...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

آخر ماهه و اینقد سرمون شلوغه که وقت ندارم نتمو تمدید کنم، اصلا نت ندارم! آبجی دوتا خط همراه اول داره که به هر دوتاشون اومدن 2 گیگ اینترنت رایگان دادن و اونم یکیشو خودش داره استفاده میکنه و یکیش فعلا تا اطلاع ثانوی داده به من، خدا خیرش بده (خواهرمو میگم!)

کامپیوترمم که خیلی وقته به اوپس (oops!) رفته!! آخ که چقد خوشم میاد اون همایون توی سریال زعفرانی ها خوب و بجا از این کلمه استفاده میکنه! هیچوقت اینجوری به این کلمه ی اوپس نگاه نکرده بودم، لامصب خیلی حرفا رو میشه باهاش گفت!!

وبلاگمم از سرکار براتون آپدیت میکنم! به همه ی این فعالیت هایی که من میکنم، یعنی استفاده از نت آبجی و سیستم محل کار و اینا میگن مصرف بهینه!! اصلا هوش و ذکاوت میباره دیگه!

راز بقا نگاه میکردم داشت موجودات ناشناخته ی زیر دریا رو نشون میداد، یکی نبود به مستند سازه بگه بابا بیا انسان های ناشناخته رو نشون بده! یه عده که من اسمشونو گذاشتم "طفلکی ها" خیلی سوژه ی خوبی واسه مستند هستن!

از ویژگیشون میشه اینو نام برد که آواره ن!!

مثلا دختره یه پسری رو دوست داره بعد از یه مدت عاشق نفر دوم میشه اما دلش نمیاد نفر اول رو ول کنه، همزمان با دو نفر میمونه، آخه هر کدومشون یه سری محسنات دارن، بعد در همین حین نفر سوم میاد میپره تو دلش! لامصب این سومی محسناتش از اولی و دومی هم بیشتره اما خب اولی و دومی هم یه سری اخلاقیات خوبی دارن که سومی نداره! خلاصه خودشم نمیدونه دقیقا کدومشونو میخواد و تکلیفش با خودش مشخص نیست! حالا این مثال رو برا دخترا زدم واسه بعضی پسرا قضیه شدیدتره!

خوشم از فرهنگ غربی ها میاد وقتی دیگه رفتن سراغ شخص دوم دیگه اولی رو میبوسن میذارن کنار! نکنین اینکارو بخدا خودتونو مسخره ی عام و خاص میکنین!

خواهرم نکن!

برادرم نکن!

حالم خوبه خداروشکر اما این قضیه حتی ذره ای از بیشعوری و نامردی سازمان سنجش کم نمیکنه! همچنان ازشون متنفرم و خدا لعنتشون کنه! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۳
بی نام

میگم این دندون درد خیلی وقتا چیز بدی هم نیست! یکی از همون وقتا این وقتایی که واقعا ناراحت بودم و دندون درد بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته! چرا؟! چون باعث میشد کمتر به کنکور و چیزی که اتفاق افتاد فک کنم و فکر و ذهنم پیش دندون دردم بود!

قرار گذاشتم با خودم که تا آخر این هفته دکتر نرم و این درد رو تحمل کنم، خدا میدونه توی این درد چه لذتی نهفته، لذتی که اصلا قابل توصیف نیست!

دیشب در حالی که داشتم درد دندون میکشیدم و خوابم نمیبرد، صدای گوشیه میلاد که معلوم نبود داشت با کی چت میکرد بیشتر از درد دندون اذیتم میکرد، نه حوصله داشتم بلند شم بهش بگم گوشی رو صداشو قطع کنه نه اگه حال داشتم میتونستم دهنمو باز کنم چیزی بهش بگم، به ناچار مجبور شدم هزینه کنم و بهش اس بدم که:


این روزا دارم تصمیمای مهمی میگیرم، گور بابای پزشکی و هر کوفت و زهرماری هست و البته خاک تو سر این سیستم آموزشیمون و مخصوصا سازمان سنجش! من هرچقد به اونا فحش میدم دلم خنک نمیشه!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۵۷
بی نام

بالاخره نتایج رو دادن و نمیدونم چرا اصلا انتظار نداشتم که قبول نشم! با خودم میگفتم حتما یه شهری، روستایی جایی قبول میشم اما نشد دیگه!


این خبر شاید فقط منو ناراحت کرده اما مطمئنم خیلیا رو که فرضیه میدادن که من سنی ازم گذشته و نمیتونم درس بخونم خوشحال کرده که فرضیه شون به اثبات رسیده! فقط واسه یه چیز افسوس میخورم که ای کاش پیام نور هم شرکت میکردم و میرفتم دنبال اون رشته ای که همیشه آرزوشو داشتم! شاید به قول خیلیا پزشکی و پرستاری لقمه ی گنده تر از دهنمه!

واسه سال بعد هم برنامه ندارم که بشینم بخونم واسه رشته های کوفتیه پزشکی، شاید کنکور شرکت کنم که با هر رتبه ای بتونم برم پیام نور که ماشاا... به هیشکی نه نمیگه، شایدم اصلا شرکت نکنم و از طریق این فراگیر و نمیدونم چه کوفت و زهره ماریه مدارکمو بفرستم ببینم منو برا زیست شناسی بر میدارن یا نه!

نمیدونم سنجش دقیقا چه غلطی میکنه که رتبه های خیلی خیلی بیشتر از رتبه ی منو برداشته و منو گذاشته کنار، خدا لعنتشون کنه لابد برا اینم شرط سن گذاشتن! نه که خیلی سیستم اموزشیه خوبی داریم حالا هی شرط سن رو هم میکنن تو اعصابمون! یعنی براشون اینکه یکی واقعا درس رو بخاطر یادگیریش دوست داشته باشه مهم نیست، این براشون مهمه که طرف بعد از فارغ التحصیلی بتونه سی سال جوونیشو عین خر کارکنه! اصلا آرزوها و رویاهای ماها مهم نیست که! واسه همین چیزاس که که میگم اگه تو افغانستان بدنیا میومدم والا شرایطم بهتر از اینجا بود!

اه لعنت به این زندگی! 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۴
بی نام

توی یه روز هم میتونه اتفاق خوبی بیوفته هم اتفاق بد هم اتفاق خنثی!

دوست دارم اول اون اتفاق خوبه رو بگم! دیروز واسه عروسی پسر همسایمون داداش علی رفته بودیم! بعد از مراسم کلیپی که عروس و داماد با لباس های اسپورت از قبل آماده کرده بودن (یه چیزی تو مایه های کلیپ خواننده هامون) رو برامون پخش کردن، فک کنم عالی ترین قسمت عروسی همون قسمت پخش کلیپ بود، البته ناگفته نمونه که خوده عروسی هم خیلی خوب بود و خیلی هم خوش گذشت! جای همه تونم خالی بود!

اتفاق خنثی هم این بود که میلاد دیروز تسویه کرد و کلا خدمتش تموم شد، به قول خودش فرشته ی عذاب من اومد اما خبر نداره که اونی که قراره عذاب بکشه خودشه نه من!

اما راجع به اتفاق بد! چقد بدم میاد از آدمای دروغگو!! نمیدونم چه مرگمونه که اگه دروغ نگیم روزمون روز نمیشه! حالا همه ی اینا به کنار از کسی که تو گذشته ش مونده و هیچ امید و برنامه ای برا آینده ش نداره بیشتر بدم میاد! نمیتونم تحمل کنم حرفای کسی رو که هی میگه من قبلا اینجوری بودم و کاش اینجوری میشدم و فلان!! بهش میگم بابا جان دیگه گذشته تموم شده الانم چیزی که میخواستی نشدی، خب با گفتنه اینا چیزی درست میشه؟! خودشم میگه نه اما بدترین جاش اینه که باز حرف خودشو میزنه!! واقعا اسکار رو اعصاب ترین آدما رو باید بدن به این جور آدما!! کاش هر چه زودتر سر عقل بیاد و یه فکری برا آینده ش بکنه! کلی استعداد داره اما فقط بخاطر گذشته ی مزخرف و حالِ بی حالش داره گند میزنه به آینده ش!

* چند روز حس کامنت ها رو ندارم، بعدا بهتون جواب میدم شرمندم واقعا! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۲۶
بی نام

حرصم که میگیره دلم میخواد قید همه چی و هرچی اکانت دارم رو بزنم و پشت سر هم هی دلت اکانت کنم و یه نفس راحت بکشم! اما نمیدونم چرا هر بار میخوام تصمیمم رو عملی کنم یه اتفاقی میوفته که مانعم میشه، مثلا یکی که سالهاس ازش بیخبرم یهو سر و کله ش پیدا میشه که حالمو اونقد عوض میکنه که توی تصمیمم دودل میشم و دستم میلرزه واسه دلت کردن!

نمیدونم چرا با اینکه برگشتن دوباره ی دوستای قدیمی و صحبت کردن باهاشون حال آدمو خوب میکنه اما بیشتر دلم میخواد تو خاطراتم بمونن و هیچی از زندگیشون ندونم! چون فهمیدن اینکه توی این مدت دوستام چه خوشی ها و ناخوشی های داشتن نه تنها از درد من چیزی کم نمیکنه گاهی هم حتی یه غم به غم هام اضافه میکنه و به قول مامانم بدبختی های خودمون کم نیست باید غصه ی اونا رو هم بخوریم!

از همه ی اینا که بگذریم یهویی اومدن کسی تو زندگیم که خاطرات مشترکمون به 20 سال پیش برمیگرده بهترین اتفاقی بود که میتونست توی فضایی مثه اینستا بیوفته! و اون دقیقا همون آدمی بود که بعد از 5 ماه دلخوری از یه سری نارفیق بازم تونست منو به همون حالتی که بودم برگردونه و لبخند رو لبام بیاره! همون آدمی بود که باعث شد دوباره بیام بنویسم، همونی که واقعا برا تنهاییام بهش نیاز داشتم، همونی که آخرین بار که دیدمش تقریبا 6 سالم بود و 12 سالش بود، همونی که الان برا خودش کسی شده و به آرزوهایی که من داشتم رسیده! درسته که بعد از 20 سال خیلی حرفای نگفته داریم و شبا تا آخر وقت حرفامون تمومی نداره اما لحظه شماری میکنم واسه اینکه ببینمش، آخه اون اصلا توی شهر ما نیست! وقتی اونو با آدمایی که میشناسم و میشناختم مقایسه میکنم میبینم از همشون مَردتره! همین که بعد از این همه سال دنبال دوستش گشته، همین که برعکس دوستای امروزم که عرض یه هفته منو تمام خاطراتمو فراموش میکنن نتونسته دوستشو فراموش کنه فک کنم کافی باشه که بشه بهش گفت "بهترین دوست" و بهترین دوستی که آدم میتونه تو زندگیش داشته باشه!

چقد خوشحالم که همچین آدمی اومده تو زندگیم و حتی اگه این اومدنش مدت کوتاهی طول بکشه اما همیشه به عنوان یک دوست واقعی ازش یاد خواهم کرد!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۹
بی نام

اتفاقی خیلی اتفاقی رفتم وبلاگ سابقم، چقد دلم برا اون روزا تنگ شد یهو! اینکه حال و حوصله ی درست و حسابی هم ندارم این روزا خیلی بیشتر دلتنگم کرد! نه برای چیزی یا شخص خاصی بلکه برا خودم و به قول اسم  وبلاگ سابقم چی بودم و چی شدم!

چقد حالم بهم میخوره از این تلگرام و اینستا که هزار جور آدم آشغال هر روز به پستمون میخورن و هر روز به کثیف بودن کسایی که روزی به پاکیشون قسم میخوردم بیشتر پی می برم! چقد این دنیای مجازی جای خوبیه واسه اینکه اینجور آدما جولان بدن و عین آفتاب پرست تا با یکی آشنا میشن فوری رنگ عوض کنن و همونی بشن که طرف میخواد!

چقد متنفرم از این آدمای بی غیرتی که میان با افتخار به آدم میگن آره چندتایی رو دارم بعد نگران حال مام هستن معلوم نیست تو دستشون چندتا چندتا میخوان جنس مخالف نگه دارن و آخرش میخوان به کجا برسن!

بی شخصیت بودن خیلی ها توی اینجور جاها پشت آیکون روح پنهان میشه و به خیال خودشون ما هنوز هم اونا رو فرشته ی زندگیمون میدونیم!

نمیدونم چجوری بعضیا روشون میشه واسه عکس پروفایلشون عکس آدم انتخاب کنن در حالی که خیلی دور از انسانیتن و هیچ بویی هم از آدم بودن نبردن! خیلیاشونم عکس حیوون میذارن که البته جای شکرش باقیه که خودشونو خوب شناختن!

متنفرم از اون دنیای مجازی ای که قرار بود فاصله ها رو کم کنه اما...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۵
بی نام

سلام

بعد از مدت ها بالاخره اومدم! چقد دلم واسه نوشتن تنگ شده بود، آخه خیلی وقت بود هیچی ننوشته بودم و فقط میخوندم! از عید نوروز به این طرف که تقریبا 4 ماه میگذره خیلی اتفاقای بد و خوب افتاده! عید رفته بودیم مسافرت، مسافرتم که چه عرض کنم یه جورایی ایران گردی! قبل از عید حرکت کردیم و رفتیم قم و جمکران، یه شب سمنان بودیم، بعد درست روز عید تو مشهد، و لحظۀ تحویل سال تو حرم بودیم و جاتون واقعا خالی بود! یعنی میتونم بگم یکی از اون معدود لحظه هایی بود که هیچوقت یادم نمیره! بعد از چند روز برگشتیم و رفتیم همدان و کرمانشاه و کردستان و بانه و تبریز! توی نوشتن اینا فقط یه اسمن، اما واقعا لحظه به لحظه ش زیبا بود و خیلی خوش گذشت!

مهمترین اتفاق این بود که کنکور تموم شد! ازنظر من کنکور خوب بود، سوالا رو تا جایی که بلد بودم با اطمینان 100% جواب دادم، اما خب اطمینان از نظر من کافی نیست، شما برین جواب پیشنهادی معلم های تهران رو نگاه کنین، متوجه میشین که با اینکه اونا سالهاس دارن این درس ها رو تدریس میکنن اما با این حال یکیشون جواب درست گزینۀ 1 رو میدونه، یکی گرینۀ 2، یکی سه و اون یکی 4! به عبارتی میخوام بگم که من از نظر خودم جوابا رو درست زدم، ولی فردا روز سنجش بیاد چه درست چه غلط بگه فلان گزینه درسته و جوابای منو غلط بدونه، اونوقت دیگه کاری از من ساخته نیست، اما خب تا اعلام نتایج همین امیدواری هم بد نیست! در کل کنکور چیز مزخرفیه، چه باشه چه حذف بشه بازم مشکل مملکت ما حل شدنی نیست!

از کنکور که برگشتیم قرار شد بریم باغ دامادمون، باغ آلبالو (آدم یاد فیلم 50 کیلو آلبالو می افته!) نمیدونم چرا اون روز برخلاف سالهای پیش نه خسته بودم، نه سرم درد میکرد، انگاری سالهای قبل که سوالا رو بلد نبود و به مغزم فشار می آوردم سردرد میگرفتم! رفتیم یه عالمه آلبالو چیدیم و خوردیم و بقیه شم آوردیم و منم الان در حال نوش جان کردنشون هستم، بفرمایید آلبالو:



اتفاق مهم دیگه اینه که این دو سه روز فقط دارم کار میکنم، نه کار معمولی ها، بیگاری! مامانم انگاری که عیدش باشه کم مونده خونه تکونی کنه، منم که متخصص در پیچوندنم! اصلا روایت داریم لذتی که در پیچوندن کار خونه هست در هیچی نیست!

از اون طرفم همون همکارمون که باردار بود و نی نی هاش دوتا پسر ]احتمالا شیطون[ بودن، همین امروز یا فردا زایمان میکنه، منم که دیگه الان به آزادی مطلق رسیدم، قرار گذاشته بودیم با همکارا بریم بیمارستان ببینیمش اما انگاری یه چند نفرشون میخوان دبه کنن و خب اگه اونا نیان میمونیم منو آبجی که اون وقت اراده مون سست میشه و مام نمیریم و بعدا که مرخص شد میریم خونشون که خودشو نی نی هاشو ببینیم!

کلی خبر و حرفای جدید داشتم اما نمیدونم چرا همین که نشستم بنویسمشون همشون از ذهنم پرید! خب البته اینم بد نیست؛ لااقل برای روزهای بعدی حرفی برای گفتن دارم و پستی برای نوشتن!

آها راستی جاتون خالی، اوایل اردیبهشت بود که با همکلاسی های دورۀ کارشناسیم قرار گذاشتیم و رفتیم ائل گلی که بعد از چند سال دور هم جمع بشیم ببینیم هرکدوممون توی این مدت بعد از فارغ التحصیلی چه موفقیت هایی کسب کردیم! به جز من که به جای کسب علم رفتم دنبال کسب ثروت، همشون دانشجوی کارشناسی ارشد بودن و یکی از دخترای کلاسمون با یکی از پسرامون ازدواج کرده بود! و باز هم به جز من که توی تیپ مذهبی تر شده بودم، بقیه خوشگل تر و خوش تیپ تر شده بودن، اما با این حال خوشحال بودم که رابطۀ دوستیم باهاشون بیشتر از همین سلام و علیکِ خیلی معمولی نبود؛ چون درسته بچه های خوبی هستن اما باب میل من نیستن، فقط یکیشون بهترین همکلاسی همون دوران دانشجوییمه که اونم اون روز نتونست بیاد!

چقد اون روز حرف و حدیث برا گفتن داشتم اما دیگه یادم نیست!! از مزایای نوشتن وبلاگ اینه که آدم میاد خودشو خالی میکنه بعد از مدتی هم بخونه دقیقا حس و حال اون روزش یادش میوفته، اما الان من واقعا یادم نمیاد که اون روز چه حسی داشتم و این اصلا حوب نیست!!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
بی نام

نمیدونم تا حالا شنیدین که وقتی یکی خونه میخره اگه توی اون خونه اتفاقای خوبی براش بیوفته  میگه این خونه برام شگون داشته و اگه اتفاقای بدی براش بیوفته میگه این خونه برام نحس بوده؟!

الان این قضیه مربوط به این وبلاگ هم میشه، نمیگم اتفاقای بد یا خوبی افتاده اما در کل این وبلاگ برای خودش شگون نداشته، چون از زمانی که اومدم توی این وبلاگ اصلا دیگه دست و دلم نمیره پست بذارم و اینجا تبدیل شده به وبلاگ ارواح!!

از یه طرف کامپیوترم خراب شده و منم که درگیر درسمم وقت ندارم برم به این و اون التماس کنم که توروخدا بیا ببین کامپیوترم چشه، از اون طرفم همچین اتفاقای جالبی هم نمیوفته، شایدم میوفته اما من دیگه اهمیت نمیدم که اونا رو تبدیل به یه پست بامزه کنم!

اما اینکه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که من الان دارم این پست رو میذارم باید یه اتفاق مهم باشه که اتفاقا همینطورم هست!

آخرین باری که رفتیم مشهد برمیگرده به سال 89! یعنی اون سالی که بعد از تغییر رشته ی من از شیمی، توی رشته ی زبان قبول شدم! حالا بعد از این همه مدت امسال هم اگه خدا قسمتون کنه بازم قراره بریم پابوس امام رضا(ع)! اما با این تفاوت که بجز اونجا جاهای دیگه هم توی برنامه مون هست و به خودم قول دادم که راجع بهش اینجا براتون بنویسم (البته اگه بتونم) برا همین دیروز برای اولین بار توی عمرم اومدم برا گوشیم بسته بگیرم (آخه من با وای فای خونه میرفتم نت!) چشمتون روز بد نبینه!

بسته که با موفقیت تایید شد، دیدم ای بابا گوشیم تنظیمات نداره و هیچ جوره وصل نمیشه! با خودم گفتم ای داد بی داد! نت خریدم اما بی فایده! نه میتونم استفاده کنم نه چیزی! یهو به سرم زد برم نت سرچ کنم ببینم چجوری میشه تنظیم کرد گوشی رو! خدا خیرشون بده اونایی که این سایت های اموزشی رو راه میندازن، اونجا نوشته بود که اگه خطتون ایرانسه یا همراه اول فلان کد رو شماره گیری کنین تا اپراتورتوت تنظیمات رو براتون بفرسته و اگه هم تنظیماتش نبود خودتون دستی تنظیم کنین! منم با کلی ذوق و شوق اومدم کد رو زدم و یهو پیام اومد که (نه که خیلی گوشیتون باکلاسه) تنظیمات گوشی شما رو نداریم! حسابی ناامید شده بودم که دیدم ادامه ش نوشته که برای تنظیمات دستی فلان مراحل رو طی کنین و (ایشاا...) وصل میشه! منم با دقت تمام مراحل رو رفتم و یهو دیدم وصل شد... اینقده خوشحال شدم که نگو! همش نگران این بودم که توی این 15- 20 روز چجوری بی نت میتونم سر کنم!

ایشاا... اگه خدا بخواد فردا صبح زود حرکت میکنیم، امیدوارم لیاقت اینو داشته باشم که نائب الزیاره تون باشم! موقع تحویل سال منم دعا کنین! اگه توی راه تونستم پست بذارم که هیچ، اگه نه پیشاپیش عیدتون مبارک...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۳
بی نام

هی تلاشمو میکنم که درس خوندنم لطمه ای به وب نوشتنم نزنه هی لطمه شو میزنه لعنتی! دیشبم دوستمون رها (همیشه خندون) اومده اینستا منو دعوا کرده، منم چون بهش قول دادم امروز پست بذارم الان در خدمتم!

یه بنده خدایی توی اینستاگرام یه مدتی بود هی میومد همۀ پست هامو لایک میکرد و برام کامنت میذاشت و اونجا بهم پیام میداد، منم یکی درمیون بهش جواب میدادم، کنار اسمش از این dr گذاشته بود، منم با خودم فک میکردم لابد از این شاخاس که خودشو دکتر میدونه، یا شاید یه پشت کنکوریه (مثه من) که داره اینجوری به خودش انگیزه میده که خوب درس بخونه! خلاصه همین چند روز پیش دیگه توی پیام دادن شوروشو درآورد و رفتم گفتم آقاجان از جون من چی میخوای آخه؟! گفت هیچی ازت خوشم اومده و اینا، گفتم روزانه صد نفر توی این دنیاهای مجازی عاشق و فارغ میشن، دلت خوشه ها! خلاصه با کلی دلیل و مدرک و اینا ثابت کرد که دانشجوی سال آخر پزشکیه و بچۀ یکی از شهرهای اطرافه تبریزه ! اون که داشت جدی حرف میزد منم شوخیم گل کرده بود و هی بهش آقای دکتر میگفتم و اونم خر کیف شده بود حسابی! تا اینکه گفت همو بینیم! گفتم برو عامو!

از اون اصرار و از من انکار! گفتم برادره من، من شما رو نمیشناسم و درسته رشته تو دوست دارم، اما با دکتر جماعت حال نمیکنم! بفرما برو با هم سطح خودت ملاقات کن! هی اصرار میکرد و منو با لفظ "زهراجون" خطاب میکرد، چیزی که واقعا بدم میاد یکی رو ندیده و نشناخته جون جون صداش کنی! عکسشو فرستاد و گفت تو هم عکستو بفرست، منم همون عکس پروفایل اینستامو فرستادم و دروغکی گفتم عکس تو گوشی نگه نمیدارم که شرش کم شه! دلمم نمیخواست همینجوری بی هوا بهش توهین کنم، کلا عادت ندارم به کسی توهین کنم مگه اینکه اول اون شروع کنه،دیگه مگه من تموم میکنم!

عکسمو دید چه به به چه چه ی راه انداخته بود، دیگه واقعا داشت حالمو بهم میزد که یهو گفت میشه عکس (بدون حجاب) اندامتو ببینم؟! گفتم جاااااااان؟! گفت من قراره دکتر بشم و محرمم دیگه! گفتم اولا قراره بشی، ثانیا محرم هم باشی برا بیمارات محرمی نه من، و ثالثا با توجه به اینکه گفتی میخوای متخصص گوش و حلق و بینی بشی، نهایتا میتونم گوش و حلق و بینیمو بهت نشون بدم میخوای؟! بعدش چنان باهاش رفتار کردم که دلم خنک شد!

به نظرم باید توی دانشگاه یه چند واحد آموزش استفادۀ درست از جملۀ "دکتر محرم است" بذارن که بعد از فارغ التحصیلی مجبور کنن دکترامون اون واحد ها رو حتما پاس کنن! حالا به دکترامون برنخوره ها ولی اونجا بود که به حرف اون یارویی که میگفت "درک و شعور مطلقا ربطی به سواد نداره" ایمان آوردم، باشد که رستگار شوم! :D

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۷
بی نام

جاتون خالی!

سه شنبه که ولنتاین بود صاحب کارمونو و خواهرش با دوتا ماشین همۀ پرسنل رو بردن ائل گلی ناهار! درسته که ایام فاطمیه س و منم شیخ، اما دیگه جمع توافق کرده بودن که توی مسیر آهنگ باز کنیم و کلی خوش بگذرونیم که اتفاقا همونطور هم شد! مخصوصا اینکه ناهار مهمون صاحب کارمون بودیم و اونم دور از چشم خانومش اینکارو کرده بود!!


موقعی که رسیدیم هوا سرد بود، بعد از ناهار که رفتیم یکم بگردیم برف گرفت، اونقدی که دیگه نتونستیم بیشتر از اون بیرون بمونیم و مجبور شدیم سریع برگردیم خونه!

همچنان جاتون خالی، خیلی از شماها تو شهرهاتون درختاتون داره شکوفه میزنه کم کم، تو شهر ما زمستون برگشته و داریم اومدن برف رو تماشا میکنیم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۲۰
بی نام