...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

دیروز بعد از بیست و هفت هشت سال بالاخره خونه تمییز کردن من مورد تایید والده ی گرام قرار گرفت! این مامانه من کلا از بچگی نذاشته من کار کنم، منم همه کارها رو در حد تئوری بلدم، ولی خیلیاشو عملی هنوز انجام ندادم، یعنی اجازه شو نداشتم! اما آبجی، از اول کدبانو تربیت شد و کدبانو هم موند! اصلا یکی از دلایل مجرد بودن من همینه، همین ترس از کارهای خونه! خودشم واسه کی؟؟ کی ارزشش رو داره که من اینهمه ناز و نعمت پیش مامان بابامو ول کنم و بیام واسه اون غذا بپزم، خونه تمییز کنم، لباس بشورم و نه تنها دستمزدی نگیرم، بلکه یکمم بهش عشق و محبت پشکش کنم؟ همچین پسری باید هم خاص باشه، باید هم من دنبال (منتظر) پسری خاص باشم! باید هم دست بذارم روی کسی و بگم این آقا خوبه و از پسرای اطرافش بشنوم که اونام به برتری اون شخص معترفن! البته این مورد آخر پیش نیومده اما یه شبه این مورد بوده که مثلا من گفتم فلانی خوبه بعد اعترافاتی رو شنیدم که حرف منو تایید میکرده! 

دیروز من "تنها در خانه"، گفتم برای اولین بار بیام و خونه رو جارو کنم! میگم اولین بار، شاید باورکردنی نباشه اما واقعیته! مامان که برگشت خونه (از مراسم دفن اون مرحومه مذکور که من به دلایلی نتونستم برم) باورش نمی شد که دختره دردونه ش همچین کار بزرگی کرده! منم از این تایید در پوست خود نگنجیدم! 

روایت شده که از ائمه منقول است که دست پدر و پای مادرتون رو ببوسین! من تو نت زیاد سرچ کردم و چیزی از صحته بوسیدن دست پدر پیدا نکردم، عوضش برا پدر نوشته بود پیشونیش رو ببوسین! قبل از این تحقیقات گسترده چون با مامان خیلی بیشتر از خیلی صمیمی هستم، توی بوسیدن پای اون نه خجالت می کشیدم نه واسم خنده دار بود که یهو بی دلیل بپرم پاشو ببوسم، اما بابا فرق میکرد! واقعا یهویی آدم بخواد یه کاری رو شروع کنه خیلی سخته! راستش یاد چهار پنج سال پیش افتادم که من یک شبه تصمیم گرفتم از دختری مانتویی (ولی با حجاب) تبدیل بشم به یه دختر چادری (نه بی حجاب)! اون زمان توی آموزشگاهی تدریس میکردم که با صاحب اونجا دو سال توی آموزشگاه و چهار سال توی دانشگاه همکلاس بودیم! از واکنش مغازه دارهای توی مسیرم که قطعا منو میشناختن، تا همون همکلاسی و شاگردام خیلی میترسیدم، تیکه های زیادی شنیدم و هنوز هم کم و بیش به گوشم میرسه، اما با این حال بعد از یه مدتی هم برای خودم عادی شد هم اطرافیانم! این بوسیدن دست بابا رو هم خیلی دوست داشتم انجامش بدم فقط چون اولین بار بود نمیدونستم چجوری میشه، یا از کجا شروع کنم، یا چیکار کنم و بعدش چی بگم تا اینکه بالاخره دیشب اینکار رو کردم، بدون هیچ مقدمه ای! فک کنم از این بعد دیگه عادی بشه برام :)

واقعا حس خیلی خوبی بود، توصیه میکنم شما هم اینکار رو بکنین اگه ضرر کردین با من! فقط اولش سخته... 

گربه ی محل که ۶ تا بچه ی سالم تحویل جامعه داده و الان فارغ از دنیا و اتفاقاتش داره آفتاب میگیره!

عنوان در وصف من! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۴:۵۷
بی نام

دو دسته آدم داریم! یه دسته خیلی منفی هستن و جون به جونشون کنیم نمیتونن حتی یه لحظه مثبت فکر کنن، یه عده هم که خوبن و مثبت! البته مثبت و منفی بودن هم تعریف داره، یعنی ممکنه یکی بپرسه که از چه لحاظ میگی مثبتن و منفی ان! توضیح میدم! من یه سری عکس رو دوست دارم بذارم واسه پروفایلم، یه سری عکسی که خب شاید هرکسی دوست نداره بذاره پروفایلش و هزارتا معنی از توش دربیاره، اما سوال من اینه که عایا به کسی مربوطه که من چی میذارم؟؟ عایا اصلا به کسی مربوطه که من عکس می ذارم کلا یا نمیذارم؟ عایا حقوق بشر... ( یه لحظه جو گیر شدم!!)

این یک واکنش از یک آدم منفی که عرض کردم در رابطه با عکس پروفایل من:

این هم یک واکنش از یک آدم مثبت در رابطه با همون عکس:

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۳
بی نام

امروز قرار بود واسه دیدن بچه ی دختر خالم که تازه به دنیا اومده، بریم. یعنی دعوت بودیم، الانم که واسه هر مراسمی دعوت میکنن و مراسمی مثل پاتختی یا همچین چیزی برگزار میشه! آماده بودیم و منتظر بودیم بیان دنبالمون که تلفن زنگ و خبر دادن که یکی از دخترای فامیلای دورمون که هنوز سی ساله هم نشده بود و یه بچه ی کوچیک هم داشت بعد از دو سال مبارزه با سرطان و کلی هزینه واسه دوا درمون امروز فوت کرد! کلی حالمون گرفته شد! اما خب دنیا اینجوریه دیگه، یکی به دنیا میاد یکی هم از دنیا میره، حالا فردا قراره دفنش کنن و امروز که برای تولد رفته بودیم فردا واسه ختم باید بریم!

چیزی که جالبه اینه که قدیما وقتی کسی از دنیا میرفت اقوام نزدیک یه یادبودی، یادگاری چیزی از فرده فوت شده نگه میداشتن که هر وقت چشمشون به اون یادبود افتاد یه فاتحه ای چیزی برا اون خدابیامرز بخونن! اما الان همه چی عوض شده، واسه کسی که به دنیا میاد یادبود میدن (که چی بشه؟ که چی رو یادمون بندازه؟) و کسی که از دنیا میره خیلی زود فراموش میشه! دنیای عجیبی شده! 

اینم یاد بود بچه ی دختر خالم!!!!

پ ن: چقد بدم میاد از این مراسمای مسخره! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۵
بی نام

امروز الناز امتحان داره! خب که چی؟ دارم مقدمه چینی میکنم! چون امروز الناز امتحان داره، دیشب یه سلام و علیک کردیم و منم برا اینکه مزاحمش نشم سریع از تلگرام اومدم بیرون! با خودم گفتم من که روزانه میخوام دو سه ساعتی وقتمو اختصاص بدم به نت، الناز فوقش نیم ساعت باهام حرف بزنه، چقد برم اینستا و با حسرت خوشبختی ظاهری مردم رو لایک گفتم، لذا تصمیم گرفتم برم یکم وبگردی کنم تا بلکه حالم جا بیاد! توی گشت و گذار بودم که توی یکی از پست های وبلاگ جدید الکشفی دیدم که نویسنده ی وبلاگ مذکور گویا حواسش نبوده و با دمپایی از سرکار برگشته خونه! یاد دمپایی های محل کار خودمون افتادم، آره آره همینا که تو عکس میبینین! اینا رو اینجوری نبینین هااا سر اینا گاهی دعوا میشه! 

قضیه ی این دمپایی ها بر میگرده به دو سه سال پیش! اون موقع تبریز از اول مهر برف رو زمین بود تاااااااا خوده فروردین! مثل الان نبود که حتی هوا سرد هم نیست که دستمون ترک برداره و به مامانمون نشون بدیم و اونم قربون صدقه مون بره که! خانومه صاحب کارمون یه روز پیشنهاد میده به ما که این طرف میز کار میکنیم دمپایی بپوشیم تا حداقل بخاطر اینکه کفشامون گِلی میشه زمینه این طرف میز کثیف کاری نشه! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، اون موقع ها من علاقه ی خاصی داشتم به پوشیدن جورابایی که کمه کم یکی از انگشتام ازش بیاد بیرون واسه هواخوری! وقتی این پیشنهاد رو شنیدم استرس تمام وجودمو گرفت که خدایا خودمو آبرومو سپردم به خودت! درسته اون حرف در حد یه پیشنهاد  موند اما تقریبا همه همکارا ازش استقبال کردن جز من! تافته ی جدا بافته ای بودم از اول! از اون موقع که یکی دو سالی میگذره خیلی سعی کردم به جورابام اهمیت بدم، واسه همین این روزا که گاهی یکی از همکارا توی مرخصی میشه و دمپاییش بدون صاحب میمونه، سر اینکه کی اون دمپایی رو بپوشه بین منو آبجی (که همکاریم) دعوای شدیدی میشه! آخرش هم توافق بر این میشه که اینبار که یکیمون پوشیدیم دفعه ی بعد اون یکی بپوشه، اما دفعه ی بعد هم دوباره روز از نو روزی از نو! 

اون روزایی که دمپایی نوبت من میشه وقتی دارم برمیگردم خونه به نصفه های راه که میرسم یه نگاهی میکنم ببینم دمپایی ها رو درآوردم یا نه، اگه روزی بر حسب اتفاق خدایی نکرده زبونم لال، گوش شیطون هم کر و چشمش کور به حق پنج تن، دمپایی پام بمونه و یادم بره کفشامو بپوشم همون روز زنگ میزنم و استعفا میدم و تا دو سال و هفت ماه و بیست و یک روز اون طرفا آفتابی نمیشم!  والسلام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۹
بی نام

امروز صبح باخبر شدم (از طریق اینستا) که یکی از همکلاسی های دانشگاهمون به جمع متاهلین پیوسته که اتفاقا یکی از دوستای خوبم بود و خواهرش هم تقریبا همین ماه پیش ازدواج کرده بود! اونجوری که خودش نوشته گویا با آقا داماد به مدت ۶ سال چیز بودن یعنی منتظر بودن که به هم برسن و خداروشکر بالاخره دیشب این وصال صورت گرفت که ان شاء ا... خوشبخت بشن! ۶ سال!! یعنی از زمانی که ترم چهار یا پنج بودیم و هیشکی هم هیچوقت هیچی نفهمید(چقد واج آرایی داشت!) واقعا توی این زمونه ۶ سال انتظار و وفاداری برا خودش شق القمری محسوب میشه! 

از صبح دارم این اتفاق مبارک رو تحلیل میکنم! دوتا نظریه هست! اول اینکه یا دوست من اخلاق فوق العاده ای داره (که توی این هیچ شکی ندارم!) دوم اینکه آقا داماد پسر خوبی* بوده که به وصال منجر شده! 

والا ما باشیم بعد از ۶ سال که سهله بعد از ۶ ماه این حرف هارو از پسرا میشنویم:

من لیاقت تورو ندارم (یعنی یکی بهتر از تورو پیدا کردم) 

مامانم قبول نمیکنه من با دختری که خودم انتخاب کردم ازدواج کنم باید مامانم تایید کنه (همون دلیل بالا) 

تو واقعا دختر جلفی هستی که اینهمه مدت با من حرف زدی، معلوم نیس با چند نفر دیگه هم در ارتباطی!

چون با من (همه جوره یا تا حد امکان) راحت نیستی پس دختر بی احساسی هستی و زن زندگی نمی شی! 

و هزاران چرت و پرت های دیگه که واقعا گفته شده و مام مستقیم یا غیرمستقیم از این ور و اون ور شنیدیم! برا همین، کار این دو تازه عروس و داماد رو شق القمر میدونم!

*  پسر خوب به پسری میگن که به اعتقادات دختری که بهش علاقه داره احترام بذاره و رد شدن خواسته های نفسانیش از طرف دختر رو به عنوان حیا و آبروی دختر تعبیر کنه نه چیز دیگه، دختر مورد علاقه ش رو برای زندگی بخواد نه یه مدت کوتاه و فقط بخاطر خوشگذرانی! افتخارش به زیبایی و اندام و آرایش دختر نباشه که بخواد پیش دوستاش پُز بده که نگاه کنین دختر مورد علاقه ی من چه اندام و چه زیبایی ای داره، بلکه افتخارش به سنگینی و متانت و وفای دختر باشه! 

چقد حرف ها دارم در این مورد اما حیف که بگم هم گوش شنوایی نیست!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۸
بی نام

امروز یکی از همکارای خوش ذوقمون برامون این ژله ها رو درست کرده بود، نمیدونم بخاطر کیک دیروز من بود که بچه ها گفتن درست کن و بیار سرکار و منم گفتم نمیتونم یا کلا از قبل برنامه ریزی کرده بود، قیافه ش که خیلی قشنگه 

مزه ش هم انصافا خوشمزه س، فقط توصیه میکنم اگه خواستین از این دسرها بخورین سعی کنین در حد یکی دو قاشق بخورین، حتی اگه مثل ما به کامتون خوش اومد! من میخواستم از هر طعم (رنگ) بخورم اما انگاری یکم زیاده روی کردم و این روزام که هوا الحمد ا... از تابستون هم گرمتره، اگه یکی دو درجه هوا گرمتر میشد و منی که ساعت ۲ زیر نور خورشید میام خونه یه باد خنک بهم نمیخورد حتما گلاب به روتون میشد! چه کاریه آخه؟ یه ضرب المثل داریم که میگه هرکه بامش بیش برفش بیشتر که اصلا ربطی به حرفای من نداره فقط یه لحظه به ذهنم اومد و خواستم بگم! 

ما تو دانشگاه یه استاد باحال داشتیم به اسم رمضانی! خودش از اسمش مثبت تر بود، یبار واسه یه تحقیق رفتیم با دوستم اتاقش که ازش منبع بپرسیم، یه کوله داشت، اونو گذاشت رو میز گفت بسم ا... الرحمن الرحیم، زیپ کوله رو باز کرد باز بسم ا... گفت، لپ تاپشو درآورد و بازم بسم ا...، دکمه ی پاور رو زد باز بسم ا...، رمز رو خواست بزنه دیدیم رمزش یا رضاس! نابود شدیم یعنی! این استادمون مدرک دکتراشو از انگلستان گرفته! خواستم بگم هر خارج رفته ای خارج رفته نیست و هر گردی هم گردو نیست! خلاصه این استاد دوست داشتنیمون واسه یه درسمون میومد که حالا یادم نیست، اونجا میگفت یه سبک نوشته هست نمیدونم بهش (stream of consciousness) میگن، یا (stream of brain)، حالا دقیق یادم نیست، اینجوریه که طرف نویسنده هرچی به ذهنش برسه مینویسه، چه باربط چه بی ربط! 

کل این فلسفه ها رو چیدم که اون ضرب المثل بی ربط خودمو توجیه کنم که امیدوارم موفق شده باشم! 

نتیجه ی غیراخلاقی اینکه که پرخوری واقعا چیز خوبی نیست! راسته که میگن کم کم بخور همیشه بخور، الان من فک کنم تا دو سال دیگه اسم ژله رو هم نیارم حتی اگه خوشمزه باشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۱۸:۱۵
بی نام

نمیدونم شماها وقتای خیلی بیکاری که دوستتون شب بخیر میگه و میره و کسی نیست باهاش چت کنین و شمام از شانس بیخوابی زده به سرتون چیکار میکنین، من اما اون موقع ها بهترین فرصته که برم اینستای دوست و آشنا و فک و فامیل رو چک کنم! یه نفر رو زیر نظر میگیرم و تا جایی که بتونم میرم پیج اونایی که فالو کرده و میگردم و میگردم تا ببینم زیر کدوم پست چی نوشته یا پست کی رو لایک کرده! به نظرم اینجوری بهتر میتونم بشناسمشون و بفهمم دنبال چی هستن و چی رو می‌پسندن! حتی شده تک تک نظراتی که براشون گذاشتن و نوع پاسخ دادن هاشون به دوستاشون رو واسه خودم تحلیل کردم که ببینم روابطشون با دوستاشون چطوره! شاید واسه خیلیا اینکار حوصله سر بر باشه اما من خیلی علاقه دارم که آدم ها رو بشناسم اونم از رو چیزهای جزئی ای که هیچوقت فکر نمیکنن با اونا ارزیابی بشن و معمولا اونجاها خوده واقعیشونو نشون میدن! دیگه نه خبری از تظاهر و ریا هست نه دقت توی انتخاب عکس که لاکچری و خوشبخت به نظر بیان! 

این لایک کردن ها و کامنت گذاشتن ها و آدم هایی که فالو میکنیم چه چیزهایی که راجع به ما نمیگه! حسرت ها و علایق و سلایق و خیلی چیزای دیگه رو لو میده! اخ که چه لذت بخشه شناخت آدم هایی که فک میکنن خیلی زرنگن و سعی میکنن خودشونو پشت چندتا عکس قایم کنن! 

الان الناز رفته لالا، منم بیکار... خوابمم نمیاد! وبلاگم هم نیام پست بذارم کجا برم پس؟؟ هان؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۲:۳۹
بی نام

امروز تولد میلاد بود، ضمن اینکه تولدش مبارک، من به عنوان خواهر بزرگترش تصمیم گرفتم براش کیک درست کنم خودشم از نوعی که تا حالا نه من درست کردم، نه کسی از فامیلامون، نه حتی از همکارام که من یاد بگیرم که چجوری میشه از این نوع کیک ها درست کرد، اما با استفاده از اطلاعات اینترنت و اطلاعاتی که از سایر شیرینی پزی هام به طور تجربی کسب کردم دل رو زدم به دریا و برای اولین بار این از آب دراومد

که داخلش هم البته اینجوریه

بعد بگین ما دخترا هنر نداریم، من برای اولین بار یه همچین چیزی تونستم درست کنم، اگه چند بار دیگه درست کنم حسابی حرفه ای میشم و مجبور میشم تغییر شغل بدم و برم تو قنادی ها کار کنم! اتفاقا پول توی این قنادی هاس، داداشم یه رفیقی داره استادکار یکی از قنادی ها هر ماه نزدیک ۲۰ میلیون درآمد داره! باورتون نمیشه اما بهتره بشه چون تو کشور ما شیرینی جات توی هر مناسبتی چه عزا و چه عروسی باشه و چه روزای عادی حتی، مشتری داره و خب به طبع درآمدش هم توپ میشه دیگه! دارم خودم کم کم میرم تو فکر واسه این کار....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۶
بی نام

یه اتفاق خوبی که امروز افتاد باعث شد بداهه یه چیزی از خوم دربیارم، واسه استوریم گذاشتم شاید ببینه، اما بعد گفتم مخاطب شعرم شاید بیاد وبلاگم، هرچند وبلاگ من در مقابل نوشته های اون هیچی نیست اما خب شاید گذرش افتاد این طرفا، کسی چه میدونه! 

به عنوان هم دقت کنی بد نیست!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۳
بی نام

بالاخره این مهمونی هم تموم شد! دیشب مهمونا تا ساعت ۲ اینجا بودن، منم صبح مگه میتونستم بیدار شم، به زور و بلا ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم و بدون اینکه صبحونه بخورم با مامان دوتایی شروع کردیم به تمییز کاری! دیشب هم نذاشتیم کسی ظرفا رو بشوره، یعنی کلا ما نمیذاریم تو مهمونیمون کسی ظرفامونو بشوره، چون جماعت اومدن برا مهمونی نیومدن برا کار کردن که! خلاصه ظرفای ۵۰ نفر مهمون با مخلفات و قابله ها و حتی سفره ها مونده بود که من از صبح شروع کردم به شستنشون و سر ساعت ۲ تموم شد! لابد میگین خب ماشین ظرفشویی نداشتین؟؟ نه نداریم! مامانم به اون اعتقاد نداره و احساس میکنه که ظرفا اونجوری که میخواد تمییز نمیشن و تازه ما اکثر روزا مهمون نداریم، خداییش ارزش داره بخاطر دو تا ظرفی که هر روز خودمون استفاده میکنیم اونا رو هم با ماشین بشوریم؟

دیشب خالم اینا به مامانم میگن خب تو که میخوای این شام رو به احسان پدر و مادرمون بدی، پولشو بده تو غذاخوری دعوتمون کن که اینقد هم تو زحمت نیوفتی، مامان میگه من اینکار رو نمیکنم به دو دلیل، اول اینکه تو غذاخوری ها آدم نمیتونه فک و فامیلاشو درست و حسابی ببینه و بشینه باهاشون حرف بزنه، باید تا غذا رو خوردیم بریم، دوم اینکه چون ظرف و ظروفمون زیاده (قدیم کلی  بشقاب و قاشق و اینا جهزیه میدادن) اگه سالی یبار هم ازشون استفاده نشده خمس بهشون تعلق میگیره! 

خلاصه اینکه دیروز هیچی اصلا، امروز پدرم دراومد، به حدی سردرد دارم که منی که توی بدترین شرایط هیچ قرصی نمی خورم به خوردن استامینفون روی آوردم و الان تقریبا رو به موتم! مامان میگه اینقد کار نکردین که یبارم که کار میکنین نابود میشین! میگم مادره من تقصیر خودته دیگه، نمیذاری کار کنیم عادت نکردیم! 

از سفره که اصولا دوست ندارم عکس بگیرم، غذامون همون مرغی بود که همه توی مهمونی هاشون میدن، خیلیا از همین مرغ هم عکس میگیرن میذارن اینستا میگن بهترین مهمونی خخخخخ! وقتی میگم از اینستا متنفرم الکی نمی گم که! یه سالاد و یه ژله و دو جور حلوا درست کردیم و چون توی سه مورد از اونا من شرکت داشتم، عکس اونا رو می ذارم! البته برا خودم که یادگاری بمونه! :)

یه چیزم میخواستم بگم اما این سردرد انگاری باعث شده یادم بره! حالا عجله ندارم که فوقش بعدا میگم! من برم یکم دیگه بخوابم...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۴۷
بی نام