دیروز قرار بود دسترنج زحمت هایی که پریشب کشیده بودم رو ببینم، ساعت سه با زهرا راهی دانشگاهمون شدیم! تو حیاط نشسته بودیم که دیدم بله میم بدون خودکار و دفتر و حتی کیف و فقط با یه تبلت توی دستش داره میاد طرفه ما!! اصلا نمونه ی بارز یه دانشجو! قرار بود واسم چندتا برنامه بیاره و از همه مهمتر کارتون! که اگه کارتون نمیاورد از همونجا برمیگشتم خونمون! نشسته بودیم و میم داشت اونارو میزد تو فلشم که دیدیم یه مردی داره میاد طرفمون و اون کسی نبود جز... "حراست" خلاصه گیر داد و گفت یا برین بیرون توی پارک یا جدا از هم بشینین! ما هم گزینه ی اول رو انتخاب کردیم! رفتیم و با رعایت فاصله ی قانونی و شئونات اسلامی در پارک مستقر شدیم! و البته دخل شیرینی های من رو درآوردن و نه تنها خوردن، بقیه شو هم بُردن! اصلا هم به این ربطی نداره که دستپخت من خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه شده بود... البته تعریف از خود نباشه هااا مدیونین فک کنین دارم از خودم تعریف میکنم! البته الناز هم موفق نشد بیاد و بعد که فهمید به شدت پشیمون شد! خب حقش بود! من دعوتش کرده بودم، هر کس دعوت منو لبیک نگه ضرر میکنه! شب هم که اومدم خونه بالاخره ترشی لوبیایی که گذاشته بودم رو باز کردم ببینم درست شده یا نه... جاتون خالی مثه شیرینی هام خوشمزه شده! البته این خوشمزگیش هم بخاطر اون رازی هست که به مامانمم نگفتم حتی!! دیروزم این صحنه رو دیدم که خیلی خوشم اومد! یاد خودمون افتادم تو دانشگاه که وقتی سردمون میشد همدیگه رو بغل میکردیم! این گربه هامونم خیلی مهربونن! یه نفرم نداریم وقتی سردمون شد بغلش کنیم! + این یکی همکارم زهرا همش میگه وقتی خاطرات مینویسی راجع به منم بنویس! منم نوشتم که بعدا نگه ننوشتی!