...follow your dreams

...follow your dreams

از وبلاگی که دوسش داشتم اسباب کشی کردم اینجا...
وبلاگ سابقم این بود:
www.chibudimchishodim.mihanblog.com
بیشتر از دو سال اونجا پست گذاشتم و خاطراتمو به اشتراک گذاشتم اما حالا بنا به دلایلی اینجام!
یه مثلا کارمندی هستم که لیسانس زبان دارم و خل شدم و میخوام دوباره کنکور بدم و به آرزویی که تو بچگیم داشتم برسم! به اینم اعتقاد دارم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س، ولی خیلی با این کنار نمیام که خواستن توانستن است!

کلمات کلیدی
بایگانی

چند وقتی بود که خمیر یوفکا اومده بود خونمون اما راه استفاده شو نمیدونستیم! آخه من ننم اهل ترکیه بود یا ددم که بدونم با این خمیر ترکیه ای ها چه غذایی میشه درست کرد! روزی که خواهرم واسه تولدش میخواست مهمونی بده گفتم بیا با این خمیر از این خوراکی های شبیه سمبوسه درست کنیم! بسته رو باز کردیم دیدیم ای بابا از لواش خودمونم نازکتره و چه زود هم خشک میشه! خلاصه اون چیزی که درست کردیم درسته خوشمزه شد اما قیافه ش شبیه همه چی شده بود جز سمبوسه! چقدم کیف میکردیم جلوی عروسمون که بیا ببین خواهر شوهرات چه شاهکاری خلق کردن! حالا چقد واسه کار خودمون خندیدیم بماند! 

مامان گفت حیفه این نونا رو بریزیم دور بیا برو تو اینترنت ببین چی میتونی باهاشون درست کنی اگه شد که فبهاالمراد، اگه نشد فوقش می‌ریزیم دور دیگه! منم زدم خمیر یوفکا چه غذاهایی که نیاورد! البته خب درست کردنشون در حد توان من نبود، مثلا اومده بود یه گل درست کرده بود توش پر از مواد غذایی، با خودم گفتم خداییش این دیگه کار من نیست! گشتم و گشتم تا اینکه راحت ترینش رو پیدا کردم و اون چیزی نبود جز باقلوای خودمون! درسته که تا حالا درست نکردم اما به عنوان اولین تجربه واقعا هم قشنگ دراومد هم خیلی خوشمزه شد به حدی که بابا که شیرینی واسش ضرر داره از دیشب کلی خورده بازم میگه بده، میگم پدر من ضرر داره واست میگه یباره دیگه!!!

اینبار حالا یکم ناشی بودم ولی خب قول میدم دفعه ی بعد طوری درست کنم که مصداق این جمله باشه که باقلواهای قبل از تو سوء تفاهم بود! الانشم در مورد ظاهرش نمی گم اما در مورد مزه ش واقعا قبلی ها سوء تفاهم بوده!

پ ن. ما دهه شصتی ها افتخاراتمون محدود به دوتا رژ و ریمل و عکسای لخت نیس، ما افتخارمون به همین استعدادمون توی کارهای هنری و آشپزیه! محض اطلاع شما بدون آرایش هم زنده میمونی اما بدون غذا تلف میشی گل من!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۸
بی نام

چند روزه این سرفه امونم رو بریده!! دیگه نه میذاره بخوابم، نه خوابیدم میذاره بیدار شم، کلا قصد کُشتنه منو داره! چند شب پیش که از شدت سرفه های متعدد به استیصال اومده بودم (واااااای ادبیاتم تو حلقم!) یه لحظه نگران شدم که نکنه خدایی نکرده سرطانی چیزی گرفتم و اینم علائمشه! به مامان چیزی از نگرانیم نگفتم چون اگه میگفتم هزارتا فحش بار خودمو عمه ها (ی مظلومم) میکرد! خلاصه رفتم تو اینترنت سرچ کنم که ببینم چه مرگمه آخه، که قفسۀ سینم هم اینقد درد میکنه و نمیتونم بخوابم حتی!

وارد یه سایت پزشکی شدم و دیدم اولش کلی از فایده های سرفه و عطسه گفته! اصلا یه لحظه خواستم بیخیال شم، چون اینجوری که اونجا نوشته بود سرفه درمان هزارتا درد بود و من میخواستم از دستش خلاص شم! خلاصه دیدم بابا چیز نگران کننده ای نیست و یه جورایی باقیماندۀ اون سرماخوردگیه شدیدیه که هفتۀ پیش داشتم!

دیشب الناز یه عکسی برام فرستاد و منم تهش نوشتم "به درک"! یعنی اون عکس و هر داستانی که پس و پیش اون بود برام دیگه مهم نبود! در راستای همون حرف من بعد از اینکه کلی تفکر کرد به این نتیجه که چه عرض کنم، این سوال به ذهنش خطور کرد که:

 

با اون قسمت جفتکش خیلی حال کردم! واقعا بعضی وقتا میبینم دارم از طرفِ بعضی از اطرافیانم جفتک دریافت میکنم، مِن جمله کسانی که روزانه بیشترین برخورد رو باهاشون دارم و به طبع انتظاراتم ازشون بیشتره! الان سوالی که پیش میاد اینه که ما انسان هایی که با محبت خر میشیم آیا خر هم با محبت انسان میشه یا دور باطله؟! اگه بفهمم جواب این سوال مثبته خدا شاهده تمام محبت و انرژیمو صرف یک خر خواهم کرد!

بعد از سه سال یه وبلاگ نویس اصفهانی رو که وبلاگشو دنبال میکردم پیدا کردم، توی این مدت اتفاق های خوبی براش افتاده، به جز یه مورد که هیچ تغییری نکرده و اونم علاقه ش به ازدواجه و هنوز مجرد موندنشه! براش آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم هرچه زودتر به قول خودش کیس مورد نظر خودش و خونوادشو پیدا کنه و سر و سامون بگیره!

توی یه گروه با یه خانوم و آقایی همگروه هستم که آقا رو میشناسم، از همسایه های قدیم پدربزرگم اینا بود، میدونمم که چند سال پیش با یه خانوم خوب ازدواج کرده بود و خانومش برای ادامه تحصیل رفته بود آلمان و ماجراهای دیگه!! اما بعدش دیگه خبری ازش نداشتم و ندارم و نمیدونم چه میکنه، فقط باهم همگروهیم و اتفاقی اونجا دوباره همگروه شدیم! اتفاقی به این صورت بوده که ما همون سالهای مجردیش توی یه گروه ادبیات باهم بودیم، بعد اون گروه منحل شد، الان دوباره مدیر اون گروه اعضاء رو یکی یکی پیدا کرده و دوباره گروه رو تشکیل داده! الان این آقای آشنا با یه خانوم مدت هاست که عکس های پروفایلشون رو همزمان باهم عوض میکنن، باهمدیگه ست میکنن و از این قبیل کارها! اصلا جرات نمیکنم برم بپرسم این خانوم همون همسرته با یه اسم دیگه یا خدایی نکرده...؟! درسته کنجکاوم که بدونم قضیه چیه، اما بیشتر با این عکسای پروفایلشون حال میکنم! یه جورایی خیلی غیرمستقیم یا مستقیم به همۀ اعضای گروه میفهمونن که مال همیم و کسی کاری به کار ما نداشته باشه و چقدر زیباست اینجور مالکیت ها!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۹
بی نام

از بین اینهمه گروه و کانالی که هرکسی میتونه داشته باشه اگه یه روز ازتون بخوان همه شون رو حذف کنین و یکیشو نگه دارین کدومشو نگه میدارین؟ تاحالا بهش فک کردین؟

من زیاد فک میکنم، چون دوس دارم کسی که میاد تو زندگیم اهل نت بازی نباشه، بلد باشه اما معتادش نباشه، بعد، از منم بخواد بجز یکی دوتا گروه یا کانال بقیه شو حذف کنم و من با کمال میل اینکار رو میکنم!

دوتا گروه هست که خیلی دوسشون دارم، یکیش گروه زبان انگلیسی بود (هست) به "مدیریت" الناز که الان که زیاد نمیرم نت اونجا سوت و کور شده، نمی گم بخاطر من بوده اما خب من چیزی نگم بقیه هم چیزی نمی گن!

اون یکی گروه یه گروه معما و سرگرمیه به مدیریت یه آقای میانسالی که اصرار داره استاد صداش نکنیم و اسم فامیلشو بگیم! یه آقای خوش برخوردی که صبح تا شب معماهای جالبی میذاره و من معماهای شب ساعت ۱۱ به بعدشو دوس دارم و توی اونا شرکت میکنم!

تا ساعت ۱۱ هم به یاد قدیم میشینیم پای سریال جومونگ! خداییش بعد از اینهمه سال تماشا کردنش لذت بخشه! الان چیزایی رو تو فیلم دقت میکنم که یا یادم رفته بود یا برام مهم نبود! یکیش این که جومونگ از همون نگاه اول از سوسانو خوشش اومد و دیگه ازش اصل مصل نپرسید! که مثلا چند سالته و چیکاره ای و اهل کجایی و اینا! فقط خوشش اومد، اونجوری هم که وقایع تاریخی فیلم نشون میده سوسانو حداقل یکی دو سالی از جومونگ بزرگتره! طرف اومده تو اینستا میگه خانوم ازت خوشم میاد( ادای جومونگ ) میشه اصل بدی؟ میگم فلان از فلان! میگه عههههه یه ماه از من بزرگتری بای! یعنی خاک تو سر خودتو خوش اومدنت!

انار... اینم از اون میوه هاس که وقتی دون میکنم و وقتی میخورمش باید آهنگ گوش بدم! و چه آهنگی بهتر از آهنگی که جدیدا پیدا کردم و چقد هم به دلم میشینه! واقعا زیباس  اما ازم نخواین اسمشو بهتون بگم چون نمیگم! :)

 

بیا برویم به پنجاه سال قبل...

به خانه های حوض دار، به اتاق های تو در تو...

مـــن، پاییز که شد انار دان کنم برایت با گلاب و شـــکر!

شب ها درز پنجره ها را با ملافه بگیری که سرمــــا توی تنمان نرود..

بنشینیم دور کرســــی، از حجره بگویی برایم و کسب و کارت و من لبخند بزنم

 لا به لای حرف هایت سکوت بشود، دنبال چشـــم هایت بدود نگاهم، بفهمم که خوابی و لحاف را روی تنت صاف و صوف کنم...

بیا برویم به پنجاه سال قبـــل...

به همان جایی که تا زمان پیـــر شدنمان، یادم نیاید کِی گفتی دوستم داری، یادم نیاید کِی کادوهای یک دفعه ای گرفته باشی برایم،

ولی خوب بخاطر بیاورم لا به لای ملافه هایی که لای درزهای پنجره میگذاشتی چقدر "دوســــــتت دارم" بوده...

بیا برویم به پنجاه سال قبل...

به واقعیت، به پای هم دیگر پیـــــر شدن، به مانـــدن،

بیا فاصله بگیریم از امـــــروزی بودن ها، از ماهگرد گرفتن ها و سالگرد گرفتن ها، از کادو های یک دفعه ای، از دوستت دارم های تلگرامی، از امروز بودن ها و فردا رفتن ها...

بیا فاصله بگیریم از این همه مجازی بودن،  بیا اصـــلا حرفـــی نزن نگو دوستـــــم داری اما واقعـــــی باش...

این دنیای امروز دارد حال همه را بهم می زند... 

#مـــرآ_جان 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۶
بی نام

از بدی های بزرگ بودن توی یه جمعی که میانگین سن افراد سه چهار سال کوچیکتر از ماس اینه که باید یه سری چیزا رو بشنویم، بدونیم، ببینیم و در هر حال سکوت کنیم و بذاریم تو عالم بچگیشون خوش باشن! مگه ما خودمون کم از این بچه بازی ها کردیم؟

تو جمع نشستیم و داریم حرفای دخترونه میزنیم با یکم چاشنی غیبت، که یهو میگه: فلان پسره رو میشناسی؟

میگم آره چطور؟

میگه ازش نفرت دارم، خیلی آدم بدیه و هزار و یک الفاظ تمیز و ناتمیز نثارش میکنه!

میدونم چقد به اون پسره التماس کرده و منشا این حرفا از کجاس، هیچی نمی گم و لبخند تحویلش میدم!

چند روز بعد باز بحث میشه همون حرفا رو میزنه، روزای بعد هم همینطور!

تا اینکه به گوشم می رسه با همون آدم ریختن رو هم! دیگه از اون فحش ها خبری نیست! حالا دیگه سعی میکنه کمتر تو جمع ها حرف بزنه که مبادا کسی بپرسه از اون یارو چه خبر و نتونه دیگه بهش فحش بده، آخه الان دیگه اوضاع طور دیگه ای شده!

یکی نیس بگه عزیزم بخدا اون موقع هم مجبور نبودی اون همه حرفای زشت پشت سرش بزنی که الانم مجبور بشی اینهمه سکوت کنی!

اینم یه جور دورو بازیه که واقعا بدم میاد! یا حرف نزن یا میخوای حرف بزنی لطفا زر نزن!

از دست اینجور آدما خیلی ناراحتم اما خب چون من بزرگترم مجبورم فقط لبخند تحویلشون بدم و چیزی نگم! کاش میشد بهشون گفت ما میفهمیم چه خبره، لطفا به پای زرنگیه خودتون نذارین!


بیائید اگر یک روزی میان راه جا زدیم

تقصیر قسمت و شرایط و چه و چه نیندازیم

مرد و مردانه بگوییم :جا زدیم

بگوییم فلانی جان؟؟

ببخشید...

ولی دیگر دلم با شما نیست

ادامه ندهیم بهتر است

نه این که بگوییم قسمت نبود

شرایطمان خوب نیست

تو فلانی و من بهمانم...

بیائید اگـر یک روزی هم میان راه جا زدیم

انقدر وجودش را داشته باشیم

که سرمان را پایین بیندازیم و بگوییم:ببخشیـــد...

#امیرعلی_اسدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۳:۵۱
بی نام

هربار که تصمیم می گیرم پستی بذارم و کلی هم سوژه واسه نوشتن دارم یادم میره! چطور یادم میره؟

راستش برای هر پستی باید یه پروسه ی طولانی رو بگذرونم! به این صورت که اول توی خونه و در کمال آرامش پستمو می نویسم و برای خودم توی تلگرام ارسال میکنم، بعد باید بیام سرکار از طریق برنامه ی تلگرامی که روی سیستمم نصب کردم وارد اکانتم بشم و پست رو کپی کنم و کلی تنظیمات توی ورد انجام بدم و بعد پستش کنم!

شاید بگین خب با گوشی برو پست بذار، آره به ذهن خودمم رسید اما وقتی با گوشی وارد صفحه مدیریت وبلاگم میشم و میخوام پست بذارم فونت و اندازه نوشته ها و تنظیمات دیگه ش غیرفعال میشه و نوشته هامو از ریخت و قیافه میندازه، برا همین به ناچار این مراحل رو طی میکنم!

از سالها پیش خواننده ی یه وبلاگ زیبایی هستم که نویسنده ش درسته خیلی دیر به دیر پست میذاره اما واقعا خوندن کوتاه ترین پست هاشم خالی از لطف نیست! همین چند روز پیش دیدم نویسنده (که الان در آلمان هستن) کانال زده و قرار شده اونجا پستاشو بذاره برا کسایی که دیگه وقت وب گردی رو ندارن! درسته که منم علاقه ی خاصی به تلگرام و کانالاش دارم اما وبلاگ عالم دیگه ای داره!

دوستمون معلوم اما استثناس! کانالش قشنگتر از وبلاگشه 😁

یوقتایی متن هایی توی تلگرام به پستم میخورن که واقعا حیفه فقط یبار اونا رو توی گروهی پست کرد و یبار خونده بشن، باید بارها و بارها توی تمامی شبکه های اجتماعی پست بشن که آدم اونا رو حفظ بشه!

 

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

من تا به حال ندیده ام کسی دلباخته ی کسی باشد و بتواند حتی برای یک روز هم بیخبر باشد از او...

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی از من بی خبری!

وقتی نمیدانی حالِ الانِ من چیست!

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

من ندیده ام که کسی دلباخته ی کسی باشد و حاضر نباشد کمی از غرورش چشم پوشی کند!

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی میدانی که بی تو بیمار میشوم و با بی رحمیِ تمام به آسانی میروی...

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی میدانی سخت گرفتارِ توام و در نبودت دلتنگی، گونه هایم را خیس میکند و باز نمی آیی...

از کدام دوست داشتن حرف میزنی؟

وقتی میدانی اگر باشی حالِ من خوبِ خوب میشود،خندیدن را به یاد می آورم، و خوشبختی برایم معنا پیدا میکند

اما نمی آیی...

اما نمی مانی...

برای من از دوست داشتن حرفی نزن،

تو از دوست داشتن هیچ چیز نمیدانی...!

#المیرا_دهنوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۹
بی نام

درسته که میگن گریه کردن تو پیکان با گریه کردن توی ماشین آخرین سیستم فرق داره اما وقتی از خیابونی یا کافه ای یا جایی که از اونجا خاطره ای داشتی رد میشی‌ دیگه برات مهم نیس کجایی!

راستشو بخواین من خیلی از مدل و اسم ماشینا سردرنمیارم، شاید بخاطر اینه که هیچوقت علاقه ای به رانندگی نداشتم، فقط پیکان و پراید و ۲۰۶ رو میتونم تشخیص بدم، بقیه رو به اسم ماشین مدل پایین و مدل بالا و یکی هم به اصطلاح ارس پلاک (ماشینای منطقۀ آزاد ارس) میشناسم!

دوشب پیش منو راننده ی یکی از همین "ارس پلاک" ها از نصف راه رفتیم تا ابوریحان! این مسیر دقیقا مسیریه که تمام خاطرات ۶ سال اخیر من رو تو خودش جا داده، همون لحظه بود که فهمیدم آدمی که خاطره ای داره مکان براش مهم نیست، زمان براش مهمه، اونم زمان گذشته و چیزی که اون زمان اتفاق افتاده!



محبوب من!

میدانی زندگی در پایین شهر چه مزیت مهمی دارد؟ همین که در این دور و اطراف خبری از کافه ها و مکان های لوکس نیست که مردم بیایند و دو نفره هایشان را به رخ بکشند کم چیزی نیست!

می دانم اما تو در مسیر هر روزت به ناچار از جلوی این کافه ها عبور می کنی؛

 بیا قراری بگذاریم؛

قرار بگذاریم که از سر کنجکاوی هم به آنها نگاه نکنیم.

اگر بر حسب اتفاق نگاهت به آنها بیفتد و دلگیر و یا دلتنگ شوی، هزار بار در هزار کافه ی این شهر هم عاشقانه ای داشته باشیم، دلتنگی ات را برطرف نمیکند!

عزیزترینم، مرا شرمنده ی دلت نکن!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۴۶
بی نام
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۰
بی نام

نمیدونم یه عده چه اصراری دارن که وقتی میخوان از زندگی یکی برن بیرون تمام تلاششونو میکنن اما نصف و نیمه میرن، یه جایی یه ردی از خودشون میذارن که یعنی فلانی من رو از یاد نبر شاید یه روزی برگشتم! نمیدونم شماهام مثل من هستین یا نه، ولی واسه من یکی نباید بره، وقتی که بره دیگه واسه همیشه باید بره، وگرنه رفتاری رو از من میبینه که باورش نمیشه منم میتونستم اونقد بد باشم! توی ترکی ما یه ضرب المثلی داریم که یکم لفظش خوب نیست اما واسه آدم هایی که به خیال خودشون با رفتنشون ما رو اذیت میکنن خیلی کاربرد داره، یکم املاییم توی ترکی ضعیف هست اما شما ندید بگیرین: "تویوق گِدَر، پوخی دا گِدَر" یعنی مرغی که میره، فضولاتش هم باهاش میره! یعنی دیگه مرغی نیست که ب*ر*ی*ن*ه به خونه و اعصابمون!

چند روزه تبریز هواش سرده، دلامونم داره از این سرما یخ میزنه، بیشتر از خودمون باید هوای دلمونو داشته باشیم، یه سری مخاطبای اضافه مو از لیست شماره های گوشیم پاک کردم، کسایی که شاید خاطره های خوبی ازشون داشتم و الان فقط توی لیست مخاطبام تبدیل شدن به یه اسم سرد و بی روح!

تو راهم واسه رفتن به سرکار یه مسیر خاصی هست که خیلی اونجا رو دوست دارم، امروز که داشتم برمیگشتم خونه وقتی رسیدم اونجا هوا جون میداد واسه اینکه با کسی حرف بزنم، نگاه کردم به لیست مخاطبام، دیدم واقعا هیشکی نبود که بتونم اون لحظه مو باهاش تقسیم کنم، یاد یه متن جالب افتادم:

کانتکت موبایلم را ورق میزنم

هرچه به انتهایش نزدیکتر میشوم

آدم هایش غریبه تر می شوند

آدم هایی که زمانی جزئی از زندگی ام بودند

و الان در جواب سلام، تو را با یک "شما...؟" بدرقه می کنند...

یکی یکی پاکشان میکنم

از گوشی

از زندگی

از هرآنچه که بینمان گذشته

که اگر سراغشان را نگیری، بار و بندیلشان را جمع میکنند و برای همیشه می روند!

#علی قاضی نظام

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۴
بی نام

دیروز روز مهمی بود! تولد خواهرم قربونش برم! تولدش مبارک باشه ایشاا...!

اما از دیروز شایدم پریروز هوا اینقده سرد شده که ما اصلا نفهمیدیم پاییز کی اومد رد شد که یهویی رفتیم توی سرمای زمستون!

دیروز موقع برگشتن از سرکار و حتی موقع رفتن، باد و بارون و تگرگ دست به دست هم داده بودن و صحنه هایی زمستونی درست کرده بودن، هوای سرد هم که همچنان جای خودشو داشت!

این عکسا رو موقع برگشتن زیر بارون گرفتم:


توی اینستا آدم یه اشتباهی میکنه زیر یه پست که معمولا مال افراد ناشناسه میاد نظر میده بعدش پسرا به نشانه ی تایید حرف ما دخترا که حتی ممکنه هیچ اعتقادی هم به اون ندارن میان پیام میدن تا سر صحبت رو باز کنن و چقد هم روی مخ ان!

والا من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه پسری که معلوم نیست از کدوم دیار بلند شده و اومده میگه بیا راجع به فلان موضوع بحث کنیم! واقعا گاهی بخاطر پررویه بعضیاشون نمیدونم چی بگم!

اتاقمو مرتب کردم دیروز، میزمو درست جایی گذاشتم کنار پنجره که یادم نمیاد هیچوقت توی اون زاویه از اتاق گذاشته باشم، یه فضای جدید و البته غریبی رو ایجاد کرده که وقتی پشتش میشینم و به هوای ابری بیرون نگاه میکنم با خودم فکر میکنم که چقد توی عمرم این صحنه رو از دست دادم! صحنه ای که همیشه آرزوشو داشتم و نمیدونستم با جابه جا کردن میزم میتونم تجربه ش کنم! گاهی یه جابه جایی کوچیک، یه اتفاق کوچیکی که حتی فکرشم نمیکنیم باعث میشه اتفاقای خوبی که همیشه منتظرشون بودیم رو تجربه کنیم و چقد خوب و لذت بخشه این تغییرات ناگهانی و زیبا!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۱۱:۲۲
بی نام

چند شب پیش الناز بهم گیر داده بود که افسرده شدی و واسه سه شنبه وقت میگیرم باید باهم بریم پیش یه روانشناس! گفتم بابا الناز بیخیال من حالم خوبه اما هی از اون اصرار و از منم انکار!!

چیزی که امروز حالمو نسبت به روزای قبل بهتر کرده صحبت دیشبم با یکی از دوستام بود که بعد از اینکه چهار سال پشت کنکور موند الان برا خودش خانوم دکتری شده! خیلی دختر خوب و مهربونیه که من نه تنها دوسش دارم خیلی هم بهش احترام میذارم و ازش کلی انرژی و انگیزه میگیرم! دیشب خیلی تشویقم که یه سال دیگه هم تلاشمو بکنم، نمیدونم هنوز دو دلم و هیچ تصمیم خاصی ندارم!

یه بچه باحالی بود تو فیسبوک (تقریبا سه چهار سال پیش) با هم سلام و علیکی داشتیم اونجا، بعد از اومدنه این فضاهای مجازی جدید به جز پست هایی که تو اینستاش میذاشت هیچ خبری ازش نداشتم تا اینکه امروز صبح دیدم رفته بوده فیسبوک از تمام کامنت هایی که پای پست هاش نوشته بودم و کل کل هایی که اونجا داشتیم اسکرین گرفته برام فرستاده!! راستشو بخواین خودم یادم نمیاد کی اونا رو نوشتم اما یادم میاد زیاد سر به سرش میذاشتم! خلاصه اونا رو که دیدیم رفتم به همون سه چهار پیش! واقعا چه دوران خوبی بود! حداقل اون زمان این آدمهایی که الان اینجوری میشناسمشون رو جور دیگه ای میشناختم و برام قابل احترامتر بودن نه اینکه خیلی هاشون خودشونو از ارزش انداختن!

راستی دیروز سه مهر... سالگرد روزی بود که شب خوابیدم و صبحش بیدار نشدم و وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم! دیروز با خودم فکر میکردم اگه پارسال در چنین روزی اصلا از خواب بیدار نمیشدم، امروز میشد سالگردم!! توی این یه سال هیچ اتفاقی خوبی که نیافتاد یه طرف، کلی هم اتفاقای بد افتاد و خیلیا خود واقعیشونو نشون دادن! خوبیه زود مُردن هم شاید تو همین باشه که آدم چهره ی واقعیه اطرافیانشو نمیبینه و با ذهنیت خوب ترکشون میکنه... کسی چه میدونه!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۶
بی نام