...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی
سر قضیۀ اون افتادنم، یهو دیدم ای بابا پایین شلوارم پاره شده، البته پارگی خیلی تابلو نبود، ولی خب دلم نمیخواست دیگه با اون شلوار برم سرکار، احساس میکردم ضایع ست! چند روز پیش بالاخره با مامان رفتیم و یه شلوار خریدیم که مبارکم باشه! دیروز رفتم خونۀ خالم اینا، چون میدونستم دختراش همه اونجا جمع میشن و یکی از دخترخاله هامم که آرایشگره، گفتم میرم موهامم کوتاه میکنم و خلاصه هم فاله هم تماشا! اومدم به الناز میگم، میگه افسرده شدی!! میگم چرا اونوقت؟! میگه دختری که افسرده بشه موهاشو کوتاه میکنه!! میگم بابا این حرفا مال زمانی بود که موهای دخترا مثه موهای راپانزل بود، نه موهای ما که کوتاهش نکنیم همینجوری طبیعی خودش میریزه تا تموم شه! تازه اگه افسرده بودم اینو نمیخریدم: امروزم تولد یکی همکارام بود و فردام تولد اون یکی همکارم (و میلاد فداش بشم که الان خدمته) و ما طبق سنت همیشگی اومدیم دفتر براشون تولد گرفتیم!! از کمترین امکانات برای ایجاد بیشترین لحظات شاد استفاده کردیم و شد این... جای شمام خالی:
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۴
بی نام
پنجشنبه بود تازه برفا داشتن آب میشدن، قرار بود با یکی از همکارام (خواهرم) برم بانک واسه یه سری کارای بانکی! همین که از در دفتر اومدیم بیرون و رفتیم اون طرف خیابون، یهویی روی گِل های وحشتناک اطراف خیابون چنان پام لیز خورد و روی گِل ها افتادم که از سرتا پا گِل شدم و خواهرم عوض اینکه منو بلند کنه، وایساده داره بهم میخنده!! یعنی خدا نصیب هیشکی نکنه! همونجوری با چادر و مانتو و شلوار گِلی اومدم دفتر و همکارام حالا نخند کی بخند!! خدا میدونه با چه مصیبتی اومدم خونه، لامصب گل ها هم که پاک نمیشدن که!! لایۀ گل هم اینقد ضخیم بود که باید لباس ها رو چندین بار میشستم، اما حسش نبود و همه رو انداختم توی لباسشویی (من اصولا لباسامو توی لباسشویی نمیندازم اینبار برخلاف میلم مجبور شدم!) از همون روز تا همین دیروز مسموم هم شده بودم و نمیتونستم از جام پاشم! تا جایی که روز جمعه به مدت 24 ساعت نه تنها چیزی نخوردم، همه ش خواب بودم و اصلا نفهمیدم روزم چجوری گذشت!! به الناز و  م. پ. ن میگم من اگه بمیرم شما محاله بفهمین، چون یبار حالمو نپرسیدین، با اینکه دیدین آنلاین نبودم! حالا اینم دلیل های اونا: + الناز: من فکر میکردم بازم خونۀ داداشتی نت نداری! + م. پ. ن: منم همینطور! باور کنین من با بیماری چیزیم نمیشه، این دوتا آخر منو دق میدن! خلاصه بخیر گذشت!! بجز اینا خبر دیگه ای ندارم... تا اخبار بعدی شاد باشین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۵
بی نام
عاقا دیگه تبریز امن نیست! هوای این چند روزه تبریز صد برابر بدتر از تهران بود! چه وضعشه آخه؟! خودتون مشاهده بفرمایین: توی این مه، توی این هوا میشه زندگی کرد؟! اصلا میشه از خونه زد بیرون؟! اگه هزار و یک تا مرض و بیماری بگیریم (خدایی نکرده) کی مسئوله؟! حالا اینا هیچی... توی فیلما دیدین توی مه معمولا گم میشن و بعد گیر روح و اجنه یا آدم خوارا میوفتن؟! الان من از ترس گم شدن سرکار هم میترسم برم! امروز سرکار یکی از دوستای سابقم (از بچه های شیمی) بهم زنگ زد و گفت که یه بنده خدایی میخواد برا ارشد زبان بخونه ازت کمک میخواد!! حالا کار نداریم که کمکمون هم در راه رضای خدا بود (تف به ریا) اما چندبار خواستم بگم آخه نونت کمه، آبت کمه، رشتۀ خودت چشه که میخوای زبان بخونی؟! والا پارت نداشته باشی فوق تخصصِ بهترین رشته از بهترین دانشگاه رو هم داشته باشی ول معطلی!! اما دلم نیومد بگم که مبادا با آیندۀ یه جوون بازی کرده باشم و مورد لعن و نفرین قرار بگیرم!! از همینجا براش آرزوی موفقیت دارم، من که زبان رو ادامه ندادم، اما امیدوارم اون دوستمون که میخواد ادامه بده لااقل به یه جایی برسه؛ ما که بخیل نیستیم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۹
بی نام
امروز از سرکار اومدم خونه دیدم ای بابا ناهار ندارم!! منم که رژیمم هرچیزی رو نمیتونم بخورم! اومدم با وسایلی که تو خونه داشتیم یه چیزی تو مایه های پیتزا درست کردم و جاتون خالی انصافا خوشمزه شده بود!! کدبانویی بودم و خودم خبر نداشتم! (درسته که پیتزا چاق کننده س ولی این پیتزا اولا با نون تست که رژیمی هست درست شده و توش اصلا سوسیس و کالباس استفاده نشده! محض اطلاع گفتم که نیاین کامنت بذارین و فک کنین بنده ناپرهیزی کردم!) دیشبم اتفاقی یه تک بیتی توی گروه گذاشتم و بعدش م. پ. ن اومد و در جواب به اون شعر من یه شعر دیگه گذاشت که حیفیم اومد اینجا پستش نکنم، اونم فقط واسه اینکه برا همیشه داشته باشمش!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۹
بی نام
اول از هر چیز بگم که مهیارمون دندون درآورده!! قراره هممون رو گاز بگیره!! فدای خودشو دندوناش بشم من! رو سه روزه بنده رفتم رژیم! دو سه سال پیش رفته بودم دکتر واسه رژیم و عرض 2 ماه 10 کیلو کم کرده بودم،  توی این مدت رعایت نکردم و دوباره دارم به وضع سابق برمیگردم اما دیگه نمیخوام این اتفاق بیوفته و تصمیم گرفتم رژیم رو شروع کنم! کارمم شده خوردن لوبیا و ساقه طلایی! به م. پ. ن میگم که دارم رژیم میگیرم عوض اینکه بهم روحیه بده یکمم زده روحیه مو نابود کرده! (من چرا با این بشر حرف میزنم؟!) این روزا هوا خیلی سرد شده و امروز بازم برف اومد!! جای همۀ دوستان خالی... مخصوصا اونایی که توی مناطق گرمسیر هستن! عوض همتون میرم برف بازی! قول میدم! + راستی دیروز این آهنگ رو یکی از دوستای همنامم برام فرستاد و بسی خوشحال شدم!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی یکی پیدا بشه برا "زهرا" هم آهنگ بخونه!! (روی آهنگ کلیک رنجه بفرمایید!)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۳
بی نام
اوه اوه! از آخرین پستی که گذاشتم تقریبا یازده روز میگذره! چقد تنبل شدم من! توی این مدت خیلی اتفاقا افتاد اما نمیدونم چرا اصلا وقت نشد بنویسمشون! اول اینکه یه چند روزی رو اصلا حوصله نداشتم، نه حوصلۀ کاری نه حوصلۀ کسی! به قول ما ترک ها داریخماخ (= همون بی حوصلگی) داشتم! م. پ. ن به مدت سه روز اومده بود تبریز و بهم نگفت برا چی! اما همچنان معتقد بود که مدت زمانِ بودنش اینجا چهار روزه! توی این مدت و دفعۀ قبل حتی نخواست یبارم بیاد منو ببینه! شبی که اومد بارون میبارید و شبی که رفت برف میومد، و هنوزم اون برفا دست نخورده روی زمین موندن! آخر ماه هم که بود و هر روز از ساعت 10-11 ظهر میرفتم سرکار و شب ساعت 7-8 برمیگشتم و واقعا خسته میشدم و درس و اینا رو به کل تعطیل کرده بودم! فقط وقت میکردم چند تا فرمول و نت هایی که برداشته بودم رو مرور کنم! (یعنی در این حد) ناهارم اون چند روز مهمون صاحب کارمون بودیم جاتون خالی! راستی یلداتون مبارک! میدونم باید دیروز میگفتم اما امشب خیلی فرقی با دیشب نداره، همش یه دقیقه فرقه که خیلی محسوس نیست! دیشب اصلا بهم خوش نگذشت، از یه طرف خستگی، از یه طرف یه سری مشکلات باعث شد بنده با خودم لج کنم و بدون اینکه لب به چیزی بزنم (حتی دسری که خودم آماده کرده بودم و میوه ها و ...)، بعد از یکم درد دل با دوستم، ساعت 11 رفتم خوابیدم و مثل سیزده بدرِ امسال ازش به عنوان بدترین روز یاد خواهم کرد! توی این مدت یه سریال کُره ای که 20 قسمت بود رو دانلود کردم و عرض 2  روز همه شو نگاه نکردم! خودمم هم باورم نمیشه بعد از تماشای اون، خودشم نان استاپ، چطوری من هنوز زنده م! به وبلاگ هیچکی هم نتونستم سر بزنم و پوزش میطلبم! در اسرع وقت با کمال میل اینکارو میکنم! اینستا هم فعلا نمیرم، چون اصلا حوصله ندارم عکس های برف و هندونه های مردم رو الکی خوشمم نیاد لایک کنم، چون دوستام هستن و لایک نکنم ازم دلخور میشن! حقوقم رو که گرفتم بدون اینکه یه ریالم ازش بردارم دو دستی دادم به بدهی هام!! (زندگی خرج داره دیگه!) اینجاس که شم اقتصادی من به دادم میرسه و اون پول هایی که برای روز مبادا کنار گذاشته بودم رو به عنوان خرجی میتونم ازش توی این ماه استفاده کنم! عکس هم واسه این پستم خیلی دارم، به اندازۀ همون 11 روزی که چیزی ننوشتم اما چون میهن بلاگ پست های با حجم بالا رو ارسال نمیکنه و منم نمیخوام پستم دوتا بشه کلا بیخیال عکسا میشم و به همین پسته بدون عکس اکتفا میکنم! ایشاا... توی پست های بعدی جبران میکنم! دیدین وقتی خیلی گشنه تونه بعد یهو که غذا میخورین همچین با ولع میخورین که نخورده سیر میشین؟! الان منم خیلی حرف داشتم اما اینقد تند تند گفتم که احساس میکنم دیگه حرفی ندارم! (توجهتون رو به عنوان جلب میکنم!) فعلا همینا... موفق باشین!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۹
بی نام
نمیدونم چرا این چند روزه هیچ اتفاق خاصی نمیوفته! این ماه از اون ماه هاییه که اول و آخرش برا ما فرقی نداره و هر روز سرمون شلوغه! از این طرفم که صبحا و شبا که درس میخونم وقت نمیکنم بیام به وبلاگم و وبلاگ شماها سر بزنم! (از این بابت معذورم... قول میدم سرم خلوت شه در اسرع وقت بیام مزاحمتون بشم!) خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم گوشواره هامو عوض کنم، و امروز اون روز موعود بود و بالاخره با مامان رفتم اون گوشواره ای رو که دوست داشتم خریدم! + فک کنم توی عکس مشخصه که کدومش قدیمی بوده و کدومش جدیده! + به کامنتا بعدا جواب میدم، ممنون از کامنت هاتون
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
بی نام
امروز برف اومد!! یه برف درست و حسابی... اما از شانس، امروز روزی بود که از هفته ها پیش خواهرم دوستای مشترکمون رو برا ناهار دعوت کرده بود خونشون! روی هم رفته 8 نفر بودیم، البته قرار بود 10 نفر باشیم که بخاطر برف دو نفر نتونستن بیان! جای همتون خالی بود، اونقدر به من یکی خوش گذشته بود که اصلا نفهمیدم کِی شب شد و بابا اومد دنبالم! واقعا بعد از محرم و صفر یه همچین دلخوشی ای از واجبات  بود! + اون دسر (سیاهه) رو دیروز منو آبجی باهم درست کردیم، اون ستاره ها هم ایدۀ من بود ولی دیگه زحمت اونا و غذا و همۀ چیزای دیگه با آبجی بود!! + واقعا خوش گذشت!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۶
بی نام
میگم شمام مثه من فکر میکنین بعضیا با عکسای پروفایلشون دارن با شما حرف میزنن و یه پیغامی رو بهتون میرسونن؟! راستش اون روز که از دوستام خواسته بودم اگه دوسم دارن پروفایلشونو با من ست کنن و نکردن، احساس کردم یه چند نفر تغییراتی توی عکسای پروفایلشون ایجاد کردن و یه جورایی یه چیزایی میخوان بگن! منم که عقده ای، فک کردم با منن؛ چقد ذوق کردم که هرچند باهاشون حرف نمیزنم اما گویا پروفایل منو چک میکنن و واکنش نشون میدن! اما دیروز بر حسب اتفاق دیدم که همون روزی که یکی از دوستان واکنش نشون داده بوده و من به خودم گرفته بودم عشقش عکس پروفایل عوض کرده بوده!! واسه اینکه مطمئن بشم که اون تغییراته پروفایل ها بخاطر من نبوده من بازم درخواست کردم که اونایی که دوستم دارن پروفایلشونو ست کنن، اینبار خوشبختانه هیشکی هیچ واکنشی نشون نداد و به این نتیجه رسیدم که عای ام عقده ای!! بعد اینقد توی لیست مخاطبام بالا و پایین رفتم که گوشی هنک کرد و کلا شکلک ها رو نشون نداد! اومدم به م. پ. ن اطلاع بدم که مشکلمو حل کنه، عوضِ حل کردنِ مشکل اسم شکلک ها رو مینویسه!! دیروزم از صبح رفته بودیم خونۀ مهیاراینا (داداشم اینا نه ها، مهیار اینا!) منم که نت نداشتم داشتم از نت میلاد استفادۀ بهینه میکردم، م. پ. ن اومده میگه: بعد اسم منو گذاشته شیخ!! خداییش شیخ منم یا اون؟! + کامنتا رو فردا جواب میدم! خداییش چشمام درد میکنه! شرمندۀ گلِ روی همتونم! (البته که دشمنم شرمنده!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
بی نام
دیروز مهیار واسه دیدن عموش (میلاد) اومده بود خونمون و برا عمه ش لاک خریده بود! من و لاک؟! آخرین باری که لاک زدم یادم نمیاد!! نه که خوشم نیاد، ولی حسش نیست؛ حسش هم باشه دلم نمیخواد دستمو اونجوری نامحرما ببینن، تازه نمازو چه کنم؟!(تف به ریا) حالا شاید در آینده برا محرممون (اگه دوست داشته باشه) از این کارا کردم ولی در کل سخته هی لاک بزنی هی برا هر نماز پاکش کنی! (یه دوستی دارم دائم لاک میزنه اما وقتی میره بیرون یا نماز میخونه پاکش میکنه و وقتی برمیگرده خونه و نمازشو میخونه دوباره میزنه! میگم خداییش خیلی حوصله داری!!) پریشب توی تلگرام برا پروفایلم از اون عکسا گذاشته بودم که میگه "اگه دوسم داری پروفایلتو با پروفایلم ست کن" و منتظر بودم ببینم کی پروفایلشو با من ست میکنه، چقد خوش خیالم من! به جز یه ساعتی که الناز پروفایلشو با من ست کرده بود، فهمیدم که به حول و قوۀ الهی هیشکی منو دوست نداره... خب البته اینم خبر خوبیه، اگه میفهمیدم کسی منو دوست داره ولی من دوسش ندارم، خیلی ناراحت میشدم!مدیونین فک کنین دارم به خودم دلداری میدم!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
بی نام