...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توضیحات» ثبت شده است

یادتونه توی پست های خیلی قبل گفته بودم (برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک رنجه بفرمایید) که یه گربه هه پارسال اومده بود سه تا بچه جلوی خونۀ ما به دنیا آورد و بعد هم سه تای دیگه توی موتور خونه مون، و همسایه مون از این شیش تا مراقبت کرد تا بزرگ شدن؟! انگاری دیشبم یکی از اونا (بچه ها) جلوی خونمون زایمان کرده بوده و این چهارتا گربه (نوه ها) رو به دنیا آورده بوده: شما فقط اندازۀ اونا رو با دست میلاد مقایسه کنین (عکس پایین سمت چپ)، بعنی از دست میلاد کوچیکترن، چشماشونم هنوز باز نشده، فقط مادرشون خیلی بی وفاس، از صبح که اصلا خبری ازش نبود، کلی هم غذا گذاشتیم اون طرفا که بیاد بخوره و بچه هاشو تنها نذاره، اما نیومد، الانم معلوم نیست بچه هاشو برداشته کجا برده!!! شایدم تا الان یا اونا رو به کُشتن داده یا خورده!! اصلا آدم عذاب وجدان میگیره، خیلیییییییییی دلم براشون میسوزه طفلکی ها!! آخه شما نمیدونین که چقد ناز بودن!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
بی نام
آخرای ماه رمضون که میشه مثه وقتی که نزدیکای افطاره دیگه انرژی ها تموم میشه، من که دیگه صبحا حتی حالشو ندارم بیدار شم سحری بخورم، همچین بیدار که میشم فقط میرم یه چیزی میخورم و میخوابم تا اذان بشه، با اجازۀ خودم خوندن دعای سحرم حذف کردم! چشام باز نمیشه خووووو!! دیشب به الناز میگم کی تموم میشه ماه رمضون؟! اومده میگه: نه خداییش من به این چی بگم؟! منم میخواستم با همین روش م. پ.  ن رو سرکار بذارم اما بیخیالش شدم چون کلا اهل سرکار گذاشتن نیستم، درسته وقتی یکی سرکارم بذاره جنبه شو دارم اما خودم خوشم نمیاد کسی رو سرکار بذارم! خب دیگه اینم از ویژگی های خوبه منه که هرکسی اینو نداره، دلتون بسوزه!!! آقا دیشبم یه نفر (؟) برام یه آهنگی فرستاد اصلا عاشق اون آهنگه شدم، از دیشب بگم صدبار گوش دادم کم گفتم، الانم دارم باز گوش میدمش، توصیه میکنم شمام دانلودش کنین، خیلی قشنگه "بهترین حس- مهدی یغمایی"! دست دوستم درد نکنه، آی لاو یو مای فرند! یه دوستی هم هست به اسم م. ک ملقب به کربلایی، این دو روزه هی از کنکور ازم میپرسه (البته کارش خوبه ها)، خواستم همینجا از همین تریبون اعلام کنم که تا روز 25 تیر هرچقد میخواین از من راجع به کنکور سوال بپرسین، اما وای به حالتون بعد از اون روز هی بپرسین که چی شد و چجوری جواب دادی و از این صوبتا، یعنی چشامو میبندم و هرچی دستم بیاد تایپ میکنم! بدتر از همه روزیه که نتایج میاد، هرکی جرات داره فقط ازم بپرسه که رتبه ت چند شده، یعنی چنان بلایی سرش بیارم که اسمش یادش بره، اینم تهدید های من، خیلی هم آرومم، اصلا هم نه استرس دارم، نه عصبانی ام، اینم نوار مغزمه در این لحظه: /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ اعصاب نمیذارن برا آدم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۶:۴۱
بی نام
در اتفاقی نادر من امروز بعد از اذان ظهر از خواب بیدار شدم! البته خواب مفید من تا ساعت 10 بود، بقیۀ وقت رو هم مجبور بودم بخوابم، یا لااقل خودمو بزنم به خواب! حالا چرا مجبور بودم؟! قضیه از این قراره که توی روزهای عادی مامان من و خانوم های مومن و متدین همسایه روزهای سه شنبه کلاس قرآن دارن و اونم هر کس مایل باشه توی خونه ش این کلاس رو برگزار میکنه، اما توی ماه رمضون چون برنامۀ ختم قرآن هست، این کلاس هر روز تشکیل میشه و خانومای بیشتری مشتاقن که این کلاس خونۀ اونا باشه، منم به مامان گفته بودم که اینم برنامۀ شب احیا نیست ها، من درس دارم، خانوما بخوان بیان درسته پذیرایی نداریم، اما شما ها که سر و صدا دارین من نمیتونم تمرکز کنم واسه درس، مامانم قبول کرد و با اینکه دلش میخواست یکی دو روزم کلاس قرآن خونۀ ما باشه اما بخاطر من بیخیال شد، اما گویا خدا یه چیز دیگه میخواد و بخاطر یه مشکلی که برای یکی از همسایه های خوبمون پیش اومد و مسالۀ آبرو درمیون بود، مجبور شدیم قبول کنیم که امروز و فردا قرآن خونۀ ما باشه، منم که تا ساعت 10 خوب خوابیده بودم، چون دیگه خانوما اومده بودن نه میتونستم درس بخونم نه چیزی، گفتم بیا بخواب که حسابی کمبود خواب داری، حالا امروزم که تعطیله عصر وقت داری برا درس خوندن، اما دریغ از این که آدم هرچی بیشتر میخوابه کسل تر میشه و دیگه دست و دلش به کار دیگه ای مثل درس خوندن نمیره! خلاصه هنوزم که هنوزم به قول دوستان حسش نیس، گفتم بیام یه پستی چیزی بذارم شاید حالم اومد سرجاش! یه جورایی هم این شبای احیا ریتم خواب آدمو بهم میریزه، حالا اگه واقعا آدم بتونه توی این شب ها حاجت بگیره که فبها المراد (فبه‌المراد؟)؛ اما اگه نتونه چیزی بجز کسلی و بی خوابی و گذر وقت واسه آدم نداره! مامان میگه توی تلویزیون حاج آقاعه میگفت این شبا شفاعت بخواین، میگم آخه مادر من، من اگه حاجت این دنیامو نگیرم و یهویی از رو ناراحتی کفر بگم که دیگه شفاعت کسی قبول نیست، بذا من اول حاجتمو بخوام، وقتی حاجته رو گرفتم سالهای بعدش واسه شفاعت دعا میکنم! همینجوری نگام میکنه، میگم معامله س دیگه! سرشو که تکون میده میگه میدونم داری منو بخاطر هوش و ذکاوتم تو دلت تحسین میکنی، نمیخواد کتمان کنی! یه عکسم پیدا کردم خیلی خفنه، همچین به دلم میشینه، اول میخواستم بذارم تلگرام، اما گفتم به عکسای اونجا کی اهمیت میده، اینجور عکسا رو باید قاب کرد زد رو دیوار که دم به دقیقه نگاش کنی و لذت ببری! حالا دیوار خاطرات منم وبلاگمه، نصبش میکنم اینجا، باشد که قسمت هممون بشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۶
بی نام
گفتم دیشب چه خبر بود؟! نگفتم؟! اوکی! یه رسم و سنت قدیمی که بین همسایه های ما سالهاس وجود داره اینه که هر شب  از شب های قدر، یکی از همسایه ها همه رو دعوت میکنه که خونۀ اونا جمع شیم و اعمال شب قدر رو همه باهم اونجا انجام بدیم! تا همین پارسال یه خانومی بود که نذر داشت تا وقتی خونه بخرن هر سال، اولین شب قدر این مراسم خونۀ اونا باشه، دومین شب قدر هم خونۀ یه حاج خانومی بود که اونم نذر داشت، سومین شب هم هر سال بالاخره خونۀ یکی میشد که مشکلش حل شده بود! اما امسال اون دوتا همسایه های ثابت که نذراشون قبول شده بود از اینجا رفتن! هیشکی هم اعلام آمادگی نکرد و اینجا بود که مامانه من طی یه عملیات خود جوش، هر سه شب رو هم قبول کرد که خونۀ ما باشه! از اونجایی که عروسمون به دلایلی نتونست بیاد کمک کنه، و اگه هم میومد بازم نمیتونست، تمام پذیرایی از قریب به 100 نفر خانومی که اومده بودن به عهدۀ منو آبجی بود! اونقدری خسته بودم دیشب که صبح نتونستم درس بخونم هیچ، الانم که از سرکار اومدم داغونم! حالا دو شب دیگه هم اوضاع به همین رواله... خدا بخیر کنه کنکوره منو!! خلاصه بعد از اینکه مهمونا رفتن شروع کردم به تک زدن (طبق سنت قدیمی بین منو دوستام!) راستش من یه رفیق قدیمی دارم از زمان اول دبیرستان باهم رفیقیم و اون فقط 5 روز از من بزرگتره، امسال چون داشت مامان میشد میدونستم روزه نمیگیره برا همین اصلا بهش تک نزدم که یوقت مزاحم استراحتش نشم، اما دیشب گفتم دیگه هرچی باشه از شبای قدر نمیگذره و حتما بیداره! تک که زدم بهم پیام داد که یه خبر خوش دارم!! گفتم چی؟! (البته خودم حدس زده بودم باید راجع به نی نی باشه، راجع به این نی نی هم هیچی نیمدونستم، بهشم گفته بودم بهم چیزی نگو، روزی که بدنیا اومد بگو تا سورپرایز شم!) یعنی وقتی جوابشو گرفتم اونقدر خوشحال شدم که کلا یادم رفت چقد خستم! + زمانای قدیم که میلاد خیلی کوچیک بود، پدربزرگمینا یه همسایه داشتن که نوۀ اونا هم یه دختر همسن میلاد بود و اینا باهم بازی میکردن (الان اون دختره چند سالی میشه ازدواج کرده!!!!!!) و اسمش نیلوفر بود، اون موقع میلاد نمیتونست اسم اونو تلفظ کنه بهش میگفت "لولوفر" !! منم میخوام اسم دخمله دوستمو لولوفر صدا کنم، کی به کیه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
بی نام
بالاخره بحرانی ترین روز ممکن رو توی فصل بهاری که گذشت (هرکی ندونه فک میکنه ده بیست سال ازش گذشته) به سختی و مشقت هرچه تمام تر پشت سر گذاشتم اما خداییش پدرم دراومدم ها، واسه شما یه حرفه اما واسه من یه عالمه کار بود که باید انجام میدادم! جدای از این اینها میبینم که رفتیم توی ماه مورد علاقۀ من! ماه تولدم... ماه اتفاق های بزرگ، ماه آدم های بزرگ (یه نمونه ش همینجا حی و حاضره!)! از این طرفم که ماه رمضون نصفش گذشته و بیصبرانه منتظرم این نصف دیگه هم بگذره و اون روز سرنوشت سازم بگذره (25 تیر؛ البته با خوشی و خرمی)، برسیم به روز تولد من! هرچند آخرین باری که روز تولدم کادو گرفتم رو یادم نمیاد اما خب قانعم به همون دو سه تا پیامی که دوستام برام میفرستن، تازه اگه یادشون باشه! یه چند نفری هم لطف مضاعف دارن و زنگ میزنن، اونایی هم که کلا واسه اینکه این تبریک گفتن رو از سرشون باز کنن و واسه بعد حرفی نباشه که آقا من تبریک گفتم و اینا، میان تلگرام یه پیامی رو که خودشونم نخوندن و احتمالا تهش تبلیغ یه کانال باشه برام فوروارد میکنن که خب بازم جای شکرش باقیه! اما میخوام براتون از یه ترس صحبت کنم! باور بفرمایین هنوز اون تکانه ای (همون مینی زلزلۀ خودمون) که دو سه روز پیش اومد، ترسش توی وجود الناز باقیه! میگین از کجا میگم؟ چون چند شبه تا سحر نمیخوابه!!! حالا وقتای عادی ساعت 10 نشده میگه من خوابم میاد بای! راستی بهتون گفتم که میلاد انتقالیش جور شده و همین امروز و فرداس که واسه همیشه بیاد تبریز؟! من نمیدونم یکی نبود به مادرم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود، تو چرا میری سرهنگ فلانی رو پیدا میکنی که یارو بیاد پارتی بازی کنه و میلاد رو انتقال بدن اینجا آخه! خو من محدود میشم، من به تک فرزند بودن عادت کردم(چه کیفی هم میده لامصب)، حالا میلاد هی میخواد بیاد بشینه ور دل من! اصلا نزدیکه کنکور هی دارن به من استرس وارد میکنن! الان من نصفه مطالبی رو که تا حالا یاد گرفته بودم رو فراموش کردم بخاطر این واقعۀ دردناک! خو میذاشت بعده کنکوره من میومد! میدونین بدترین جاش کجاس؟! اونجاس که توی این خونه هرچی میومد، هرچی پخته میشد، هر کاری صورت میگرفت، برای من و باب میل من بود، حالا که میلاد بیاد همۀ توجه ها میره به سمت اون... من منزوی میشم و در نهایت فراموش! همونطوری که م. پ. ن که تازه به ارشد رسیده س منو داره کم کم فراموش میکنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
بی نام
عجب آب و هوایی داریم این روزا! دیگه از تک نفره و دو نفره و سه نفره و غیره و ذلک دراومده و رسما هوا صفر نفره شده!! اصلا نمیشه دیگه توی این هوا بیرون رفت حتی، غیر قابل پیش بینیه و یهویی میبینی از این رو به اون رو شد! امروز حوصله داشتم واسه عکاسی! این دو تا عکس زیر به فاصلۀ یک ساعت از همدیگه گرفته شدن! یعنی توی عکس دومی نمیدونم چقد تو عکس مشخصه، ولی زمین همچین خشکه که انگار نه انگار یه ساعت قبلش سیل جاری بود!! حالا این طرف خیابون وضعش خوب بود، اون طرف افتضاح بود! (مکان عکس: داخل دفتر/ محل کارم)  حالا همۀ اینا یه طرف من نمیدونم این زلزلۀ دیروز صبح چی بود! من که برام مهم نیس، اونقدری که حتی ریا نباشه همش یادم میره نماز آیاتشم بخونم، اما طفلی الناز و خواهرش از ترس خواب ندارن! (البته نمیدونم ها حدس میزنم که میترسن!) م. پ. ن هم که دیروز اون موقع اصلا تو تبریز نبود که ببینم اون چه احساسی داره! از همه بدتر اینه که این روزا آخرین روزها از آخرین ماهه این فصله و سرمون اونقدری شلوغه که من حتی وقت ندارم به زلزله و سیل و طوفان و... فک کنم و فقط فکرم اینه که زودتر کارمو تموم کنم و بیام خونه و بتونم یه صفحه درس بخونم! آخه لامصب کنکورم با سرعت سریعتر از نور داره بهم نزدیک میشه و کم و بیش یه نم استرس به دلم اومده، البته خیلی نامحسوسه ها اما خب برا شروع بد نیست! خب دیگه چیز خاصی به ذهنم نمیرسه، فعلا همینا... تا ببینم سوژۀ بعدیه پستم چی میتونه باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۳
بی نام
در زمان های دور یه یاروی خر پولی بوده که یه روز میبینه چشماش درد میکنه و خلاصه دربه در دنبال طبیب (بر وزن حبیب) میگرده و یه طبیبی پیدا میشه و میگه آقا میخوای چشمات خوب بشه باید تا یه مدت سعی کنی به چیزایی که نگاه میکنی سبز رنگ باشه! خلاصه این یارو هم که خرپول بوده میاد دستور میده تمام خونه و زندگی و وسایل و حتی لباس خدمه ها رو سبز کنن که ایشون فقط رنگ سبز اطرافش باشه تا چشماش خوب شه! یه مدت بعد اون طبیبه میاد ببینه حال مریضش چطوره و موقعی که میاد اونم مجبور میکنن که لباس سبز بپوشه! خلاصه وقتی میره میگه چشمت چطوره میگه خوبه دردش کمتر شده و اینا، بعد طبیب میپرسه چقد خرج کردی که همه جا رو اینجوری سبز کنی، یارو هم گفت مثلا فلان قدر! میگه خاک تو سرت، بجای این همه خرج یه عینک سبز میگرفتی کارت راه میوفتاد! نمیدونم این داستان چقد صحت داره، اما شنیدم واقعا رنگ سبز برا چشما مفیده (فقط شنیدم مطمئن نیستم!)، منم بیشتر از یه هفته س، نه که کارم با کامپیوتر بیشتر شده چشمام خیلی درد میکنه و قرمزیش کمتر نشده هیچ، بیشترم شده! اومدم از ترسم صفحۀ دسکتاپ کامپیوترم و صفحۀ اول گوشیمو رنگ بک گراند ورد و خلاصه هرچی که دم دستم بود رو سبز کردم! حتی تو خونه هم لباس سبز میپوشم! بابا قرار یه کنکور بدم قرار نیس که به خودم ضرر بزنم که! سلامتیم واجب تره! نمیدونم برا اونی که اومد این برنامه های تماس تصویری رو اختراع کرد باید رحمت فرستاد یا لعنت ولی توی این گیر و دار داداشم (بزرگه) گیر داده که بیا برنامۀ ایمو رو نصب کن تا باهم تصویری حرف بزنیم! میگم داداشه من، قربونت برم مگه ما همو نمیبینیم؟! میگه دلم برات تنگ میشه میخوام بیشتر ببینمت! (حالا هر روز خونۀ ماس ها!) منم چَشمشو گفتم اما عمل نکردم، نگو داداشم شدید پیگیره که من حتما نصبش کنم، منم بهونه آوردم که نصب نمیشه! امروز از کارش زده اومده بود اینجا که برام نصبش کنه!! یعنی من از دست میلاد بتونم فرار کنم و کلش رو نصب نکنم، از دست داداش بزرگم نمیتونم خلاص شم، برادرمه دیگه، قد دنیا دوسش دارم چی میتونم بهش بگم آخه؟! راجع به دست گل هایی که الناز و م. پ. ن هم کاشتن باید به عرضتون برسونم که فرض کنین دو تا گل داریم، یکی گل سرخ (خب خوشگله دیگه) یکی هم مثلا همون گل سرخ که پژمرده شده، اون اولی رو م. پ. ن کاشته و دومی هم کار الناز خانوم بوده! به هر حال راضیم ازشون، خدا هم ازشون راضی باشه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۳
بی نام
از قرار معلوم امروز نتایج اولیۀ کنکور ارشد رو قرار بود بدن و من خیلی بیشتر از الناز و م. پ. ن مشتاق تر (از نوع استرس مثبت) بودم که جواب نتایجشونو بدونم و ببینم چه رتبه ای آوردن! اما تا به این دقیقه که دارم این پست رو مینویسم که تقریبا چند دقیقه مونده تا افطار،(و بعد از افطار قراره منتشرش کنم) از نتایجشون بیخبرم! نه اینکه بهم خبر نداده باشن، احتمالا خبر دادن اما من وقت نکردم برم تلگرام ببینم اوضاعشون چجوریه، میخوام بعد از افطار با انرژی برم ببینم چه دسته گلی به آب دادن! اونام که خودشون بهم پیام ندادن لابد یا زیادی خوشحالن که منو فراموش کردن یا خدایی نکرده... نه اصلا قسمت دوم رو نگم بهتره! راستی امروز نون آور خونه بودم! یعنی چی؟! هیچی دیگه من که عصرا میام خونه مامان هم این فرصت رو غنیمت شمرده ازم خواسته (از نوع امری که اگه انجام ندی عاق میشی!) موقع اومدن نون هم بگیرم که دیگه یه سِری هم ایشون با دهن روزه این زحمت رو متقبل نشن! منم که فرزند صالحی هستم و گلی از گل های بهشت، اطاعت امر کردم و فقط همین یه کارم مونده بود که اونم به حمد ا... توفیقش نصیبم شد که برم دم نونوایی بگم آقا به من دوتا نون بده!! خداییش تجربۀ خوبی نبود، اصلا از نونوایی رفتن خوشم نمیاد اما بخاطر والدۀ محترم مجبورم، اونم طفلی گناه داره خو! منی که الان بخاطر درسم یه لیوان رو هم آب نمیکشم بذارم سرجاش و اون داره همۀ این کارها رو میکنه و هیچ توقعی ازم نداره، یعنی نمیتونم یه نون بخرم اونم که سَره راهمه و چه بخرم چه نخرم اون مسیر رو باید برم و بیام؟! وای بر من! با این همه اوصاف نمیدونم چرا هنوز خیلیا به خوب بودنه من ایمان نیاوردن! + مدیونین... یعنی حلالتون نمیکنم اگه یکیتون بیاد بهم بگه که درست یه ماه دیگه در چنین روزی روز کنکور من خواهد بود!!! شمام از من نشنیده بگیرین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۴
بی نام
لامصب آخر ماهه و کارمون برخلاف ماه پیش اینقد زیاده که عصرا که برمیگردم خونه واقعا خسته میشم و ساعت کمتری میتونم درس بخونم و گاهی نمیتونم بخونم حتی!! از طرفی هم باید یه "ماشاا..."ی بگم که خدا داره توی کمک کردن بهم از تمام امکانات مایه میذاره و هوا رو اینقد سرد کرده که امروز کم مونده بود سوشرتی (سوئیشرت؟) پالتویی چیزی بپوشم برم بیرون، البته این یه پوئن مثبت محسوب میشه و من که درست وسط ظهر میرم سرکار و برمیگردم زیاد گرما اذیتم نمیکنه! اما امروز اتفاق جالبی که افتاد این بود که این کیبورد من تمیزه و  منم همیشه پاکش میکنم که گرد و خاکی روش نشینه اما ببینین بخاطر کار کردنِ زیاد چه بلایی سر انگشتای نازنینم آورده!! سیاهش کرده!! این سیاهی هم نمیدونم از چه جنسیه به این راحتی ها پاک نمیشه!! یه مسالۀ دیگه هم که امروز کلا میخواستم راجع به اون پست بذارم ( و الان تقریبا نیمه بیخیال شدم) اینه که آقا یا کاری نکن یا بر حسب اتفاق کردی (طوعاً و کرهاً) دیگه منت نذار! ای بابا! کلافه شدم هی چیزی رو واسم تکرار کنن و ازم توقع داشته باشن که منم در قبالش یه کار دیگه بکنم! مگه عوض عوضه؟ اگه من خودم با رضایت و در صحت کامل خواستم و کاری رو انجام دادم، دیگه حق ندارم اولا به زبون بیارم، دوما انتظار داشته باشم اونی که براش فلان کار رو کردم بیاد برام در عوضه اون کار، کاری بکنه! دوست عزیز خواهشا منت نذار... منت نذار دیگه آقا جون! عجب غلطی کردیم که به اصرار قبول کردیم یکی برامون کاری بکنه ها!! حالا خوبه خودم نخواستم و طرف خودش اصرار کرده که فلان کار رو برام انجام بده!! حالا من رفتم زیر منت... عجب گیری افتادم من! به قول مامانم آخر و عاقبت رفیق بازی همینه دیگه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵
بی نام
از من به شما نصیحت... اگه میخواین دوست پیدا کنین، دوستی پیدا کنین که این دوتا ویژگی رو باهم داشته باشه، و اگه همچین شخصی نبود، دوتا دوست پیدا کنین که هر کدوم یکی از این ویژگی ها رو داشته باشه، اونوقت راجع به اهداف و تصمیم هاتون فقط با این دو نفر (یا همون یه نفری که هر دوی این ویژگی ها رو داره) حرف بزنین و از اینا مشورت بگیرین! اولین ویژگی اینه که طرف آرمانگرا باشه، یعنی چی؟ یعنی بهت امید و انگیزه بده که تو حتما میتونی توی اون کاری که میخوای انجام بدی موفق بشی و همچین با اعتماد بهت اینا رو بگه که خودتم باورت بشه که بله موفقیتت حتمیه! یکی از بهترین ویژگی هایی که الناز داره و وقتی روحیه مو میبازم و خسته میشم بهم انگیزه میده! دومین ویژگی واقع بین بودنه! یعنی بیاد احتمال شکستت رو هم بهت بگه که دور برت نداره و توی ابرها سیر کنی و بعد یهویی خدایی نکرده اگه به هدفت نرسیدی سقوط کنی و به کل از همه چی نا امید بشی! اینم یکی از ویژگی های خوب م. پ. ن هست وقتی بهم میگه: + البته هر دوی این دوستای من هر دو ویژگی رو باهم دارن اما خب من راجع به اونی که قوی تره در موردشون صحبت کردم! (چت ها بنابه مصلحتِ خودم اغلب سانسور میشن!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۵
بی نام