...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

ما دخترای دهه شصتی زمانی که دبیرستانی بودیم یه دفتری داشتیم به اسم "دفتر عقاید". این دفتر به این صورت بود که بالای هر صفحه از یه دفترِ مثلا 100 برگ یه کلمه یا جمله یا سوالی رو مینوشتن و اون دفتر رو دست به دست میدادن به دخترای فامیل و دوستان و آشنا ها که هر کدوم توی یه سطر نظرشون رو راجع به اون جمله یا کلمه بدن و اگه سوالی بود بهش پاسخ بدن! بعد نفرهای بعدی که این دفتر رو میگرفتن تا توش عقایشون رو بنویسن هم میتونستن نظرات افراد قبلی رو بخونن هم با مداد میرفتن و گاها به صورت طنز جواب هایی (یا به قول خودمون کامنت های) به نظرات افراد قبلی میدادن! من خودم چندتایی از این دفترا دارم که وقت کنم حتما عکسای قسمت هاییش رو میذارم تا بیشتر آشنا شین! امروزه هم که تکنولوژی گند زده به همه چی! بگذریم... چی داشتم میگفتم؟! آها این مقدمه ای بود که بگم اگه الان توی همون شرایط بودم و ازم میپرسیدن که " اگه یک روز گناه کردن آزاد باشه تو چه گناهی رو انجام میدی؟" جواب میدادم که " میرم و چند نفر رو میکُشم، خودشم بی رحمانه، اصلا هم دلم براشون نمیسوزه!" از جملۀ این افراد چند نفر از اعضای فامیلمونه که بشدت از اخلاق هاشون متنفرم! اخلاق های مزخرفی که دارن یکی اینه که خیلی ادعاشون میشه، میاد میگه من سرانۀ مطالعم روزانه 10 ساعته! اما شعورش در حد یه بچۀ 5 ساله هم نیس! میاد میگه من هزار تا کتابِ مثلا روانشناسی خوندم، اما فروید رو نمیشناسه! مثل این میمونه که دانشجوی ادبیات انگلیسی (خودم) شکسپیر رو نشناسه، یا دانشجوی فیزیک (م. پ. ن) هاوکینگ رو نشناسه، یا دانشجوی برق (الناز) نمیدونم دانشمند اینا کیه، اما هر کی هست اونو نشناسه! بعد فک میکنه خیلی بارشه، خب عزیزم تو که اینقد بارته یه گاری به خودت ببند که بتونی اینهمه بار رو راحت تر جابه جا کنی! اما دومین ویژگیشون اینه که اگه از یه شخص یه روز، تنها یه روز بزرگتر باشن به اون شخصه کوچیکتر اگه پروفسور هم باشه میگن نمیفهمی!! اینا فک میکنن چون بزرگن خیلی میفهمن، اما فهمیدن به بزرگتری و کوچیکتری نیس، من خودم بهترین دوستام ازم چند سالی کوچیکترن که خودم به شخصه ازشون خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم! حالا من باید میگفتم که نه چون شماها کوچیکین نمیفهمین؟! اصلا من دلیل جنگ ها و نپذیرفتن پیامبریه حضرت محمد رو همین اخلاق گند انسانها میدونم، چون اون زمان هم بزرگای مکه لابد میگفتن یعنی ما پیر شدیم نمیفهمیم و محمد که جوونه میفهمه؟! خاک تو سره همچین آدمایی! همۀ اینا مقدمه ای بود برای تعریف این اتفاق: دیروز تو اینستا یه عکسی پیدا کردم و برای یکی از دخترای فامیل فرستادم و گفتم به نظرت این عکس شبیهه یکی از فامیل های شما نیس؟ (که البته قبل از اینکه فامیل اونا بشه باهم فامیل بودیماااا) بعد این یارو فامیلمون اومد گفت نه این دماغش بزرگه، اون دماغش کوچیکه، این لباش کوچیکه، اون لباش بزرگه، این چشماش سبزه، اون چشماش سیاهه... بهش گفتم آخه "آدم" مگه من گفتم تفاوت بین این دو نفر رو بگو؟! گفتم فقط شبیهه، شباهت داره، عزیزی که سرانۀ مطالعه ت روزانه 25 ساعته تو هنوز نمیفهمی شباهت یعنی چی؟! یعنی به نظر من قتل اینجور آدما واجبه شرعیه! حالا اومده به خونوادۀ من توهین کرده منم برگشتم همون توهین رو به خودش میگم که خودتی، اومده میگه با من درست حرف بزن!! پیام اخلاقیه این پست اینه که هیچوقت با یه خر بحث نکنین! اینجور آدما نفهم به دنیا اومدن و نفهم هم از دنیا میرن! احتمالا هم پست های اینجا رو میخونه اما به درک... برام مهم نیست!   شرمنده طولانی شد، خیلی اعصابم خورد بود... خیلی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۴۹
بی نام
فک کنم امروز اولین بارون بهاری بود که در سال جدید رخ داد! منم اول صبحی حوصله نداشتم پیاده بیام سرکار، فلذا همینجوری که داشتم پیاده میرفتم یهویی دیدم حسش نیست و بقیه شو ماشین گرفتم، خودشم شخصی، چیزی که من تا به این سن تاحالا سوار نشده بودم و فقط تاکسی سوار میشدم! خلاصه الان هم خوابم میاد هم خستم، انگاری تو خواب داشتم کوه میکَندم... دیروزم با الناز رفته بودیم بیرون و بالاخره هاردمو ازش گرفتم! کامی (همون کامپیوتر) مونده خوندۀ داداش علی اینا و خودشون رفتن مسافرت! دیروز داشتم از م. پ .ن حکم شرعی رفتن به خونۀ اونا و برداشتن شی ء مذکور رو میپرسیدم، اما گویا علما اختلاف نظر پیدا کردن و بدون هیچ نتیجه ای منتظر شدم تا ببینم صاحب خونه کی برمیگرده! دیشب هم سر قضیه ای مربوط به همون شعر شاعری های الناز (پست قبلی) که خیلی بی ربط به اون هم نیست یه شرط تپل بستیم و امیدوارم من برنده شم! به خودم قول دادم در صورت برنده شدن سه روز خودمو به بستنی دعوت کنم! به احتمال زیاد در آینده ای نزدیک اسم نویسندۀ وبلاگ از زهرا بانو به پشمالو که از قضا دارای آرایۀ سجع هم هستن تغییر پیدا کنه! قضیۀ این پشمالو و اینکه در اکثر مکان ها مِن جمله همین محل کارم منو پشمالو صدا میکنن برمیگرده به سالها پیش و کارتون توییتی! قضیه از این قراره که یه روز داشتم این کارتونه قشنگ رو تماشا میکردم که یهو توییتی گفت: "دیدم، دیدم، من یه گربۀ پشمالو دیدم!" این جمله به دلم نشست و تا مدتها میلاد و خواهرم رو که میدیدم بهشون این جمله رو میگفتم! بعدها با گسترش فعالیت هامون این پشمالو بودن شد کنایه از لپ داشتن! بعد از اون هر بچه ای (نی نی) که لپ داشت رو بهش میگفتیم پشمالو، تو خونه هم چون من بیشتر از همه لپ دارم اسمم شده پشمالو! و البته توی محل کارم هم هکذا! + در کل خواستم بگم این پشمالویی که ما میگیم هیچ ربطی به داشتن مو در صورت یا غیره نداره و صرفا منظورمون تپل بودنه طرفه و لاغیر... + عنوان این پست هم احساس میکنم یه شعری هست که قبلا شنیدم، اگه واقعا همچین شعری باشه که قبلا سروده شده لینکشو میذارم، اگه نه حتما خودم این مصرع رو ادامه میدم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۵۲
بی نام
اولین شنبه از سال جدید که اومدیم سرکار و من ساعت 9 اومدم و همچنان خلوته! امروز عصر به احتمال خیلی قوی با الناز برم بیرون تا هاردمو بگیرم، دل تو دلم نیس که ببینمش (مدیونین فک کنین بخاطره هاردمه)... دیروز م. پ. ن رفته بود مسافرت و به نت دسترسی نداشت و جاش توی تلگرام خیلی خالی بود، شب که برگشت علیرغم میل باطنیش مجبورش کردم چندتا از عکسایی که اونجا گرفته برام بفرسته اونم با زور سه تا فرستاد و قرار شد بقیه شو امروز بفرسته! خودمم از کوچکترین فرصت استفاده میکنم تا بشینم پای درسم و این درس خیلی بهم آرامش میده، اونقدری که خودمم باورم نمیشه که مثلا دو ساعته دارم درس میخونم و اصلا یاد تلگرام و نت نیوفتادم! البته این قضیه خیلی هم بد نیس، چون زیاد بیام نت م. پ. ن دعوام میکنه و میگه برو درستون بخون! دیشب بود فک کنم که توی گروه از الناز پرسیدم دو دوتا (2*2) چند میشه و اینم جواب فلسفیش: + یه پسر خاله دارم به اسم شهاب که خیلی دوسش دارم، توی تلگرام با یه شمارۀ دیگه یه اکانت داره که به اسم دختره، دو روز پیش بهم التماس کرد که یه جمله ای رو بگم و صدامو ضبط کنم و براش بفرستم تا یه دختری باور کنه که این دختره و پسر نیس!! خدا این دلخوشی ها رو ازمون نگیره و البته یکمم به این پسرخالۀ دوست داشتنیه من عقل بده... + باز میخواستم یه چیز جالب بگم که اصلا یادم نمیاد !از این به بعد تصمیم گرفتم اگه اتفاقی افتاد توی یه دفترچه کلید واژه هایی ازش یادداشت کنم تا یادم نره چی میخواستم بگم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۹
بی نام
دیروز در کمال ناباوری که داشتم برمیگشتم خونه دیدم داره ریز ریز برف میاد، این برف رفته رفته شدیدتر و سنگین تر شد و تا شب آخر وقت ادامه داشت در حالی که فقط 3 روز مونده به عید و قراره بوی بهار رو استشمام کنیم داریم بوی زمستون رو احساس میکنیم! این عکس هم همین امروز صبح که داشتم میومدم سرکار از حوالی خونمون گرفتم، همچین یه نم شبیهه درختای شکوفه زده شدن!! دیشب مثه هر شب که داشتم با م. پ. ن چت میکردم ایشون به وبلاگ من توهین نموده و این وبلاگ رو حرام اعلام کردن!! اینم مدرکش: + امروز آخرین روز کاری من در سال 1394 میباشد... خیلی خسته شدم امسال، اتفاقای بدش بیشتر از خوباش بود، همچنین کامپیوتر ندارم و اگه پنجم فروردین تعطیل باشیم پست بعدیه من احتمالا موکول بشه به هفته ی بعد! سال جدید سرمون به قدری شلوغ میشه که از الان استرس گرفتم، خدا بهمون رحم کنه... پیشاپیش سال نو رو به همه ی خوانندگان وبلاگم تبریک میگم ایشاا.. همینطور که آخر سالمون با لباس سفید برف تموم شد سال جدیدمونم با لباس عروس (ترجیحا سفید، نه نباتی) دخترای مجرد شروع بشه! لال از دنیا نری بگو ایشاا...  شاید این آخرین پستم در سال 94 باشه؛ حالا شایدم نباشه... هیچ چی مشخص نیس... پس فعلا یا علی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۴۱
بی نام
دیشب توی هر صفحه و هر شبکه اجتماعی و هر پیجی که میرفتم همه عکس ترقه ها و بمب هاشون رو گذاشته بودن!! واقعا انگاری قصد منفجر کردن شهر رو داشتن، نمیدونم چجوری دلشون میاد پول زبون بسته رو به این چیزا میدن ، من که تا حالا یه قرون هم برا همچین چیزایی خرج نکردم و هر سال هم میلاد برام میخرید! امسال که میلاد نبود و مونده بودم ترقه از کجا بیارم امیدم به رازق بودن خدا رو از دست ندادم و صاحب کارمون برا هممون کلی وسایل آتیش بازی خرید و من فقط اینا رو برداشتم! یعنی آخره آخره آتیش بازی من خلاصه شد توی اینا، منم مستقیم اینا رو دادم به دامادمون و خودم حتی یه دونه شو هم روشن نکردم چون اصلا خوشم از این برنامه ها نمیاد! البته دیشب هم مثل پارسال چهارشنبه سوری رفته بودیم خونۀ خواهرم که با مادرشوهرش اینا توی یه آپارتمانن، توی حیاطشون آتیش روشن کرده بودن و ماشاا... خواهرشوهرش بجای لباس عید تمام پولشو داده بود از این چیز میزا خریده بود! هیچکدوم از اینا به اندازه ی اون بالنی که روشن کردیم و فرستادیمش هوا و اونم بخاطر باد رفت توی خیابون واسه من جالب نبود! من این بالن ها رو توی کارتون راپانزل دیده بود و فک نمیکردم واقعی باشن! اولین بارم بود که از نزدیک میدیدم اما خیلی جالب بود! جای همتون خالی، آخرش یه چیزایی کباب کردیم و خوردیم و این شد چهارشنبه سوری ما و خلاصه خوش گذشت... اینم یادم رفت بگم که درسته به این خرافات اعتقاد ندارم اما دیشب یه بار اونم فقط یبار از روی آتیش پریدم... هیچ سالی همچین کاری نکرده بودم، امسال به اصرار خواهرشوهره خواهرم بود وگرنه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۴۲
بی نام
من الان هارد ندارم! یعنی اسما دارم ولی رسما ندارم، یعنی ماله منه اما پیش من نیست؛ یعنی چطور بگم الان دست النازه! بله دیروز در اون هوای طوفانیه تبریز با الناز قرار داشتم که بریم هاردمو بدم بهش! کلی بهش توصیه کردم که مواظبش باشه و نکات ایمنی رو بهش تذکر دادم و راجع به احساسات و عواطف هاردم باهاش کمی صحبت کردم! اونم واسه بچم مادری کرده و دیشب واسه اینکه خیالم راحت بشه این عکسو فرستاده!! منم که حس مادرانه م گل کرده بود و دلم واسه بچه م تنگ شده بود بهش دوباره یه نکات ریزی رو متذکر شدم! بالاخره نگرانم دیگه، اصلا دل تو دلم نیست، اون عادت داشت شبا پیش من بخوابه، طفلی بچم الان جاش عوض شده ممکنه نتونه بخوابه! در همون قراری که دیروز با الناز داشتم یه تیکه از اون دسر رو هم براش برده بودم و چون تایید شد عکسشو توی پست قبلی براتون گذاشتم! + بی ربط نوشت: چند روزه این مصرع توی ذهنم هی این ور و اون ور وول میخوره(واج آرایی حرف واو) و اونم اینه که " یا بفرما به سرایم، یا بفرما به سر آیم"... الان که داشتم میومدم یادم افتاد که زمان کارشناسی یه استادی داشتیم که استادش استاده بازی با کلمات ترکی بود(آرایه ی تکرار کلمه ی استاد!)، تقریبا هر جلسه یه جمله از استادش رو میومد بهمون میگفت اما من فقط این جمله ش یادمه: " پولون اولسا آپارتومان آل... پولون اولماسا آپار، تومان آل" اگه پول داشتی آپارتمان بخر، اگه پول نداشتی ببر شلوار بخر... معنیش قشنگ نیس جمله اصلش قشنگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۴۰
بی نام
هر وقت م. پ ن ازم راجع به هارد میپرسه میگم همچنان روی میزه و داره خاک میخوره، خب وقتی من وقت دارم الناز نداره، وقتی الناز وقت داره من وقت ندارم... اینجوری میشه که کارمون هر روز موکول میشه به روز دیگه! دیروز اومدم یه دسری که تازه یاد گرفته بودم رو به مرحلۀ اجرا برسونم، درسته یکم توی موادش دستکاری کردم اما خداییش امروز صبح که یه قاشق ازش خوردم خوشمزه شده بود فقط متاسفانه ظاهرش اونطوری که توی دستورالعملش نشون داده بود درنیومد! در واقع  ظاهرش ترکیبی از شکل اصلی و شکل من درآوردی می باشد...! از گذاشتن عکس کلی معذورم ولی اگه کامپیوترم درست بشه و تا ظهر که من برم خونه چیزی ازش باقی مونده باشه حتما یه عکس جزئی ازش میندازم و براتون میذارم! منظور از عکس جزئی یعنی عکس از یه تیکۀ بریده شده توی بشقاب! یه احساس عجیبی هم بهم میگه که مدتیه از چشم یکی از دوستام افتادم و نمیدونم چرا، شاید بخاطر کنجکاویه بیجایی بوده که اصرار داشتم رازی رو برام فاش کنه! من هیچوقت راجع به گذشته یا اسرار دوستام کنکاش نمیکنم، علاقه ای هم به این کار ندارم اما نمیدونم اونبار چرا اینجوری رفتار کردم! از این کارم به شدت پشیمونم... عنوان این پست هم دقیقا بخاطر این اتفاق انتخاب شده! + یادم میاد زمان کارشناسی خونده بودیم که یه سری نوشته ها هست که بهشون burlesque میگن! تا جایی که من یادم میاد استادمون گفته بود که این نوع نوشته ها، نوشته هایی بودن که آثار بزرگ ادبی رو دستکاری میکردن و با همون سبک و سیاق اثر اصلی یه اثر دیگه و اغلب خنده دار تولید میکردن! من عاشق اینجور نوشته ها هستم و زمانی توی این زمینه فعالیت زیادی داشتم که خب یادم رفته بود... سبک شعر های من قبلا طنز بود و یه مدت رنگ و بوی غم گرفت، اما دیشب با دستکاریه شعری که دوسش داشتم و تبدیل اون به یه شعر طنز، تازه یادم افتاد که چقد از شعرهای عاشقانۀ غمگین بدم میاد! امیدوارم دیگه هیچوقت شعر غمگینی به ذهنم نیاد... سعی میکنم دوباره برگردم به همون روزایی که شعرای طنز میگفتم... بهتون قول میدم!به دلیل اینکه مزه ی دسر توسط الناز تایید شد عکسش رو براتون میذارم:شما به من اعتماد ندارین دیگه لااقل به الناز اعتماد کنین! خوشمزه سلامصب از هر انگشتم صدتا هنر می باره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۲۳
بی نام
چهارشنبه بالاخره هارد رسید به دستم! یعنی الان من هارد دارم... یه هارد خوشگل! اما هنوز وقت نکردم با الناز قرار بذارم که هاردمو بدم بهش و درس ها رو برام بزنه، خلاصه خیلی ذوق دارم اما کامپیوتر میزنه تو ذوقم! داداش علی هم پنجشنبه شب که ما مهمون بودیم و کلا خونه نبودیم گفت میاد کامپیوتر رو درست کنه!! یعنی قشنگ با هم هماهنگیم... + اون شکلات روی هارد رو دوستم بهم داده! هم رفته واسم هارد خریده هم یه شکلات به عنوان اشانتیون بهم داده، خوشمزه بود جاتون خالی... + کمی جدی: یه شعر از خودم نوشته بودم و گذاشته بودم اینیستا، اینو داخل پرانتز بگم که وقتی یکی عکسی نوشته ای یا هر چیزی رو در معرض دید عموم قرار میده باید این رو تو ذهنش داشته باشه که ممکنه یکی خوشش بیاد و یکی هم بدش بیاد، و اصلا هم نباید انتظار داشته باشه که همه بیان ازش تعریف و تمجید کنن... پرانتز بسته... خلاصه یکی از دوستان اومد و طوری کامنت گذاشت که انگار شعر من مشکل داره، منم گفتم خب اگه ایرادی داره بفرما تا اصلاحش کنم، من نه ادعا دارم حافظم نه سعدی!! من یه تازه کارم و اگه اشتباهی نداشته نباشم جای تعجبه! این دوستمون نگو خودش شعر میگفت و انتظار داشت من بشناسمش! گفتم به جا نمیارمتون، دیدم منو بلاک کرد! واقعا نفهمیدم ماذا فازا!! عوض اینکه اومده از من انتقاد کرده و اصولا من باید ناراحت میشدم، ایشون ناراحت شدن هیچ، منو هم بلاک کردن، درسته واقعا نمیشناختمش و اصلا هم این کارش برام مهم نیس اما احساس میکنم ایشون برای تبلیغ خودش اومده بود بهونه های بنی اسرائیلی میگرفت، وگرنه اگه واقعا اشکالی داشت باید میگفت!+ درسته بی ربطه اما توصیه میکنم اگه وقت کردین حتما این پست رو از وبلاگ آقا فرزاد بخونین، خالی از لطف نیست! شاید شما هم با نوع نوشته های ایشون آشنا بشین مثل من عاشق مطالبش بشین و یک شبه بشینین تمامی پست هاشو از سال فک کنم 85 یا 86 تا حالا بخونین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۷
بی نام
وقتی که دیروز تو مرخصی باشی و وقت پایگاه رفتنت باشه و اتفاقا از 22 بهمن تا حالا شال گردن دوستت ز.ج هم دستت مونده باشه و هنوز فرصت نکرده باشی بهش پس بدی و فقط تو پایگاه میتونی به دستش برسونی و از طرفی هم دلت نخواد واسه سال جدید امانتی چیزی از دیگران دستت بمونه و الناز با اون سرفه ها و گلودردش ازت بخواد باهاش بری بیرون که بگردین و میرین یه چیز سرد سفارش میدین و میخورین و بعدش میرین تا عصر که هوا خیلی سرد میشه توی یه جایی شبیه پارک میشینین و از اون طرف به یکی سپردی واست هارد بخره و دیروز خریده و تا نیم ساعت دیگه قراره به دستت برسه؛ میتونی رو درس و زندگی تمرکز کنی آخه؟! خارج از این حرفا میخواستم اضافه کنم که من عاشق گل و گیاهم! بیشتر هم گیاهانی که آخرش میوه ای چیزی بدن! از این گل های آپارتمانی و اینا که فقط چندتا برگ سبز دارن اصلا خوشم نمیاد، به نظرم یه چیز بی خودیه که نگهداشتنش هیچ فایده ای جز تولید اکسیژن نداره! برای بعد از عید تصمیم دارم چندتا گلدون بخرم که مامان بخاری رو که میخواد جمع کنه جای اون گیاه پرورش بدم!! فقط مشکلم اینه که مامان اصلا خوشش نمیاد و موندم چجوری راضیش کنم! فعلا دارم رو مخش کار میکنم شما هم یکم دعام کنین دیگه راضی شدن مامان حتمیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۵
بی نام
دیشب اومدیم یه عکس برا پروفایلمون گذاشتیم به این مضمون که: "عشق از آن مردان شجاع است... برای ترسوها مادرانشان زن میگیرند (نزار قبانی)" کار ندارم که چقد مورد استقبال از طرف دوستانم قرار گرفت اما یکی هست که باید همیشه ساز مخالف باشه و اون کسی نبود جز م. پ. ن!! اینم واکنش ایشون در مقابل این نوشتۀ بسیار زیبا و حقیقتی قابل تامل: دیشب به لطف دوستانم و اینکه دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود از شر یه مزاحم برا همیشه راحت شدم!! یه مزاحمی که نه عرضۀ کاری رو داره انجام بده نه عرضۀ اینو داره که دل بکنه و بره دنبال زندگیش! دیروزم که کلا توی مرخصی بودم رفته بودیم بچۀ دختر خالمو که 5 روزه به دنیا اومده ببینیم!!!! قدیم بچه های تازه به دنیا اومده تا چهلمشون خیلی زشت میشدن اما دیروز پسرِ دختر خالم رو که دیدم تازه فهمیدم که زمانه میتونه چقد عوض شده باشه! در واقع من اون بچه رو خوردم!!!+ یه وبلاگی بود که قریب به 5 سال بود از خواننده های پروپا قرصش بودم، یه مدتی بود میدیدم که ایشون اصلا هیچ پستی نمیذارن! دیروز همینجوری تو اینیستا داشتم میگشتم دیدم بلــــــــه ایشون متاهل شدن و دست از نوشتن برداشتن گویا!! من از همینجا به جناب الف. تجملیان تبریک عرض میکنم! اما من اگه جای ایشون بودم، و در آینده اگه مثل ایشون متاهل شم تا جای ممکن سعی میکنم از نوشتن فاصله نگیرم! مخصوصا که ایشون قلم بسیار زیبایی در مقایسه با نوشته های من دارن!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۱۹
بی نام