این
تموم شدن کنکور یه سری پیامدا داشته که بعضیاشون خوب بوده و بعضیاشون اونقد بده که
دلم نمیخواد حتی راجع بهشون حرف بزنم!!
یکی
از پیامدای خوبش اینه که الان وقت آزاد خیلی دارم، از روز شنبه واسه هر ساعتی که
خونه بودم مامان یه برنامۀ خاصی داشته ( این قلمچی میگه برای تابستان شما برنامۀ
ویژه ای داریم، ننۀ منم شعارش این بود که برای بعده کنکورت برنامۀ ویژه ای دارم!!)
از طرفی آخرای ماه از 25 ام به اون طرف سرمون خیلی شلوغ میشه و حسابی هم خسته
میشم، اما ماشاا... نن جون جوری برنامه میریزه که نمیشه پیچوند!
تقریبا
4-5 ماهی هم میشه که نتونستم برم پایگاه و اصلا نمیدونم اونجا چه خبره، میشه گفت
آخرین بار همون 22 بهمن بود که رفتیم راهپیمایی (تظاهرات!) و از همون موقع شالِ
دوستم مونده دستم و شما حساب کنین که چقد مشغول بودم که هنوزم نتوستم ببرم بهش پس
بدم!! امروزم سه شنبه روز پایگاه بود اما خسته بودم و نرفتم!! (یه خدا قوتی چیزی
هم نمیاد سر زبونتون، همینجوری بر و بر منو نگاه کنین ها!!)
از
طرفی دیروزم م. پ. ن لطف کرد اومد جلوی محل کارم و هاردمو برد که برام یه عالمه
فیلم و کارتون بزنه که توی وقتای بیکاریم بشینم تماشا کنم و از اوقات فراغتم به
نحو احسن (احسنت!) استفاده کنم، و امروزم باز این همه راه رو طی کرد تا هاردمو بهم
پس بده و منم بعد از این پست میخوام برم ببینم چیا زده برام!!
اما
بگم از اون پیامد بدهاااا!! یادتون میاد دورانی که برای کنکور درس میخوندم چقد
خوراکی داشتم؟! یادتونه هرچی هوس میکردم عرض کمتر از 12 ساعت برام مهیا میشد؟! اون
شکلات ها، شیرینی ها، لواشک ها، همه و همه یادتون میاد؟! یادتونه مامانم میگفت
بخور جون بگیری؟! یادتونه میگفت نه اصلا هم چاق نیستی، فقط رو درس هات تمرکز کن؟!
حالا برگشته میگه وااااااااااااااااااای زهرا چقد چاق شدی!! شاید باورتون نشه اما
دیگه بهم ناهارم نمیده!! میگه باید لاغر کنی، هرچی حرفای گذشته شو براش یادآوری
میکنم میگه یادم نمیاد گفته باشم بخور جون بگیری!! به دادم برسین، اگه یکم دیگه تو
این شرایط بمونم تلف میشم هاا، اونوقت کی بیاد براتون از خاطرات بی شوهریش
بنویسه؟!(میدونم هیچ ربطی نداشت فقط خواستم تاکید کنم آی ام سینگل!)
+
هوای گرم، دلم شدید بستنی میخواد، خدایا یکی رو برسون بره برام بخره!!