ولنتاین امسال می افته 25 ام فک کنم!! برنامه های زیادی برا امسال داشتم ولی یه مشکلم داشتم! اونم اینکه کسی رو ندارم! عای ام سینگل! لذا رفتم برا خودم به مناسبت ولنتاین یه النگو خریدم و یکی به اون النگو زرد ها اضافه شد!! خداییش اگه مخاطب هم داشتم با کلی ترس و لرز باید باهاش میرفتم بیرون، یه کادو هم براش میگرفتم، اونم با یه خرس 10-15 تومنی سرو ته ولنتاین رو هم می آورد! حاضر نمیشد برا من طلا بخره که! خب سینگل بودن این مزایا رو داره که برا خودم بهترین چیز رو میخرم، استرس هم نمیکشم، کلی هم لذتشو میبرم! اینم عکس کادوی ولنتاینم به خودم دلتون بسوزه (ای کسانی که مخاطب دارین و قراره خرس کادو بگیرین!)
از این طرف النگو گرفته بودم و میخواستم پُزشو بدم که خبر دادن مهیار بدجوری تب کرده و بردنش بیمارستان!! چند روز بود تب داشت همه میگفتن بخاطر اینه که داره دندون درمیاره، اما دیگه تبش از حد گذشته بود و وقتی بردنش دکتر فوری فرستادش بیمارستان! طفلکی کل دستا و پاهاشو برا خون گرفتن و سرم وصل کردن سوراخ سوراخ کرده بودن! دیشب تقریبا کل فامیل رفته بودن برا ملاقتش (فداش بشم) همه هم داشتن گریه میکردن بجز من!! ماشاا... سنگدل هم شدم!! البته گریه هاشون بخاطر این بود که توی اون بیمارستان از همه کوچولوتر مهیار بود! ولی با این حال من بازم گریه م نگرفت!! آخه یه تب کردن گریه نداره که؛ خو خوب میشه دیگه، چطور که الان حالش خوبه خوبه!
میگم تو ایام فاطمیه گوش دادن به آهنگ غمگین که مشکلی نداره، داره؟!
دیگه حرفی ندارم!



)
ولی بقیۀ اطلاعاتم درسته درسته!! مونده بودم خدایا من چه
غلطی بکنم، آخه کد ملیه من از طرف آموزش و پرورش اینجوری ثبت شده و من نمیتونم
ویرایشش کنم! خلاصه اهمیت ندادمو و ثبت نام رو همونجوری ادامه دادم!


ولی خداییش این مردم آزاریشون رو هیچوقت نمیبخشم! اگه من از غصه سکته میکردم
خیالشون راحت میشد؟! واقعا که!
) بعد از اینکه توی سرشماری شرکت کردیم نمیدونم توی شهرهای شمام برای تشکیل
پروندۀ بهداشتِ خانوادگی بهتون زنگ زدن یا نه، اما یکم بعدش به ما زنگ زدن که به
اولین درمانگاه نزدیکمون برای تشکیل پروندۀ بهداشت مراجعه کنیم!
منم نمیدونستم
اونجا قراره چیکارمون کنن مامانمو اول فرستادمو
) امروز موعدش بود که اون قرص رو بخورم،
خداییش شبیه مرواریده؛ اینقد دوسش داشتم که خوردمش!!

خدا
وکیلی رفته بودم ثبت احوال روی هم رفته 9 تا باجه بود و 5 تا ارباب رجوع!!!!!!!!!


منی که سر این
چایی خور بودنه م.پ.ن همیشه باهاش دعوا میکردم، الان به چایی معتاد شدم و حتی اگه
مهمون هم نداشته باشیم پا میشم برا خودم چایی درست میکنم! یه جورایی یاد اون
داستان (از شریعتی بود فک کنم) افتادم که طرف توی ابتدایی تو کلاسشون یه پسره بود
که کچل بود و سیگار میکشید و زن داشت و اونو بخاطر این ویژگی ها سرزنش میکرد،
بعدها خودش وقتی زن گرفت هم کچل شد هم سیگاری!
