...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

دیروز قرار بود دسترنج زحمت هایی که پریشب کشیده بودم رو ببینم، ساعت سه با زهرا راهی دانشگاهمون شدیم! تو حیاط نشسته بودیم که دیدم بله میم بدون خودکار و دفتر و حتی کیف و فقط با یه تبلت توی دستش داره میاد طرفه ما!! اصلا نمونه ی بارز یه دانشجو! قرار بود واسم چندتا برنامه بیاره و از همه مهمتر کارتون! که اگه کارتون نمیاورد از همونجا برمیگشتم خونمون! نشسته بودیم و میم داشت اونارو میزد تو فلشم که دیدیم یه مردی داره میاد طرفمون و اون کسی نبود جز... "حراست" خلاصه گیر داد و گفت یا برین بیرون توی پارک یا جدا از هم بشینین! ما هم گزینه ی اول رو انتخاب کردیم! رفتیم و با رعایت فاصله ی قانونی و شئونات اسلامی در پارک مستقر شدیم! و البته دخل شیرینی های من رو درآوردن و نه تنها خوردن، بقیه شو هم بُردن! اصلا هم به این ربطی نداره که دستپخت من خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه شده بود... البته تعریف از خود نباشه هااا مدیونین فک کنین دارم از خودم تعریف میکنم! البته الناز هم موفق نشد بیاد و بعد که فهمید به شدت پشیمون شد! خب حقش بود! من دعوتش کرده بودم، هر کس دعوت منو لبیک نگه ضرر میکنه! شب هم که اومدم خونه بالاخره ترشی لوبیایی که گذاشته بودم رو باز کردم ببینم درست شده یا نه... جاتون خالی مثه شیرینی هام خوشمزه شده! البته این خوشمزگیش هم بخاطر اون رازی هست که به مامانمم نگفتم حتی!! دیروزم این صحنه رو دیدم که خیلی خوشم اومد! یاد خودمون افتادم تو دانشگاه که وقتی سردمون میشد همدیگه رو بغل میکردیم! این گربه هامونم خیلی مهربونن! یه نفرم نداریم وقتی سردمون شد بغلش کنیم! + این یکی همکارم زهرا همش میگه وقتی خاطرات مینویسی راجع به منم بنویس! منم نوشتم که بعدا نگه ننوشتی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۶:۲۴
بی نام

نمیدونم چه سری هست توی این شیرینی که سالهاس نمیتونم مثه قبل درستش کنم! اتفاقا دیروز از اینترنت دستورالعملشو نگاه کردم دیدم دقیقا همون طوریه که یاد گرفتم، اما بازم اونطوری که دلم میخواست خوب از آب در نیومد! توی تزیین هم که اصلا سررشته ندارم... تصمیم دارم بعد از دوره های آشپزی یه دورم برم کلاسای سفره آرایی و اینا! اما خب این همه چیز یاد بگیر و کسی قدر ندونه و یه خونواده ی شوهر هم نداشته باشی که هنرتو بکنی توی چشمشون! حالا دلیل پخت این شیرینی ها چی هست؟! یادم نیست توی کدوم پست  گفته بودم واسه نشون دادن هنرم به دوستام و میم قول داده بودم هروقت برم دانشگاه شیرینی مخصوص کرمانشاه رو بیپزم، امروز همون روز موعوده! همون روزیه که میخوام برم دانشگاه اما نه دانشگاه اصلی... شعبه پردیس! شایدم گلدیس! دیشب هول هولکی اینا رو دست تنها خودم درست کردم و یه چندتاشو با قالب انداختم و دیدم حوصله ندارم و وقت کمه، بقیه شو به صورت سنتی که توی خود کرمانشاه دوره دیده بودم درست کردم! توی طعمشون فرقی نداره، فقط شکلشون متفاوته! امروزم طبق برنامه ای که سر در آشپزخونه زده بودن نوبت سحر بود به کارای آشپزخونه برسه اما اومد گفت داره میمیره منم بخاطر حس انسان دوستانه ای که دارم گفتم حالا نمیر امروز من نوبت تو کار میکنم و تو هم عوضش چهارشنبه باید مثل کوزت کار کنی! از روز اول هم قرار بود هر کس لیوان خودشو بشوره، اما وقتی میبینم هیشکی نشسته دلم نمیاد فقط لیوان خودمو بشورم! الان دستم یخ زده!! آب گرم هم نداریم! اصلا این دل رئوف سر سبز میدهد بر باد!! الان بهمون صبحونه میدن!! دارن صدام میکنن برم!! تا بعد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۰۵:۲۸
بی نام

امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم خوبه (بگین ایشاا... که همیشه حالت خوب باشه!) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم که هرکی خواست منو ناراحت کنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه! پنجشنبه که کلا نبودم چون توی مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یکی که طبق قرعه کشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود خونه ی خواهرم که منم که الان یک آشپز ماهر تلقی میشم همراه با مامانم و عروسمون از صبح رفتیم که کمکش کنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین که پامو گذاشتم اونجا اصلا چنان دامن از کفم  رفت که رفتم و تا ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی کمک کردم که خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید کوزت وار واسم خوردنی بیاره و ظرفایی که کثیف کردم رو بشوره، همین خوابیدن من کمک بزرگی بهش بود! دیروزم که جمعه بود و اصلا نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت کردم که خیلی خیلی خوشحالم کرد! (جزئیاتش شخصیه!) امروزم که طبق تصمیم، اول صبحی خواستم هر کی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور کنین از شانس من چنان مردای خشنی امروز باهام روبه رو میومدن که ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا کنن!! آخه این چه وضعشه جماعت اول صبحی حوصله ندارن؟! والا من بخاطر اینکه قراره پول بگیرم با انرژی میرم سرکار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با چی خوشحال میشن؟! یه دوست خوش ذوقی هم هست که این دو روز که من نبودم کامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین که پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی که داره میذارم! یکی از دوستان هم پیشنهاد داده بجای آشپزی برم عکاسی! میخوام روش فک کنم، ایده ی خوبیه! آهاااااا یه خبرم اینکه  استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود! اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میکنم اونقدی که شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به پست شماره 28) امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه بعد از اینکه یکم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست کنم واسه فردا! مگه فردا چه روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!!  قول نمیدم عکسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد حتما اینکارو میکنم، راستش الناز نفرینم کرده که شیرینی هام بسوزه، میم میگه این نفرین الناز رو بهونه کردی که اگه خوب درنیومد بگی کاره نفرینه بوده؟! خداییش من بهش چی بگم؟! دعا کنین آبروی چندین سالم در خطره! آخه یکی نبود بگه تو که بلد نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۵:۰۰
بی نام

امروز که دومین جلسه از کلاس آشپزی بود دوتا غذای خوشمزه با مرغ که محبوب ترین غذا در نزد منه رو داشت آموزش میداد! اولش به طور عملی کاملا نشونمون داد که چجوری درست میشه بعد شروع کرد کامل بهمون گفت که یادداشت کنیم! در همین اثناء که داشتیم دیکته مینوشتیم و سرمونم پایین بود یهو که سرمو بلند کردم دیدم یه آقایی عین مرد عنکبوتی رفته بالای پله و چون گویا قدش کوتاه بوده این صحنه بوجود اومد!! یعنی اونقد خندیده بودم که چند خطی جا موندم از نوشتن، حالا خانوم معلم که درست روبه روی من بود، من با چه وضعی تونستم این عکس رو بگیرم بماند! + چند روز پیش مریم واسه خودش از این قلبا خریده بود که منم هوس کردم بخرم! خیلی خوشگله، توشم چراغ داره که چراغش رنگاش عوض میشه! حالا چرا سه تا؟! خب من اینقد مهربونم که لازم به گفتن نیس، یکیشو برا خودم خریدم، یکیشو برا خواهرم و یکیشم برا عروسمون! بله... درست خوندین... عروسمون!! اصولا من خیلی خوبم! من هم خواهر شوهر خوبی هستم هم خواهر زن خوبی، آیا ایمان نمی آورید که من میتونم همسر و عروس خوبی هم باشم؟! آیا این نشانه ها کافی نیست؟! وای بر قوم کافر...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۷
بی نام
به عکس زیر خوب نگاه کنین! به نظرتون این دوتا خرابکار دارن چیکار میکنن؟!  هیچی، چیکار میخوانن بکنن!! داستان این عکس از این قراره که امروز بیش از حد سرمون خلوت بود! من داشتم جدول حل میکردم و مریم و زهرا هم داشتن حرف میزدن، منم اصلا حواسمون بهشون نبودااا اینا حرفشون میشه و زهرا میره تو آشپزخونه و درو قفل میکنه که مریم نتونه بگیرتش! بعد اینا که حواسشون نیس در همون بحبوحۀ دعوا در رو از طرف برعکسِ لولاها باز میکنن و به جای اینکه در به داخل باز بشه به بیرون باز میشه! توی این عکس اونا در واقع میخوان تا صاحب کارمون نیومده گندی که زدن رو درست کنن، اما زهی خیال باطل!! خلاصه صاحب کارمونم میاد و به جای اینکه کمک کنه شونه هاشو میندازه بالا و میگه کار هرکی بوده خودش درست کنه! من و یکی از خانوما و مریم و زهرا داریم فشار میاریم به در که بره اون طرف، و سحر هم در کمال آرامش نشسته داره صبحونه کوفت میکنه!! شما فقط قیافۀ ما چهار تا و قیافۀ خونسرد سحر رو در اون شرایط تصور کنین!! آخره کار که همیشه خون به شمشیر پیروز است ما هم پیروز شدیم! اما تا آخر وقت صاحب کارمون با زهرا و بخصوص مریم حرف نزد که مثلا بگه دلخوره، اما خداییش خیلی خودشو نگه داشت که نخنده هااا!! + عکس با اجازۀ خودشون گذاشته شده! + دیشبم یهو دیدم یکی منو توی گروهی اد کرده! صد دفعه گفتم منو یهویی جایی اد نکنین! اولش خواستم برم با عصبانیت بنویسم کی منو اینجا آورده که البته شانس با من یار بود و همچین کاری نکردم!! چون مدیر اون گروه و اد کنندۀ من کسی نبود جز معلم آشپزیمون!! اینجا بود که یاد گرفتم صبر کردن خیلی خوب است... توصیه میکنم شما هم یاد بگیرین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۱
بی نام
هنوز نیم ساعت از این اتفاق نگذشته! اما قبل از تعریف این اتفاق میخوام یه تصویر کلی از محل کارمون بدم! از در که میاین داخل یه سالن نسبتا طولانی و عریضی هست که میز سحر و الهه و خانوم ... اونجا هست، کلا کار اونا با من زمین تا آسمون فرق میکنه! بعد ته سالن سه چهارتایی پله هست که بیاین پایین به یه مکان بزرگی میرسین مربعی شکل، که میز منو زهرا و مریم هم اونجاس! یه جورایی انگار سحر اول صفِ منم آخرش!! فاصله بینمون بیداد میکنه! صاحب کارمون داشت میرفت بیرون از در که میخواست بره به سحر سفارش میکنه که مراقبمون باشه که یه تار از موهای سرمون کم نشه حتی، چون خیلی عزیز دردونه ایم! سحر هم چون دید صاحب کارمون هوای ما رو داره یه لقب زشتی به ما داد که از گفتنش اینجا معذورم! چون این حرف شاید در شان سحر باشه اما در شان من نیست! ما هم وسایل رزم رو برداشتیم و با زره و شمشیر و تیر و کمان موجود رفتیم به نبرد با سحر تا اونو به سزای عملش برسونیم! که رسونیدیم!! به ترتیب از راست به چپ: مریم، من (ریزه میزه)، زهرا + اصولا هر که با ما در افتاد... ور افتاد!!+ راستی امروز زهرا و مریم هم به جمع خوانندگان وبلاگ پیوستند!! از این به بعد بیشتر باید مراقب نوشته هام باشم!! خواننده ها خیلی دارن بهم نزدیک میشن!! روایت داریم خواننده جماعت از رگ گردن میتونه به آدم نزدیکتر باشه!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۰
بی نام
این روزا هوا خیلی سرد شده، دیشب اخبارم میگفت هوا قراره سردتر هم بشه! من کلا عاشق سرما هستم و هیچوقت از سرما شکایت نکردم، به قول خودم این ها همون سرماییه که وسط داغی تابستون آرزوشو میکردم، پس نباید ناشکری کنم و قدر این سرما رو بدونم! اما راستش الان تنها دغدغه م پالتومه! سالمه و هیچ مشکلی نداره اما حداقل دو سایز برام بزرگتر شده! یعنی وقتی خریدمش خیلی اندازم بود، حتی یکمی هم تنگ بود اما خب بعدها که حرص شوهر رو خوردم و لاغر شدم الان واسم گشاده، درسته که توی خیابون زیر چادر این مشکل هم حل شده ،اما سرکار... بین همکارا... بین دخترا... تازه اصلا هم وقت ندارم با مامان برم بیرون، چون وقتی من سرکارم مامان خونه س، وقتی من خونم مامانم به لطف این محرم و صفر همش میره مراسم و اون خونه نیس! خودمم که اصلا عادت ندارم تنهایی برم خرید، اونقد عادت ندارم که در بعضی موارد اصلا بلد نیستم حتی!! امروز صبحم که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود یکم آماده شدنم طول کشید و گفتم الان باز 5 دقیقه دیرتر میرسم و بازم تیکه ی "ظهر بخیر" رو میشنوم، که همین که پامو گذاشتم بیرون دیدم به به... پسر همسایه مونم داره میره! گفتم داداش علی کجا میری مسیرت به مسیر من میخوره؟ گفت آره! خلاصه دستش درد نکنه منو رسوند، منم واسه تشکر یکی از اون شکلاتامو که خیلی دوس دارم بهش دادم! +پسر همسایه مون تک فرزندِ مایه داری که 10-15 سالی میشه همسایه ی دیوار به دیوارمونه! طوری که اونم جزئی از خونواده ی ما محسوب میشه و از من 5 سال بزرگتره!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۵:۳۰
بی نام
این دل به دل راه داشتن هم خیلی بد نیست! چقد امروز دلم هوس انار کرده بود... بعد از هندونه دومین میوۀ مورد علاقه مه! الان بابا خرید آورد فوری یه بزرگشو دون کردم که بخورم... بفرمایید انار... جای همتون انار میخورم.. هر دونه به نیابت از یکیتون... + به قول یکی از دوستان یه شوهرم نداریم با عشق براش انار دون کنیم و اونم سی ثانیه قبل و بعد از خوردنش ازمون با بوسیدن دستامون تشکر کنه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۹
بی نام
به جان خودم من تنبل نیستم فقط یکم خستم... یعنی خیلی خسته! هنوز ترشی لوبیا رو آماده نکردم... خب دیشب کارمون طول کشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!! البته لوبیا ها آماده س فقط کافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی که برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه با سرکه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم که یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه کردم، نمیشه که مفت در اختیار دیگران بذارم! از امروز تصمیم گرفته بودم هر روز یه غزل حفظ کنم که هم حافظه م تقویت شه هم اینکه پنجشنبه شب ها که تو گروه ادبیات مشاعره میذارن کم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی که میگم رو مجبور میشم تقلب کنم اما بیشترشو چون تک بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذکور کلیک رنجه بفرمایید) که الان دو دلم! که اینکه چجور شعری شایسته حفظ کردن هست و چجور شعری شایسته نیست! پیامبر اعظم(ص):  هر آیینه اگر شکم مردی  از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109( این حدیث توی کتاب حماسه ی حسینی ج 1 اثر استاد مطهری اومده که ایشون این حدیث را اینگونه تحلیل کردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است...  از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نکنه یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی که سروده روانه ی دوزخ بشه؟! خلاصه اینکه زد تو برجکمون!! حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شکستی ای صاحب مقاله... ای ذا المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا غلطی شو بررسی کنم اما تا جایی که الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه که چون "صاحب مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون کلمه ی "ذو" از اسماء خمسه هست!)   + عنوان: شعر هم اگر نگویم مرا که هیچ گلی هم‌نامم نیست ،       و هیچ خیابانی به نامم چگونه به یاد خواهی آورد؟"مژگان عباسلو"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۰
بی نام
از روزی که بسیج ثبت نام کرده بودم تا همین دیروز هربار یه مشکلی پیش میومد که نمیتونستم برم، که من به شماها مظنونم که ممکنه منو چشم زده باشین؛ حتی فرمانده رو هم ندیده بودم، تا اینکه زهرا گفت که روزهای پایگاه شده سه شنبه و دیروز دیگه هرچقدم حوصله نداشتم گفتم باید برم که حداقل زهرا رو ببینم و حال دوتا داداش کوچیکاشو بپرسم! البته همچین کوچیکم نیستن هاا... یکیشون یه سال از من بزرگتره و یکیشونم یه سال کوچیکتره! داداش کوچیکش که من خیلی اذیتش میکنم یه گروه توی تلگرام داره که از همون اول منو هم اد کرده، از همون موقع هم منو قانون شکن صدا میکنه و منم اونو آقا بداخلاقه صدا میکنم! همشم میگه چت نکنین و منم که حرف تو گوشم نمیره که، مخصوصا حرف کسی که از خودمم کوچیکتر باشه! دیروز که زهرا رو بعده تقریبا سه هفته دیدم سه تا شکلات از اونا که خودم خیلی دوس دارم برا خودش و برادراش دادم، اون آقا بداخلاقه هم با اینکه جواب سلام آدمو نمیده اما اومد تلگرامو تشکر کرد! عصر ساعت 6 که از اونجا اومدیم بیرون خب هوا تاریک بود، تا خونه یه ساعتی هم اگه میخواستم پیاده برم طول میکشید، اما دلو زدم به دریا و گفتم ضرر نمیکنم که! خلاصه تا اون مکان خلوتِ نزدیک خونمون همه چی خوب بود، همین که رسیدم اونجا سرعتمو که خواستم زیاد کنم نگو بخاطر سردی هوا نمیدونم انبساط انقباض کدومش رخ داده بود که کفشا برا پام گشاد شده بود و یهو کفشم پرید هوا و دومتر جلوتر از خودم اومد پایین!! فقط خدا خدا میکردم کسی پشت سرم نباشه که خب خلوت بودن محیط خیلی هم بد نیست!! امروزم اولین جلسۀ آشپزیم بود، بیشتر راجع به آشنایی با وسایل مورد نیاز و آشپزخونه صحبت شد و طرز تهیۀ انواع ترشی!! از بس چیزی ننوشتم وسط کلاس از سحر پرسیدم که تمیز دوتا "ی " داره یا یکی؟! خلاصه حسابی دست خطمم یادم رفته! دست خط به اون قشگیم ببینین به چه روزی افتاده! + اضافه نوشت: 1. یه شوهرم نداریم براش ترشی بار بذاریم بفهمه چقد کدبانوی خوش ذوق و سلیقه ای هستیم! 2. یه شوهرم نداریم بفهمه بخاطر اینکه واسش غذاهای خوشمزه درست کنیم که هر وقت از سرکار میاد بوی خوش غذا مستش کنه، چه عذابی دارم میکشم و چه کلاسایی ثبت نام کردم! 3. خلاصه امروز خیلی دلم خواست یکی بود براش غذاهای خوشمزه درست میکردم و بعد مینشستم و خوردنشو تماشا میکردم... آخه همۀ همکلاسی هام متاهل بودن به جز....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۶
بی نام