...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

دوشنبه میلاد بالاخره بعد از سه ماه اومد مرخصیه یک هفته ای و درست همون روز که طبق معمول عصر رفتم سرکار به حدی مریض شدم (مسمومیت غذایی، شایدم هوایی) که کارم رو نصفه گذاشتم و اومدم خونه و اون شب که مهمونی هم داشتیم من کلا خواب بودم و نفهمیدم چی شد! بخاطر اینکه کارم مونده بود مجبور شدم فردای اون روز که دیروز میشه از صبح برم سرکارم تا جبران کنم، واسه همین دو روزه اصلا درس نخوندم و کلی از برنامه ریزی هایی که داشتم عقب افتادم! امروزم باز زود قراره برم چون کارمون زیاده و فرداهم باید از صبح برم چون فردا واسه شام کل فامیل اینجا دعوتن و اینطور که بوش میاد من باید این آخر هفته قید درس و آیندمو بزنم! تازه از اون طرفم جمعه به احتمال قریب (نزدیک) به 100% هم باید برم سرکار چون یه کار اضافه برامون دراومده و خوشبختانه یا بدبختانه این کار از دست من برمیاد! از شنبه هم که آخر ماه حساب میشه و عالم و آدم میدونن که آخرای ماه ما حتی وقت برای خوردن صبحونه و ناهار و شامم نداریم و عملا فتوسنتز میکنیم! دیشب هم دیر خوابیدم! البته یه اتفاق جالبی افتاد که نمیتونستم بخوابم! اتفاق دیشب از این قرار بود که نمیدونم چی شده بود که م. پ. ن دیشب قول داد که تا قبل از اینکه بره بخوابه من هر سوالی چه شخصی چه غیر شخصی ازش بکنم، صادقانه جواب بده! این اتفاق خیلی غیرمنتظره بود و من اصلا آمادگیه پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که بپرسم اسم و فامیلیت چیه و چندتا خواهر و برادرین و تاریخ تولدت کیه!! (آخه معمولا من از کسی که نشناسمش اینا رو میپرسم!) بعد از 4-5 سال رفاقت خب اینا و خیلی چیزهای دیگه رو میدونستم، خداییش چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید دیگه! آخه آدم از رفیقش بیشتر از اینا چی میخواد بدونه؟! سوال هایی هم که پرسیدم اغلب ایدۀ دوستم بود... مدیونین فک کنین اون دوستمم الناز بود! + خب چیکار میکردم؟! موقعیت خوبی واسه پی بردن به اسرار م. پ. ن بود، اما سوالی به ذهنم نمیرسید، مجبور بودم از الناز بپرسم ببینم سوالی برای پرسیدن از رفیقی که سالهاس میشناسیش داره یا نه! + پاراگراف اول رو که مشکلات خودمو در رابطه با درس خوندن نوشتم، برای این گفتم که پس فردا زبونم لال، خدایی نکرده، مرگ بر حسودان و لعنت بر شیطان رجیم و از این صوبتا، کنکور رتبۀ تک رقمی نیاوردم و دو رقمی شد، بدونین من مشکل داشتم و نتونستم تک بیارم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۴۷
بی نام
دیروز بعد از یه هفته بیخبری از الناز، لاکردار چقد هم خبرهای متنوع داشت و نشستیم و از این اون یکم غیبت کردیم تا حالمون اومد سرجاش! البته اونقدام بی خبره بیخبره که نه، در واقع این یه هفته وقت نمیشد درست و حسابی باهم چت کنیم، دیشبم من با اینکه خسته بودم اما بی خوابی زده بود به سرم و بخاطر همین بود که تونستیم با هم صحبت کنیم! آخرای چتمون بود و دیگه خسته بودیم و میخواستیم بریم بخوابیم که یه بحث داغ پیش اومد و دلم نیومد به شما نشون ندم: بالاخره آخرش من نفهمیدم که بود یا نبود، البته النازم نفهمید و گرفتیم خوابیدیم! ولی با این حال الناز به من میگه قاطی کردم، بعد تا یه چیزی میشه با قیافۀ حق به جانب میگه: " آخه کی به تو گفته درس بخونی که اینجوری گیج میزنی!!" یکی نیس بگه الان که کسی به تو نگفته درس بخونی و تو هم خودت از این غیرتا نداری که بری لای کتابو باز کنی، یعنی گیج نمیزنی؟! یعنی باور بفرمایین من اگه در لابه لای درس هام و کارام و برنامۀ فشرده ای که برا خودم تنظیم کردیم، یه دقیقه با این الناز و م.پ. ن چت نکنم قطعا دست به خودکشی میزنم! احساس میکنم دارم مَشاعرم (ج. شعور) رو از دست میدم! چرخۀ زندگی من به این صورته: درس ---> کار ---> تلگرام (10 دقیقه) ---> خواب الناز هم چرخۀ زندگیش به این صورته: درس---> آموزشگاه ---> تلگرام ---> اینستا و چرخۀ زندگی م. پ. ن: درس ---> درس ---> درس ---> در حاشیه (که تموم شد) ---> دو روز در هفته هم دوره همی ---> خواب ---> مجددا درس از بررسیه چرخۀ زندگی این سه جاندار اینو متوجه میشیم که الناز موجودی بی خواب است و خواب در زندگیه او معنا ندارد! و این سه موجود هر سه، جاندارانی فتواتوتروف هستند، یعنی انرژی مورد نیازشونو از طریق فتوسنتز و مواد معدنی به دست میارن، چون تغذیه توی چرخه هاشون قید نشده!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۴۲
بی نام
امروز جمعه س و من سرکار نیستم، بیرون از خونه هم نیستم، پس من از کجا دارم پست میذارم؟! بلـــــــه درست حدس زدین کامپیوترمون ملقب به کامی تعمیر شده و همینطور که میبینین بنده در خدمتتونم!! خیلی خوشحالم، خیلی، به طوریکه الان هرکی پیشم بود رو به بستنی مهمون میکردم اما متاسفانه کسی پیشم نیس و من مجبورم برم یه لیوان آب خنک بخورم (بنوشم) به نیابت از همون بستنیه کذایی! راستش هر روز به کامی فک میکردم و اتفاقا امروز که اصلا تو فکرش نبودم دیدم داداش علی کیس رو گذاشته جلوی در رو بهم گفت که درست نمیشه و از پنجره بندازش بیرون! بعد که دید حالم گرفته شده، گفت برو حالا روشنش کن ببین روشن میشه یا نه! حیف که پسره و نامحرمه و متاهل و از این صوبتا، وگرنه یه بوس جانانه حوالش میکردم! عوضش به خودم قول دادم هر وقت شیرینی یا کیکی درست کردم حتما واسش ببرم و همینطور یک و نیم گیگ از اینترنتمو بهش بدم تا هرچی میخواد دانلود کنه!! هی گفتم بیاین تعمیر کنین تا این مزایا شامل حال شما بشه، هی گوش به حرفم ندادین!! در ازای خوشحالی امروزم، دیروز یکی از النگوهام شکست!! سه تا بودن، ملقب به سه تفنگدار، الان شدن دوتا و تنها اسمی که براشون میتونم بذارم دوقلوهای افسانه ایه!! حالا مامان کی وقت کنه (چون من اصلا وقت اضافه ندارم و مامان تنهایی باید بره) و ببره درستش کنه یا عوضش کنه.... خدا میدونه! + به شدت به این ضرب المثل "از این ستون به اون ستون فرجه" اعتقاد پیدا کردم؛ نگران بودم میلاد بیاد و ببینه فایل هایش نیس؛ اولا اومدن میلاد موکول شد به این هفته که در پیشه، در ثانی هاردم سالمه سالمه و هیچی از توش پاک نشده! فقط حدس میزدیم که ممکنه پریده باشه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۹
بی نام
وقتی که الان سرکاری و تا نیم ساعت دیگه میری خونه و هنوز یه هفته نشده صدای بعضیا دراومده که چرا زهرا بعد از ظهر ها میاد و نمیدونم چجوری بهشون حالی کنم که بابا به پیر به پیغمبر منم همون مدت زمانی که شما کار میکنین رو کار میکنم، فقط نیم ساعت کمتر که اونم همون زمانیه که شما میرین صبحونه میل میکنین و واسه منی که بعد از ظهر ها میام این امکان نیست و تازه برخلاف میل باطنیم اضافه هم میمونم!! و اینکه کلی دلت از یه سری مسائل گرفته و از همه بدتر دیشب از اونی که دوسش داری و اصلا ازش توقع نداشتی شنیدی که بهت گفت " به جهنم" و با اینکه میدونی شوخی کرده اما جا خوردی از این حرفش!! از طرفی هم هر روز از ساعت هفت عین دیوونه ها توی این هوا بخاری رو روشن میکنی و میری میشینی جلوی اون درس میخونی و تازه بازم احساس سرما میکنی (فشارت افتاده) و مامانتم همش دعوات میکنه و هی میره میاد میگه تو خفه نشدی؟ چجوری نفس میکشی توی این گرما و تو هم بیخیال به حرف بقیۀ اعضا احساس خودتو باور داری و همچنان میگی سردمه و سرتو میندازی پایینو درستو میخونی!! این شده زندگیه من!!+ الناز بخاطر این عکس پروفایلم توی تلگرام بهم میگه سبزه پشمالوی لپ لپو! خداییش یکمم شبیهمه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۳
بی نام
دیروز و امروز سرمون به حدی شلوغه که ساعت دو که میام سرکار با همۀ همکارا تا ساعت 10 اینجاییم و ناهارم این دو روزه افتاده گردن صاحب کارمون! دیروز که من ناهارمو خونۀ آبجی خورده بودم اما امروز که ناهار نمیدونستم بازم قراره مهمون صاحب کارمون باشیم، غافلگیر شدیم و اینم ناهار امروزمون در محل کار:  + البته در رو قفل کرده بودیم تا کسی موقع ناهار مزاحممون نشه! + شبا هم طبق برنامه ریزی فعلا با امروز میشه دو روز که نمیتونم درس بخونم و مجبور میشم صبح ها یه ساعت زودتر یعنی ساعت هفت بیدار شم و درس بخونم! + برای نوشتن این پست به هیچ عنوان از کارم نزدم هرچند الانم سر کارم هستم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۲
بی نام
بله امروز روز تولد م. پ. ن هست و من از این تریبون استفاده میکنم و روز تولدشو تبریک میگم! فک کنم برا امروز این مهمترین اتفاق باشه دیگه، مگه نه؟! مگه من چندتا م. پ. ن میشناسم که اونم روز تولدش برام مهم نباشه؟! دیشب بعد از کلی پیام و استیکر تبریک و از این صوبتا یه شکلک کیک فرستادم و گفتم بهش آرزو کنه و بعد شمع هاشو فوت کنه!! (الکی مثلا یه جشن تولد دونفره بود!!) بعد منم اصلا نمیدونم که آرزوش ماشینه!! خلاصۀ کلام اینکه دستم خالیه و از دادن کادو تولد بهش معذورم، ایشاا... ارشد فیزیک هسته ای که قبول شد و منو به یه ناهار مفصل دعوت کرد منم بهش یه کادو میدم، هرچند میدونم سلامتیم براش کادوی بزرگیه اما دیگه ادب حکم میکنه کمه کمش یه عروسکی چیزی براش بخرم دیگه!! + راستی مرخصی اومدنه میلاد هم موکول شد به هفتۀ بعد!! حالا تا هفتۀ بعد قشنگ وقت دارم که فک کنم ببینم چه کلکی میتونم سوار کنم و سرشو شیره بمالم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۰
بی نام
من الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت 4 بعد از ظهره و من الان سرکارم! لابد با خودتون فکر میکنین که دو ساعت اضافه کاری موندم و قراره کلی پول بگیرم و اینا... اما نه، درسته اگه از صبح میومدم احتمال اینکه یکی دو ساعت اضافه بمونم و پولی که میگیرم بیشتر بشه، اما از مال دنیا چشم پوشی کردم و از صاحب کارمون خواستم تا به من اجازه بده که صبح ها خونه بمونم تا درس بخونم و عصرا بیام سرکار! و همینطور که مشاهده میکنین کارم رو ظرف 2 ساعت تموم کردم و در خدمتتونم! اما از دیروز نه میخوام چیزی بگم نه میخوام بهش فکر کنم حتی، شاید یکی از بدترین سیزده هایی بودم که داشتم، گرچه توی تمام عمرم کل سیزده هایی که واقعا بهم خوش گذشته شاید از انگشت های یک دست تجاوز نکنه و مربوط میشه به زمانی که من کوچیک بودم و یادم میاد اون زمان خوراکی هایی که میرفتیم مهمونی واسه عید دیدنی رو نمیخوردیم و جمع میکردیم (البته اونایی که فاسد شدنی نبودن مثل آجیل و شکلات و اینا) بعد سیزده هم که میشد با پول عیدی هایی که از بزرگترا گرفته بودیم میرفتیم لواشک و پاستیل و پفک میخردیم، روز سیزده همشو با خودمون میبردیم بیرونو هرکی خوراکی هاش بیشتر بود به اون یکی دختر خاله ها پز میداد و از صبح تا غروب فقط خوردنی های خودمونو میخوردیم و تازه نصفشم میموند و خسته از بازی با دختر پسرای فامیل برمیگشتیم خونه! امسالم همین بس که از سیزده سرما و سردردش نصیب من شد و لاغیر... حتی نمیدونم اون خرابه ای که رفتیم کجا بود، برامم مهم نبود حتی، چون از اولش تا آخرش توی چادر بودم و میلرزیدم! بگذریم... به احتمال خیلی زیاد (قریب به 99%) اگه خدا بخواد فردا میلاد میاد مرخصی، اونم بعد از سه ماه! اینبار دیگه واقعا دلم براش تنگ شده! فقط یه مساله ای که هست اینه که به نظرتون میلاد اگه اومد بگم بهش کامپیوتر هارد پرونده و تمام فایل های میلاد هم .... یا بگم جزئی خراب شده و چون تعطیلات بوده مونده دست تعمیرکار (داداش علی!)؟! بنابه به دلایل بالا و برخلاف خیلی ها که دیروز کلی عکس های یهویی و دوهویی و حتی سه هویی داشتن، من هیچ عکسی ندارم و چه بهتر که ندارم! نگهداریه حتی عکسی از خاطرات بد به نظر من اسرافه! +عنوان رو دَرهَم بخونین نه دِرهَم!!+ ضمنا داشتم کامنت ها رو جواب میدادم، رسیدم به پست شمارۀ 121 و تازه یادم افتاد که دانشمند برقی ها ادیسونه!! خواستم بگم یوقت به سیم کش هایی چون الناز برنخوره که چرا دانشمند رشته های دیگه رو میشناسم و ماله اونا رو نمیشناسم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۴۲
بی نام
اتفاق جالبی که امروز موقع خوردن صبحونه افتاد این بود که روی چاییه من عکس یه قلب افتاده بود!! میگم فال چایی هم داریم؟! آی ایها الناس رو چاییه من عکس قلب افتاده یعنی من به مراد دلم میرسم؟! من اینو در چنین روزی به فال نیک میگیرم!! (خوش خیالم خودتونین!!) صاحب کارمونم به مناسبت امروز برامون شیرینی خرید، ببخشید دیگه داشتم میخوردم وسطاش یادم افتاد که یه عکس بگیرم و به شمام تعارف کنم! مدیونین فک کنین شکموام! + اون ضربدر روی دستمم واسه این بود که یادم نره به خواهرم و عروسمون پیام تبریک بفرستم!! فک نکنم برای صدمین بار لازم باشه تاکید کنم که من چقد خوبم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۴۳
بی نام
یادم میاد اون زمانی که دانش آموز راهنمایی و دبیرستان بودم، ولادت حضرت فاطمه(س) که میشد به اونایی که اسمشون فاطمه یا زهرا بود کادو میدادن و خوب یادمه که هر سال حداقل یه خودکاری چیزی بسته به بودجه مدرسه هدیه میگرفتم! وقتی که رفتم دانشگاه ولادت ایشون افتاد توی ماه های تابستون و نمیدونم تو دانشگاه هم همچین برنامه هایی میشد یا نه! سال 87 که من دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بودم، یادمه ولادت امام رضا (ع) بود و توی دانشگاه بسیجی ها یه صندوق گذاشته بودن و گفته بودن هر پسری که اسم خودش رضا باشه یا دخترایی که اسم برادرشون رضا هست، اسمشو بنویسن و بندازن توی صندوق تا به قید فرعه هدیه ای بهشون بدن! اون زمان یه دوستی داشتم به اسم پریسا که اسم دوست پسرش رضا بود (که البته بعد ها باهم ازدواج کردن)، این دوستمم اسم دوست پسرشو نوشته بود، درسته اسم اون درنیومد، اما اگه درمیومد میخواست بگه این پسره کیه منه؟! خودشم به بچه های محترم بسیجی!! خلاصه دیشب توی گروه گفتم بچه ها باید به من که اسمم زهراس به مناسب ولادت حضرت زهرا جمع بشین و هدیه ای بخرین! النازم اومده گفته که درسته اسمش النازه اما معنیش با زهرا یکیه! برا خودش استدلالم داره!! امروز موقع اومدن سرکار هم دیدیم بله داره برف میاد!! بالاخره ما نفهمیدیم بهاره، زمستونه، کریسمسه چیه آخه، اگه هوا همینطور به بارش باران و برفش ادامه بده سیزده بدری نخواهیم داشت! اما از یه طرف دلم خنک شد، نه که بدجنس باشماااا، چون امسال عجیب دلم میخواست مسافرت بریم و نشد، دلم خنک شده که این هوای بد حال همۀ مسافرارو گرفته! + آخرش الناز و م. پ. ن منو جوون مرگ میکنن با این غلط املایی هاشون!! اونقد موقع چت "الکی" رو "علکی" نوشتن که کم کم حس میکنم دومی نوشتاریش درسته!! اینم از کلمۀ "استدلالی" که دیشب الناز اونو نوشت و من یه سکتۀ ناقص رو رد کردم!! + جا داره از همین تریبون اعلام کنم که نن جون، قربونت برم من، روزت مبارک عشقم!+ این ماشینم نمیدونم ماله کیه اما یه جای خلوتی بود که تونستم روش یادگاری بنویسم! حالا صاحب ببینه سکته رو میزنه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۲
بی نام
امروز نمیدونم چرا سوژۀ خاصی ندارم بهش گیر بدم و راجع بهش پست بذارم!! از صبح هرچی فک کردم چیزی به ذهنم نرسیده! بخوام از م. پ. ن بگم که تا منو میبینه داغ دلمو تازه میکنه و میپرسه از کامی (کامپیوترت) چه خبر؟! یا مثلا الناز که دو روزه درست و حسابی باهم حرف نزدیم و کسی رو گیر نیاوردیم راجع بهش غیبت کنیم! یا مثلا از ر.خ بگم که گیر داده که میخواد برام مانتو بخره و منم میگم تو پولی که برا مانتوی من در نظر داری (ولو 50 هزار تومن) بهم بده، من هر وقت بتونم قول میدم با همون پول برم و یه مانتو بخرم؛ اما تو کَتِش نمیره! از گروهمون که خیلی کم فعالیت شده هم حرفی ندارم چون مقصر این کاهش فعالیت منم که کمتر میام نت! از کارمم بخوام بگم که کم کم داره سرمون شلوغ میشه و من از ایام بعد از سیزده بدر میترسم! جدیدا هم ساعت حول و حوش 10 که میشه مجبور میشم برم بانک و کارای بانکی رو انجام بدم و م. پ. ن اسممو گذاشته بانکر بر وزن تانکر! از درس بخوام بگم که دیگه مهمونی های جزئی رو نمیرم و دیروز که مامانم کلی اصرار کرد که بریم خونۀ دختر خالم گفتم شما برین من نمیام و نشستم درس خوندم! از رژیم بخوام بگم... نه ولش کنین نگم بهتره! از هوای بارونیه تبریز بگم که فقط کارش کثیف کردنه شلوار و چادر منه و منم کارم شده شستنه هر روزه اونا!! فقط تنها چیزی که خیلی ازش حرف دارم تنهایی و آرزوهامه که از اونا بخوامم نمیتونم چیزی بگم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۲۶
بی نام