...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

عرض شود خدمتتون که دیروز داشتم از سرکار برمیگشتم که تقریبا نصفه های راه بودم که یه صدای خش خش شنیدم! (البته قبلش اینو بگم که مسیر من دو قسمته، یه قسمتش مغازه دارا هستن که همیشه شلوغه، یه قسمتش یه زمین خالی هست که سال هاس بدون هیچ صاحبی افتاده و نه ساختمانی میسازن نه چیزی و همیشه هم خلوته، الان داستان توی همون جای خلوته!) یواش پشت سرم رو نگاه کردم اما چون کامل برنگشتم چیزی ندیدم، گفتم شاید بادی بوده یا چیزی، اما یکم جلوتر دیدم دوباره همون صدای خش خش نایلون میاد! دوباره یکم سرمو برکردوندم ببینم آدمی پشت سرم هست یا نه، بازم چیزی ندیدم... کم کم داشتم میترسیدم، یکم سرعتمو که بیشتر کردم دیدم یه پسربچه ی شیطون سوار بر دوچرخه یجوری آروم آروم پشت سر میومد که من ندیدمش، اومد از بغلم رد شد! و تا جلوی خونمون پا به پای من اومدم و منو از تنهایی درآورد، احتمالا خودشم دوست نداشت تنها بره این مسیر رو! منم بخاطر اینکه منو دوبار ترسونده بود بدون اجازه ازش عکس گرفتم تا عبرتی شود برای سایرین! اما بگم از حس و حال امروزم... همیشه دوست داشتم بچه ی آرومی باشم، از اون درسخونا که یه گوشه میشینن و ساعت ها بی وقفه درس میخونن... اما متاسفانه درسخون بودم اما نه از اونا که روزانه بیست ساعت بخونه، حتی واسه سخت ترین امتحانا هم که آخرش بیستی نوزدهی چیزی میشدم هیچوقت بیشتر از بیست دقیقه نمیتونستم وقت بذارم، یعنی مغزم نمیکشه یه مطلب رو بعد از فهمیدنش دوبار بخونم! یا مثلا دوست داشتم وقتی میریم مهمونی یا جایی بگم اه این چیه؟ من اینو نمیخورم، اما متاسفانه توی هر مهمونی عین قحطی زده ها میوفتم رو غذا و با چه به به و چه چهی تناول میکنم! حتی همیشه دوست داشتم روح آرومی مثه کاسپر داشته باشم اما فک کنم روح من مثه یکی از اون سه تا خبیث ها بشه! اما... اینا رو گفتم که مقدمه ای باشه واسه گفتن بزرگترین آرزوم! اینکه وقتی بارون میاد شلوار و چادر من گِلی نشه!! بارها واسه امتحان انواع مدل های کفش و شلوار رو امتحان کردم اما هیچکدوم افاقه نکرد تا اینکه فهمیدیم عروس راه رفتن بلد نیس گویا!! خلاصه حسرت به دلم مونده یه قطره بارون بیاد، اصلا زمین یکم نم برداره اما شلوار من کثیف نشه!! درد بزرگیه هاااا!!+ جواب نوشت:دوستان عزیزی که کامنت خصوصی میفرستین آخه من چجوری جواب بدم بهتون؟ (مخصوصا آقای میم توکلی!!) خب برادر من، من یهویی همینجوری بیام جواب بدم نمیگن این دختره داره با خودش حرف میزنه؟! نمیگن قاطی کرده؟ اونوقت جواب خواستگارهای احتمالی رو که بخاطر جواب های بی سوال من ممکنه بپرن رو کی میده؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۵:۴۲
بی نام
جونم براتون بگه از روزی که اومدیم محل کار جدیدمون یه شیء ناشناخته که عکسش در زیر هست همینجوری روی میز کاره منه! از همون روز هم صاحب کارمون رو کچل کردم که این چیه و اینجا چیکار میکنه و دقیقا کاربردش چیه؟! اما اونم همینجوری نگاه کرده و جوابی نداده! حتی سحر که گاهی از میزش بلند میشه و میاد پیش من و این شیء رو میبینه هربار ازم میپرسه که این چیه و منم میگم از روز اول اینجا بوده! خلاصه هیشکی اینجا نمیدونه که این چیه و چرا و چگونه اومده روی میز من! منم که همیشه پر از خلاقیت و ایده هستم، چند روز پیش که بیکار بودم و همینجوری نشسته بودم و داشتم فک میکردم که چجوری خودمو مشغول کنم چشمم افتاد بهش و برداشتم و باهاش کیبوردمو تمیز کردم!! چشمتون روز بد نبینه، باورم نمیشد کیبورد اینقد میتونه تمیز باشه و جالبتر اینکه این شیء میتونه اینقد مفید باشه! یعنی تا چند ساعت با کیبوردم احساس غربت میکردم و جای حروف به کل از یادم رفته بود بس که ذوق زده شده بودم و فک نمیکردم روزی اینقد تمیز ببینمش! خلاصه خواستم بگم که اگه چیزی یا وسیله ای توی خونتون یا محل کارتون بود و نمیدونستین باهاش چیکار کنین کافیه عکسشو برا من بفرستین تا طریقۀ استفاده از اونو بهتون آموزش بدم! پ.ن: امروزم همکارای حسودم برش داشتن و اوناهم کیبورداشونو تمیز کردن! از بچگی همه حسودی منو میکردن... آرامش نداریماااااا + عنوان:     شیء ناشناختۀ در حال پرواز یا همون فضایی ها = Unidentified Flying Object
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
بی نام
امروز که عاشورای حسینی بود و تسلیت میگم بهتون همینجور که همه جمع بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که بریم هیئت کدوم محله رو تماشا کنیم و منم میگفتم من از محلۀ خودمون بیرون نمیرم، یهو دامادمون زل زد تو چشمای منو گفت: "میگن توی محرم بخت باز میشه!!" این حرف امروز دامادمون ریشه در اتفاق دیشب داره... من کلا اهل بیرون رفتن نیستم که عزاداری آقایون رو تماشا کنم اما بخاطر دل "اسراء خانوم" (رجوع شود به پست قبلی) دو شبه که محبوری میرم تا بلکه خدا یه ثوابی هم برا ما بنویسه، هرچند از لحظه ای که میرم بیرون این دختر منو میخندونه تا وقتی که از دستش فرار میکنم و  میام خونه! خلاصه دیشبم که رفته بودیم و داشتیم برمیگشیم، یکی از همسایه هامون جلوی مامانمو میگیره و میگه واسه برادرم دنبال یه دختر خوشگل مثه خودت میگردم که محجبه هم باشه، البته منم در حال نوشیدن شیری بودم که هر شب نذری میدادن ! یهو اون یکی همسایمون برگشت منو نشون داد و گفت: ایناها!! اون خانومه گفت این کیه مگه؟! اونم گفت دختره همین خانومه که داری ازش آدرس دختر میگیری دیگه! آقا اینو که گفت منو میگی... دیگه نتونستم نگاه کنم به اون خانومه، اون و دخترشم مگه چشم از من برمیداشتن!! نگاهشون اونقد سنگین بود که گفتم مامان فقط بریم من شیر نمیخورم!! خلاصه پرسیدیم که پسره چیکاره س! اول گفت رانندۀ کامیونه! منم قیافه م اینجوری شد که شانسه منه دیگه! بعدش گفت البته چون الان دانشجوی دکتراس نمیخواد بیکار باشه واسه همون! بعد من یهو قیافه م به این صورت تغییر کرد!! امروزم اتفاقا واسه همین نمیخواستم جایی به جز محلۀ خودمون برم... مدیونین فک کنین من فکرای شومی توی سرم بوده هاا حالام نمیدونم واقعا حرف دامادمون راسته که میگن توی محرم بخت باز میشه؟! شایدم داره اون باور من به عیدی گرفتن از سید به واقعیت میپیونده!! کسی چه میداند!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶
بی نام
اگه بگم چقد از جملۀ "اصل لطفا" بدم میاد شاید باورتون نشه که در من اینهمه هم نفرت میتونه جا بشه! اصولا هرکی بیا بهم بگم اصل بدین بدون استثنا میگم نمیدم و دیگه هم جوابشو نمیدم حتی اگه اون شخص کسی باشه که آرزوی هم صحبتی شو دارم! اما اگه یکی محترمانه بیاد و ازم خواهش کنه که خودمو معرفی کنم شاید شمارۀ شناسنامه مو هم بهش بدم!! این حرفام یه جورایی مربوط میشه به پست قبلی، راجع به خطاط محترم شعر من، جناب آقای استاد سعید مرتضوی! دو شب پیش بودم که بازم استاد یکی دیگه از شعرای منو به تحریر درآورده بود که دیگه طاقتم طاق (تاق؟!) شد و خیلی محترمانه ازش اجازه خواستم که چندتا سوال شخصی ازش بپرسم و اونم با کمال میل قبول کرد و منم تا میتونستم سوال پیچش کردم تا جایی که فهمیدم حتی دو تا پسراش -که بزرگه یه سال از من کوچیکتره - چیکار میکنن و قراره چیکار بشن و رنگ مورد علاقه شون چیه حتی!! بجای اینکه با بی ادبی تمام کنجکاویتون رو راجع به طرف توی یه جملۀ "اصل پلیز" خلاصه کنین، یکم به طرف احترام بذارین خودش از سیر تا پیاز رو بهتون میگه! برخلاف تنفر من از اون جمله، اگه بگم چقد از بچه کوچولوها (نی نی ها) خوشم میاد شاید باورتون نشه در من اینهمه هم عشق میتونه جا شه! اصولا من هر بچه ای رو بغل پدر و مادرش ببینم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چجوری میتونم طوری لُپ هاشو بکشم که والدینش متوجه نشه، دومیش هم دزدیدن همون بچه س! همسایه مون یه دختری داره که من از همون عنفوان کودکی اصلا قیافۀ این بچه به دلم نمی نشست! الانشم قیافۀ قشنگی نداره اما... صورت زیبای ظاهر هیچ نیست... چندماه پیش یه روز که از آموزشگاه برمیگشتم این دختره که الان 3 سالشه از مامانش میپرسه این (یعنی من) کیه؟ اونم میگه خانوم معلمه؛ از همونجا یه دل نه صد عاشق من میشه! همین چند شب پیش که سید اومده بود هیئت محلۀ ما، این دختر منو یه لحظه میبینه و اونقدر گریه میکنه که من خانوم معلمم رو میخوام تا اینکه دیشب مجبور میشم بخاطر دل اون برم بیرون! یعنی اونقد منو بوسیده و گفته دوسم داره و اونقدر با اون سن کمش زبون ریخته که کل مردا و زنای محلمون عاشق اونن و اونم دلش گیره منه (البته منم دوسش دارم الان!)! پ.ن: بالاخره شانس چیزیه که هر کسی اونو نداره دیگه، واسه منم که ذاتیه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۶
بی نام
هنوز کامل توی محل کار جدیدمون مستقر نشدیم، اما خب شرایط نسبت به قبل خیلی بهتره، از اینکه سیستم و صندلی خودم به خودم برگشته خوشحالم، تازه یه پرینتر اختصاصی هم دارم که دیگه با هیشکی توش شریک نیستم و کسی مزاحم کارم نمیشه، یه جورایی هم انگاری از بقیه جدا شدم و این یکم بیشتر بهم ارامش میده مخصوصا اینکه اون دوتا همکار جدیدمون رو جز وقت خوردن صبحونه نمیبینم!! نمیخوام بگم که همیشه دوس دارم تنها باشم، اتفاقا برعکس از تنها چیزی که متنفرم تنهایه، اما موقع کار چون ممکنه از کسی انرژی منفی بگیرم بیشتر ترجیح میدم تنها باشم، البته اگه سحر پیشم باشه خیلی بهتره هااااا چون دوسش دارم انرژی منفی هاشم برام نوعی انرژیه! چند وقتی بود که اینستام کار نمیکرد، فک میکردم فیلتر شده، گفتم بیا و آپدیتش کن ببین چی میشه، ضرر نمیکنی که! از اون روزی هم که نصبش کرده بودم هیچ پستی نذاشته بودم، یعنی از خدا که پنهون نیس بلد نبودم اصلا باید چیکار کنم!! تا اینکه دو روز پیش اومدم دلو زدم به دریا و آپدیت کردم و سه تا عکس گذاشتم و کلی هم آدمای جدید فالو کردم!!فردا شبش دیدم کلی خبر دارم و رفتم دیدم مجری برنامه زلال احکام "نجم الدین شریعتی" اومده پست منو لایک کرده!! یعنی آدمای معروف هم بلدن همچین کاری کنن یا به قول همکارم این فروتنه که مثلا میخواد بگه به این شعر معتقده که: به گفتار بنگر که گفتار چیست به گوینده منگر که ان شخص کیست! خلاصه در همان اثناء یکی از نویسنگان وبلاگی رو پیدا کردم که اتفاقا مدت زیادی بود آدرس وبلاگشو گم کرده بودم و چه خوب شد که آدرسشو گرفتم و الان قبل از نوشتن این پست داشتم میخوندم که ببینم توی این مدت بالاخره دختر موردعلاقه شو پیدا کرد یا همچنان در جستجوی دختر به سر میبره که اتفاقا کشف مهمی از سلیقه ی اون به عمل اوردم!! ماشاا... چه خوش سلیقه هم هست!! (آقای میم توکلی) امروز صبحم که داشتم میومدم دیدم یکی از این وانت آبی ها نصفش افتاده توی جوب!! لابد راننده ش هم خانوم بوده!! شایدم اون جوب رو یه خانوم طراحی کرده بوده، بالاخره باید یه خانومی باشه که اون بیچاره بتونه گناهشو بندازه گردن اون دیگه! من که میگم اگه بگه در فکر یه خانوم بوده و یهویی این اتفاق افتاد قابل قبول تره، وگرنه اصلا همه میدونن که آقایون بهترین راننده ها هستن!! + با اینکه وسایل های خودم کنارمه اما هنوز به این محیط عادت نکردم و یه جورایی احساس غربت میکنم!! امروز بخاری و کولر گازی و اینا همشون روشنه و چقد گرمه!! حداقل این یه مشکل برطرف شد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۴:۳۵
بی نام

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم! یکشنبه که میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی که هماهنگ کرده بودم یکیش الناز بود و یکی مهدیه و یکی هم میم! با خودم میگفتم دیگه به کسی خبر نمیدم که ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح که پامون رسید دانشگاه به طور کاملا اتفاقی یکی یکی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینکی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد که کسایی رو میدیدم که فک میکردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن! خلاصه اون روز اینقد خسته بودم که فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی کنم... فردای اون روز که میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینکه از سر کار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم که مامان گفت که برنامه ریزی کرده بریم خونه ی دختر عموم که تازه اسباب کشی کردن توی خونه ی جدیدشون!! فردای اون روز یعنی سه شنبه که دیروز میشه هم دوستم فائزه (که تاکید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) که الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار کرد که بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی! از طرفی هم محل کارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیکه تیکه داریم وسایل ها رو جا به جا میکنیم و کلا بین دو مغازه آواره ایم که نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی که الان سر کار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میکنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا چندین بارم اعتراض کردم که من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما کو گوش شنوا؟! الان به طور کاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق کردیم تا بیان محل اصلی رو آماده کنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل کار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عکسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!! تازه اینجا بخاری یا یه گرم کن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!! الانم که دارم اینو تایپ میکنم نوک انگشتام یخ کرده و نوک دماغم قندیل بسته!! تا کی قراره این شرایط رو تحمل کنیم خدا میدونه!! خدا کنه هر چی زودتر این اسباب کشی تموم شه و بدونیم داریم چیکار میکنیم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۵:۴۹
بی نام
سرماخوردگی من چند مرحله داره: 1. ابتدا احساس میکنم که گلوم مال خودم نیس... این یعنی مثلا میرین دندونپزشکی و یه آمپول میزنه واسه بی حسی و شما احساس میکنین یه طرف دهنتون مال خودتون نیس... دقیقا همون حس 2. گلو درد 3. کلفت شدن صدا تا حدی که پشت تلفن ممکنه منو با یه پسر اشتباه بگیرن 4. قطع و وصل شدن صدا... به این صورت: سل....م ما...ن من او....م (معنی: سلام مامان من اومدم!) 5. قطع کامل صدا 6. بهبودی همه ی مراحل یک طرف، مراحل 4 و 5 یک طرف!! یعنی توی اون دوران که معمولا سه چهار روز طول میکشه از همبازی دوران کودکیم گرفته تا وزیر امور خارجه ی آمریکا همه و همه بهم زنگ میزنن و منم مجبورم رد تماس بدم و پیام بفرستم که صدام گرفته و نمیتونم حرف بزنم!! حالا بدترین قسمتش اینجاس که توسط عوامل داخلی و خارجی، من جمله خانواده و همکاران مورد تمسخر قرار میگیرم!!! همیشه هم میگم: آخه چرا من؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۴:۵۱
بی نام
دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم که یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو که قطع کرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب کیه؟! گفت شما نمیشناسینش! خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم که از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن که مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشترکشون زیاد بود! بعد از معرفی کردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین... من سالهاس عادت کردم یعنی بد عادتم دادن که از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرک! هر سال هم یکی از پسرای دانشگاهمون که واقعا دل پاکی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم که عید رو تبریک گفتم با اینکه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرک رو بهم بده! اینم عکسای عیدی هام هست که هیچوقت خرجشون نمیکنم! خلاصه برگردیم به دیروز که فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!! بعد از رفتن اونا که داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فک میکیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم که ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (که به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انکار میکنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاک که شناسنامه نیس!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۲
بی نام
به منظور زیبا سازی، نو سازی، ساختمان سازی و یا حتی مشغول سازی یه عده آدم، قسمتی از شهر تبریز که از قضا محل عبور و مرور من حین رفتن به سرکار و برگشتن به خونه هست به این روز افتاده: از اونجایی که من اصلا خوشم نمیاد مثله مرفهین بی درد با ماشین برم و بیام و یا از جاهایی مثه اون طرف خیابون که تمیز و آسفالت شده هست برم، همیشه این مسیر صعب العبور رو انتخاب میکنم که پس فردا به فرزندم بتونم بگم که من واسه یه لقمه نون حلال چقد سختی کشیدم!! و اما برای تو فرزندم... بدان اگر شاملِ بندی از قانون اساسی هر کشوری به نام "پپرونی" نباشی، چه درس بخوانی، چه نخوانی، چه زیبا باشی و چه زشت، چه آدم خوبی باشی و چه بد، چه اصلا انسان باشی و نباشی... هیچی نیستی و نخواهی بود!! میپرسی پپرونی چیست و میخندی؟! پ: پول پ: پارت رونی: بخش دوم ماکارونی است که نماد لذت بخش بودن آن دو پ می باشد!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
بی نام
وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف کنم که من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسک و از همه بدتر عنکبوت و چندتا حشره ی دیگه که حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیکار میکنن؟! حالا منی که تو واقعیت اینا از فاصله ی یک کیلومتری من رد بشن من فرار میکنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا! صبح که داشتم میومدم سرکار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سرکارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشکوکی شلوغ بود! تا جایی که یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور کلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی که تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینکه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فک کنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میکنیم! اصلا کلا تکنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!! قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه کلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا که تولد آبجیه یه کادوی خوشگل که مورد نیازشم باشه البته، پیدا کنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری که پیتزا خوردم درست و دقیق یک ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با کی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود! الان که دارم اینا رو تایپ میکنم این همکاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش که بتونه از اصطلاح "شک توش هست" استفاده کنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا کرده برای مسخره کردن من! واسه توضیح اینکه این چه ربطی به من داره باید بگم که یبار همون شخصی که یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود که نتیجه ی کنکورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شک توش هست!! حالا این شده سوژه که همه سعی میکنن نوعی جملاتشون رو تنظیم کنن که این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط کافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول کن نیستن که!! یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم که هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۷:۰۳
بی نام