دوباره اومدم... خوش اومدم...
دلیل اینکه نمیخواستم بنویسم این بود که گویا یه شخصی با قلب مهربون با خوندن پست هام بهم علاقه پیدا کرده بود، از اونجایی که درست نیست دختر خودنمایی کنه و باعث بشه دل جوون مردم بلرزه، منم که جوگیر، گفتم یه مدت ننویسم که شاید راحت بتونه فراموشم کنه... اما نگو اینا توهم شخص بنده بوده و ایشون اومدن اعلام کردن که بابا حالا ما یه شوخی ای کردیم، شما به نوشتنت ادامه بده :) خلاصه بعد از اطمینان از این قضیه گفتم شروع کنم و بسم ا... الرحمن الرحیم!
عارضم به خدمتتون که امشب بعد از تقریبا بیست روز میخوایم در آرامش بخوابیم... سهیل و آبجی دیگه رفتن خونشون، همه چی بوی سهیل رو گرفته، شاید باورتون نشه که باید بشه اما دلم بدجور براش تنگ شده، حالا برا خودش نه هاا، برا لُپاش! بالاخره انسانیم و با هرچیزی زود انس میگیریم، طبیعیه... احتمالا فردا دوباره آبجی بیاد :)
اما بگم از این مهیار، اینقده قلب مهربونی داره که وقتی سهیل رو میگیریم بغل، با اینکه ناراحتی از چشماش می باره اما میاد سهیل رو میبوسه، امروز شاید صدبار سهیل رو بوسید که قشنگ مشخص بود این بوسه ها از حسادته، بالاخره مهیار هم هنوز بچه س و هنوز دو سالش نشده، حق داره طفلی!
یه گوشیه خیلی قدیمی پیدا کردم، از اونا که ما بهشون میگیم "داش دویَن" یعنی سنگ شکن مثلا، یعنی اینقده جون سخته که بلائی سرش نمیاد، فک نمیکردم روشن بشه، اما روشن شد! شماره ی سیمکارت همراه اولم رو خیلی دوست دارم، گفتم اونو روشن کنم تا قطعش نکردن، انداختم توی اون گوشی و با اجازتون الان سه شماره م همزمان فعاله، به هر کدوم زنگ بزنین (که نمی تونین بزنین) در خدمتم:)
ما با این گوشی والیبال هم بازی کردیم حتی :)