلسۀ دفاع نامزدم (بگین ایشاا... ) یا رفیق صمیمیم حضور داشته باشم اما خودش متوجه نشه و بعد دورادور بهش افتخار کنم! بدبختانه رفیقام کلا ارشدشون توی شهرهای دیگه بود که من نتونستم برم، یه شخصی هم به نام ح. الف که از دانشجویان ارشد دانشگاه خودمون بود پارسال مرداد ماه دفاع داشت و گفت بهم خبر میده اما خبری ازش نشد، یکی هم به اسم س. ص. پ هم شهریور دفاع داشت و طوری شد که من نتونستم برم (آخر ماه بود و منم سرکار بودم) ولی حسابی ازش دلخور شدم سر یه سری مسائل! این یکی دوستامم که پارسال از دانشگاه خودمون قبول شدن هم امیدی ندارم منو برا دفاعشون خبر کنن، یعنی در واقع این آرزو به اون آرزوهای محال خواهد پیوست، تنها امیدم برای تحقق این آرزو الناز و م.پ. ن هست که اگه اینام بی وفا نشن و نکتۀ مهم اینکه اصلا ارشد قبول شن! + دیشب یه گروه به خیل گروه هام اضافه شد، گروهی به اسم "داستان شب" که فقط دوتا عضو داره، منم و یکی دیگه! چون نمیخواستیم چت های روزمره مون قاطیه داستان ها (واقعی) بشه این گروه رو ایجاد کردیم، قراره هر شب دوستم بهم داستان بگه تا من بتونم بخوابم و البته زود بخوابم و تا دیر وقت بیدار نمونم... مدیونین فک کنین اون دوستم م. پ ن  هست! + عنوان یه شعر طنزه که من یه کوچولو تغییرش دادم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۴
بی نام
دو روزه... فقط  دو روزه... چی فقط  دو روزه؟! هیچی دیگه، دو روزه که شبا میشینم قسمت های آخر سریال یوزارسیف رو نگاه میکنم، حالا خوبه از اول نگاه نکردم و فقط این قسمت های آخرشو که دوس دارم نگاه میکنم، فقط ببینین چه واکنش هایی داشته این دو شب سریال نگاه کردنه من! اول واکنش الناز یا به قول م. پ. ن خانومِ علی خانوم: (فقط ببینین حسادت تا چه حد!) و اینم یکی دیگه از دوستام به نام ی. ط... اینم که از دیشب به تمام اسم های مخفف شده توی وبلاگم مخصوصا م. پ. ن حسودی میکنه! به خودشم حسودی میکنه حتی! +از همین تریبون اعلام میکنم که امشبم تحمل کنین تموم میشه و مِن بعد دربست در خدمتم! + خدایا من با این همه حسود چه کنم؟! چگونه عدالت بینشان برقرار کنم؟! خودت راهی نشانم بده!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۳۴
بی نام
دیشب با همسایمون قرار گذاشتیم بریم کوه، اونم کدوم کوه؟ خب معلومه دیگه مگه کوه معروفی بجز عینالی تو تبریز داریم که تا همه بیکار میشن میرن اونجا؟ منم گفتم آره بابا بریم، خیلی هم دلم میخواد بریم، چون دیروز هم که پنجشنبه میشد قرار بود با همکارا همگی جمع شیم بریم عینالی و یهویی همون روز کنسل شد و هیشکی نرفت! درواقع حال و هوای کوه زده بود به سرم و گرچه از ارتفاع بدم میاد اما خب عینالی اونقدام ارتفاعش به چشم نمیاد، خلاصه صبح که شد همسایمون اومد که بریم، من گفتم نمیرم، کی حوصله داره سره صبحی بره کوه؟! یعنی یکی از لذت های کوهنوردی اینه که صبحه روزی که قراره بری بگی من نمیرم و لحاف رو بکشی روت و با خیال راحت به خوابت ادامه بدی!! قضیۀ کوهنوردی که کنسل شد منم طبق معمول رفتم شروع کردم به درس خوندن و حالا نخون کی بخون! از صبح ساعت 8 تا ساعت 12 بدون وقفه داشتم فیزیک میخوندم که دیگه دیدم مغزم قفل کرد! درست همون موقع همسایمون اومد که آماده شین بریم لاله پارک! منم که از خدا خواسته ظرف کمتر از 10 دقیقه (بی سابقه) آماده شدم، فقط میخواستم برم بیرون و جاش برام مهم نبود چون واقعا خسته شده بودم! اولین و فکر میکنم آخرین باری که رفته بودم اونجا برمیگرده به چند سال پیش که دوستِ خواهرم ماشین داشت و توی ماه رمضون اومد دنبالمون و همینطوری که رفته بودیم به قوله امروزیا دور دور، یه سری هم رفتیم اونجا، اما یکم بیشتر که فکر میکنم به نظرم یبارم قبل از اون  رفته بودم اما خیلی یادم نیس، خلاصه لاله پارک رو برخلاف خیلیا من اصلا دوست ندارم و اصلا هم از لباسا و وسایل های اونجا خوشم نیومد و حتی یکیشم پسند نکردم! به قول خودم شبیه گونی هایی هستن با این تفاوت که سرو تهشون کش وصل کردن و پارچه های گل منگلی دارن! یعنی واقعا یه مدل درست و حسابی نداره، من نمیدونم دخترا میرن اونجا دقیقا چی رو پسند میکنن و میخرن؟! (کاری با لباسای پسرونه ندارم، نظری هم راجع به اونا ندارم!) فقط یه قسمتش رو خیلی پسند کردم اونم طبقۀ پایین که وسایل خوردنیه! یه جورایی سایز بزرگ همون رفاه خودمونه توی دانشگاه! اگه از اون طبقه فاکتور بگیریم کلا لاله پارک واسه من اصلا جذابیت دیگه ای نداره و اصلا هم دلم نمیخواد دوباره برم اونجا مگر برای گذراندن وقت توی کافی شاپ یا رستورانش! اما کیه که ببره؟! و از اونجایی که شانس و اقبال هم همیشه با من یاره، اگه روزی بنده ای ازبنده های ذکور خدا هم منو ببره اونجا لابد میگه من حساب کنم و هرچی خوردم برام زهره مار میشه! اینم شانسه منه دیگه! اصلا بیخیال... عطایش را به لقایش بخشدیم (یا برعکس فرقی نمکینه!) + همسایمون بعدا بخاطر این تنبلیه من ازم تشکر کرد، چون اگه میرفتیم کوه بخاطر این بادی که امروز شدید میوزید، کوهنوردی رو برامون سخت و اذیت کننده میکرد. + فک کنم دیگه متوجه شدین که برای من اینکه لباسی به دلم بشینه کافیه، نه مارکش مهمه نه مکانی که ازش خریداری میکنم و نه حتی قیمتش!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۶
بی نام
بلـــــه  ولادت حضرت علی و روز مرد رو به همۀ خوانندگان ذکور (مذکر) وبلاگم و اقوام و آشناها تبریک میگم، امیدوارم فقط این یه روز اسم مرد رو یدک نکشن و یکم هم از رفتار حضرت علی (ع) یاد بگیرن که چطور با مردم مخصوصا زنان اعم از فامیل و غریبه رفتار میکرد؛ اصلا اینکه این روز رو گذاشتن به اسم مرد و روز ولادت حضرت فاطمه (س) رو گذاشتن روز زن برای اینه که تلنگری بشه که یاد بگیریم مثل اون دوتا بزرگوار رفتار کنیم! خب دیگه از منبر بیام پایین! اما چیز جالبی که این روزا و مخصوصا دیشب خیلی بهش خندیدم و برام جالب بود این بود که از چند روز پیش دیدم یه عده از دوستام عکس یه سری آقایونی رو گذاشتن برا پروفایلشون؛ اولش با خودم فک کردم که شاید اون شخص آدم مهمی بوده و خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده و دوستام میخوان یاد و خاطره شو زنده نگه دارن، خودمم نمیرفتم بپرسم اما شدید برام جای سوال بود که اون اشخاص کی هستن و چرا شدن عکس پروفایل! تا اینکه دیشب دیدم نصفه بیشتره مخاطبای گوشیم عکسشون شده یه سری آقایونی که هم سن بابای منن، و تازه فهمیدم که عـــــــه واسه روز پدر بوده این کارا؛ اما بازم نفهمیدم که چی بشه؟! که مثلا میخوان بگن مام پدر داریم؟! مگه بقیه حضرت عیسی بودن و پدر نداشتن؟! یا مثلا میخوان بگن ما بابامونو دوس داریم؟! خب آفرین که دوس داری به ما چه؟! که البته این اتفاق هم خیلی واسه منو الناز بد نشد، نشستیم چهرۀ پدرهای بچه ها رو با قیافۀ خوده طرف مقایسه کردیم که ببینیم چند درصد به پدرشون رفتن و چند درصد به مادرشون! اما مساله ای که اینجاس بودن دوستایی که عکس پدرشون رو گذاشته بودن و اصلا هم پدرشونو دوس نداشتن تا جایی که ما میدونیم، واقعا هدف اونا رو از این کار متوجه نمیشم! اما اینو فهمیدم که تو جامعۀ ما قشر تحصیل کرده و عوام هیچ فرقی باهم ندارن، وقتی میبینن همه دارن یه کاری رو میکنن دیگه براشون هدف و اینا مطرح نیس، اونام دنبال بقیه همون کار رو ادامه میدن؛ شاید کسی برای اولین بار عکس پدرشو که فوت کرده بود گذاشته بوده که باعث بشه اقوامش با دیدن اون عکس به مناسبت این روز یه فاتحه ای براش بخونن، بعد بقیه هم به طبعیت از اون اومدن عکس پدرهاشون که در قید حیات هستن و سال به سال به پدرشون احترام هم نمیذارن حتی، اونو میذارن برا پروفایلشون که پدر دوست بودنشون رو به رخ بقیه بکشن! من خودمو میگم با بقیه هم کاری ندارم، من اگه پدرمو دوست داشته باشم بهش خدمت میکنم و احترام میذارم، نه که با عکسش خودمو مضحکۀ عام و خاص کنم! اینکه میگم "مضحکه" بخاطر اون پست های طنزی هست که واسه این دسته از عزیزان ساخته شده، که نشون میده دیگران چه حسی به این رفتار دارن؛ وگرنه من خودم نه این کار رو رد میکنم نه تایید! بگذریم... امروز علاوه بر پدرم که حضوری تبریک گفتم (تف به ریا) به قریب به 20-30 نفر از آقایون و آقا پسرایی که میشناسمشون (اقوام و همکار و همکلاسی و دوست و آشنا) پیام تبریک فرستادم و خداییش بازخورد خوبی داشته! مخصوصا این دوستمون که جواب باحالی هم فرستاده:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۴۱
بی نام
عکسی که در زیر مشاهده میکنین عکس صفحۀ اول گوشیمه، اما اینکه این کجا هست و از کجا اومده و چرا و به چه علت، داستان داره! دیروز م. پ. ن منو توی اینستا روی این عکس تگ کرده بود، اینجا اون دانشکده ای هست که آرزوشو دارم برم (و البته م. پ. ن میدونه آرزوی من چیه!)، و در واقع هدف من رفتن به اینجاس، واسه همین گذاشتمش روی صفحۀ اول گوشیم که هم بهم انگیزه بده هم دائما هدفی که دارم رو بهم یادآوری کنه! اما دیشب ساعت حول و حوش یازده و نیم بود که من نمیخواستم بخوابم و م. پ. ن منو داشت مجبور میکرد که برم بخوابم تا بتونم صبح زود بیدار شم و درس بخونم و خودشم که طفلی امروز از صبح تا عصر کلاس داره بتونه استراحت کنه، البته اجباره اجبارم که نمیشه گفت؛ یه جورایی پیشیم پیشیم کردن (معادل فارسیش میشه مثلا چرب زبانی کردن که یکی رو مهربانانه مجبور کنی یه کاری رو انجام بده! معادل یابیم تو حلق بهارستان) اینم چتی که داشتیم:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۱۰
بی نام
توی این پست فقط میخوام تصور کنین: دارم با کتاب میلاد درس میخونم و قشنگ رفتم توی فاز درس خوندن، جدول تناوبی رو داشتم مرور میکردم که یهو با همچین عنصر جدیدی روبه رو شدم: عنصر میلادیم!!! با عدد اتمی 104 و نماد شیمیایی Ml شما فقط قیافۀ منو تصور کنین... اونقد خندیده بودم که کلا جدول تناوبی که سالهاس حفظم، یجا از ذهنم محو شد!! + بایدعنصر تازه کشف شدۀ میلادیم پرتوزا باشه که خب خیلی هم بی ربط به کلۀ کچله میلاد که پرتوهای نور رو منعکس میکنه نیست!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۶
بی نام
امشب نسبت به شبهای قبل خیلی زود اومدم خونه و حس درس خوندن نبود و حتی حس تلگرام رفتن هم نبود! راستش من موقع کار هندزفری میذارم گوشمو فقط آهنگ گوش میدم و معمولا هم کسی با من کاری نداره و با مشتری هم من کاری ندارم... داشتم آهنگ های قدیمی گوش میدادم که منو برد زمانی که توی راه برگشت از دانشگاه توی قطار اونارو گوش میدادم! خیلی دلم تنگ شد برای اون دوران و اومدم یکم عکس های دانشگاه رو نگاه کنم که با این عکس مواجه شدم!! بله این عکسه جاکلیدی النازه، خیلی دوسش داشتم، قشنگ یادمه که توی قطار کی ازش عکس انداختم، چون الناز گفت بهت نمیدمش، منم گفتم خودشو نده عکسشو که میتونم داشته باشم! چند روز پیشم که حرفش بود الناز میگفت گمش کرده، حقشه، به من نداد الانم گمش کرد، نفرین من دنبال اون جاکلیدی بود! + بخاطر پست قبلیم و یه سوءتفاهم یکی از دوستام باهام قهر کرد و دیگه نمیخواد چیزی از من بدونه و حتی بیاد پست هامو بخونه؛ اما با این حال من دیشب کلی بهش توضیح دادم، دیگه خودش میدونه بازم دوستم بمونه یا به قول خودش یه همدانشگاهی ساده باشه! بخاطر همین موضوع هم از گروهی که خیلی دوسش داشتم و گروه مشترکمون بود برای اینکه بودنم اذیتش نکنه لفت دادم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۹
بی نام
امرور بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم بعد از دو روز بشینم پای درسم و ایشاا... اگه از فردا اتفاقی نیوفته که میوفته و پیشاپیش جواب منم منفیه، میتونم طبق برنامه پیش برم! اما راجع به کامنت دوستمون که همون ر. خ است گفته همیشه خرج هامو باتیرماخ میکنم (اصطلاحه ترکی-فارسی به معنای هدر دادن هزینه ها) باید به این دوستمون عرض کنم که سال 88 که ترم 3 یا 4 شیمی بودم تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم و دانشگاه دولتی قبول بشم، همۀ دوستام مِن جمله یکی از دوستام که امسال شیمی فیزیک ارشد دانشگاه خودمون قبول شد، با هم اتفاق نظر داشتن و میگفتن که تو نمیتونی دیگه، چون دو سال گذشته و کتابا عوض شده و سخته و از این صوبتا! اما فقط جواب من یک جمله بود: " من میتونم، بهتونم ثابت میکنم!" و همونطور که مدارک و شواهد نشون میده ثابت هم کردم و باورشون نمیشد! البته پارسال هم میتونستم دانشگاه قبول شم، چطور که برادر دوست و همکارم سحر، با تقریبا هزارتا فاصله از من تونست توی یه شهر دیگه کاردرمانی قبول بشه، من فقط مشکلم این بود که شهرهای دیگه رو نزدم، وگرنه قبول شدن توی شهرهای دیگه 100% بود، من بیشتر هدفم دانشگاه تبریز و تهرانه، که خب پارسال فقط یک ماه وقت گذاشتم و نسبتا رتبۀ خوبی هم آوردم، اما امسال خدا کمک کنه، این ماه که تموم شه، سه ماه هم وقت دارم... بگذریم! دیشبم که شب آرزوها بود و ماهم کلی مهمون داشتیم... با این وجود از آرزوهام دست نکشیدم و برای دوستام مخصوصا الناز و م. پ. ن آرزوهاشونو آرزو کردم! امیدوارم آرزوهای همۀ دوستام و خواننده های وبلاگم هم برآورده به خیر بشه!+ عنوان رو در یابید... سالهاس برای مرفهین بی درد همچین آرزویی دارم!+ شعر کامل عنوان رو توی هر وبسایتی یه جوری نوشته بود، ولی من خودم این مدلیشو دوست داشتم، شاعرشم مشخص نیس اما توی یکی از منابع نوشته بود شاعرش حمید مصدق هست؛ مطمئن نیستم اما خوندن این شعر خالی از لطف نیست: من پذیرفتم شکست خویش را، پندهای عقل دوراندیش را، من پذیرفتم که عشق افسانه است... این دل درد آشنا دیوانه است میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنهاتر از من میشوی آرزو دارم شبی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را آرزو دارم خدا شادت کند بعد شادی تشنه ی نامم کند آرزو دارم شبی سردت کند بعد آن شب همدم دردت کند تا بفهمی با دلم بد کرده ای با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۰
بی نام